eitaa logo
◦•●◉✿صـَـدࢪ؏ـشـق‌✿◉●•◦
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
13 فایل
‌‌‌‌‌شھادت‌آن‌است‌که‌متفـاوت‌بھ‌آخر ‌برسے... وگرنھ‌مرگ‌ڪھ‌پایان‌همھ‌قصھ‌هاست:) شهیدےکہ‌حاج‌قاسم‌عاشقش‌بود♥ روزتاسـوعابـہ‌آرزوش‌رسید🕊 <ناشناسمون:> 👀 https://daigo.ir/secret/4632984607 ادمین تبادلات: @khadem_yazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷قسمت سی و ششم 🌷 سمیه با یک نفرازاهالی شهر ری آشناشده ام که درسوریه برای رزمنده هاغذا تدارک میبینه. میخوام همراش برم _یعنی میخوای بری غذادرست کنی؟تویک نیمرو بلدنیستی درست کنی آقامصطفی! _بحث غذا درست کردن نیست،بحث رفتنه! _نمیفهمم،میخوای بری بجنگی؟ نه بابا!همین که توی آشپزخونه باشم،بالای سر آشپزوآشپزخونه. _من که سردرنمیارم.حالا واقعاتصمیمت روگرفتی؟ _تصمیم مراگرفته و ول نمیکنه! _از حالادلشوره به جونم انداختی آقا مصطفی!وای خداچیکارکنم؟ _هیچ کاری نکن،فقط بخواه که رفتن من هر چه زودتردرست بشه! هنوزدراندیشه مینشستیم همان آپارتمان ۵۹متری برای رفتن به هیئت می آمدیم کهنز منزل آقای حاج نصیری.خانه سه طبقه بود طبقه سوم خودشان مینشستند،طبقه اول حسینیه ای برای اقایون بود و طبقه وسط را هم بعد از رفتن مستاجر به هیئت خانم ها اختصاص داده بودند.پیش از سفرت به سوریه، رفتیم آنجا.طبقه دوم رافرش کرده و پشتی گذاشته و بخاری روشن کرده بودند برای خانم ها. بعد از پایان مراسم، خانم حاج آقا گفت:(مستاجرمون رو جواب کردیم ، اگه مستاجرخوب میشناسین معرفی کنین) _شرطتون چیه؟ _ماهواره نداشته باشن و با هیئتم مشکلی نداشته باشن. برای رفتن به سوریه ۱۵میلیون گرو گذاشته بودی. آنرا از دایی ات قرض کرده بودی و حالا دستت خالی بود، اما با آقای حاج نصیری صحبت کردی. گفت:(رهن کامل اینجا بالاست ، اما شما پانزده میلیون بده با اجاره ای مختصر،فقط ماهواره نباشه!) خندیدی.. خندیدی:((حاج آقا ما که بدون ماهواره نمیتونیم زندگی کنیم!)) _جسارت نباشه پسرم، ولی مستاجر قبلی توری رو سوراخ کرده بود و سیم ماهواره رد کرده بود. _پس این سوراخا رو نگیرید تا دوباره توری رو سوراخ نکنیم! حاج آقا گفت:((شما مثه پسرم هستی،اگه بیاین اینجا خیالم راحت میشه.)) از همان جا رفتیم منزل پدرت. دیر وقت بود . بعد از کمی صحبت گفتی:((خانه حاج آقا نصیری رو دیدیم و پسندیدیم.)) _اگه خوبه،معامله کنید ! کمی مکث کردی:((نه بابا همین جا که نشستیم خوبه!)) _اگه مشکلت پوله، به شما قرض میدم! هم آدم مغروری بودی هم صاحب عزت نفس،ولی بالاخره قبول کردی از پدرت قرض بگیری و قرارداد خانه را بستیم. خانه نه پرده داشت نه وسایل اندک ما آنجا را پر میکرد،اما تو مدام دل داری ام میدادی. _یه موقع فکر و خیال نکنی ها! همه این وسایل رو میخرم برات. بخاری جهیزیه ام را که طرح شومینه ای بود،همان سال اول ازدواجمان که هوا گرم شد بردی حسینیه و دیگر نیاوردی. سال بعد که هوا سرد شده بود مجبور شدیم پنج شعله گاز را روشن و خاموش کنیم. مدتی هم از خواهرت بخاری کوچکی قرض کردیم تا اینکه در خانه جدید،پدرت به عنوان چشم روشنی برایمان یک بخاری خرید. یک فرش شش متری هم که مال بابابزرگ بود،مامانم به ما داد و باقی اش را هم با وسایل خودمان پر کردیم. ادامه دارد ...✅🌹
🌷قسمت سی وهفتم🌷 خوبی این خانه در این بود که دو اتاق خواب داشت. اگر مهمان می آمد مجبور نبود در هال بخوابد. از بودن در این خانه راضی بودیم و خوشحال و میتوانستی بمانی و دنبال درامد بیشتر باشی. اما توافق های بزرگتری را میدیدی . تو عقاب بودی نه کلاغ و رسم نیست که عقابان بر کف خیابان زندگی کنند. چشمانم از خستگی روی هم می افتد . حتی یک فنجان قهوه ای هم که خوردم کارساز نیست. این آخرین صحبتی است که امشب میکنم. بقیه صحبت ها بماند برای فردا بعد از ظهر که میخواهم بروم سر مزار شهدای گمنام. همان رفقایت که یک بار جلوی چشمم حسابی باهاشان دعوا کردی! زمزمه های رفتنت از شعبان سال ۱۳۹۲ شروع شد و در ماه رمضان به اوج خود رسید . انگار میخواستی از این ماه و حال و هوایش سکوی پرش درست کنی . عصر هجدهم ماه رمضان بود، داشتم جارو برقی میکشیدم که تلفن زدی((عزیز،حدس بزن کجام؟)) _کجایی؟ _فرودگاه! _اونجا چیکار میکنی آقا مصطفی؟! _داریم میریم سوریه! صدای شیون جارو برقی را خفه کردم ((مصطفی نرو،خواهش میکنم!)) اِ خیال میکردم برای چنین لحظه ای ساختمت!جبهه جنگ که نمیرم،میرم آشپزخونه! هر چقدر التماست کردم بی فایده بود. استرس افتاده بود به جانم. در اتاق راه میرفتم و می گفتم حالا چیکار کنم؟زنگ زدم به سجاد:((داداش،مصطفی داره میره سوریه،الان فرودگاه امامه!)) _میخوای بیام دنبالت بریم پیشش؟ _تا ما بریم که رفته! _میرسونمت. سجاد که حدس زده بود چه حالی دارم آمد دنبالم. مامان و سبحان را هم آورده بود. همین که رسیدیم فرودگاه دیدم جلوی در ورود از کشورهای دیگر و خروج از ایران،ایستاده ای و با چند تا از بچه های پایگاه صحبت میکنی. حتی نگذاشتم سجاد ماشین را پارک کند. با عجله پیاده شدم و آمدم جلو،چهره ات در هم بود. _چی شده آقا مصطفی؟ _تو اینجا چیکار میکنی؟ _بگو چیشده؟ _ساکم رفت،خودم نه! _یعنی چی؟ انگار که من مقصر باشم جوابم را ندادی. سجاد رسید. جواب اورا هم ندادی. هر جور بود سجاد راضی ات کرد سوار ماشین شویم و برگردیم . در جاده فرودگاه نگاهت را به بیرون دوخته بودی و بلند بلند گریه میکردی. سابقه نداشت هیچوقت جلوی دیگران بشکنی. خندیدم:((آقا مصطفی مرد که گریه نمیکنه!)) با خشم نگاهم کردی:((تو راضی نبودی و نشد!)) شروع کردم سر به سرت گذاشتن. به اینکه خدا دوستم داشته و خواسته ام را اجابت کرده،به اینکه حالا فرصت زیاده،به اینکه نباید من را با یک بچه کوچک تنها بگذاری. مامانم و داداش هایم ساکت بودند. جلوی در خانه،مامان هر چه اصرار کرد پیاده شوی و افطار کنی،قبول نکردی و سجاد باز ماشین را روشن کرد و ما را رساند خانه خودمان. افطاری را حاضر کردم. خوردی. پرسیدم:((چطور شد ساک رو فرستادی خودت نرفتی؟)) _توی خیابون بودم که تلفن کردن بیا سمت فرودگاه و به چند تا از دوستاتم که پاسپورت دارن و آماده‌ن بگو بیان. اینا که زنگ زدن از بچه های فاطمیون بودن. منم زنگ زدم به آقای حاج نصیری و گفتم اگه میخوای با پسرتون بیایین. میدونستم پاسپورت دارن . حاجی و پسرش اومدن. ساکامون رو دادیم. اونا از گیت رد شدن،اما جلوی من رو گرفتن و گفتن ویزای عراق داری و نمیتونی وارد سوریه بشی. گفتم :((خب چون سربازی نرفتی ویزای سوریه رو نمیدن. ویزای عراق رو هم وقتی دادن که ودیعه گذاشتی!)) گفتی:((قسمت نبود سمیه! آخه جلوی چشمم رفقا رفتن و من جا موندم!)) بعد از افطار ضربان قلبم بالا رفت. سفره را همان طور که نشسته بودم جمع کردم،اما بلند نشدم که ببرم آشپزخانه. تو هم انگار که من مقصر باشم برنداشتی و با اخم بلند شدی و رفتی اتاق فاطمه. ربع ساعتی دراز کشیدی و بعد آمدی:((من میرم بیرون.)) ادامه دارد ...✅🌹
و سلام بر او که می گفت (: و شکر بی‌پایان خدایی را که محبت شهدا و امامِ شهدا را در دلم انداخت🙃♥️ و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم... خدایا! از تو بے اندازه ممنونم که در دݪِ ما محبت سیدعلی‌خامنه‌ای را انداختی ، تا بیاموزیم درس ایستادگی را✨ درس اینکه یزید‌های دوران را بشناسیم و جلوی آنها سر خم نکنیم🖐🏻 بہ‌فرامین‌مقام‌معظم‌رهبرۍ‌ گوش‌دهیدتا‌گمراه‌نشوید! زیرا‌ایشان‌بهترین‌دوست‌شناس و‌دشمن‌شناس‌است🖇 | شهیدمصطفی‌صدر‌زاده |
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅ آقا مصطفی عادت داشتند تمام نمازها رو مسجد میخوندن حتی نماز صبح و روی این مسئله تاکید داشتند و گاها که میگفتم حالا که خوابت میاد امروز نماز رو خونه بخون قبول نمی‌کردند. از زمانی که اخبار سوریه رو شنیدن ورزش رو جدی تر و حرفه ای تر دنبال میکردن مثل قواصی و... با بچه های پایگاه و دوستانشون قرار می‌گذاشتن بعد از نماز صبح ورزش کنند. این ورزش کردن حتی وقتی از سوریه بر میگشتن هم ادامه داشت با تمام سختی و حتی با مجروحیت ورزش کردن ترک نمیشد یک روز گفتم شما مجروحی ضروریه برید ورزش؟ گفتند: علاوه بر این که ورزش برای سلامت جسم تاکید شده الان ضروریه من ورزش کنم تا جسمم قوی باشه که نکنه توی جنگ با دشمنان اسلام بخاطر ضعف و ناتوانی جا بمونم اگر بچه های بسیج هم با خودم میبرم برای اینکه هر کدوم از این بچه ها قوی بشن برای سپاه اسلام... من هم که دیدم آقا مصطفی انقدر مصمم هستند برای ورزش کردن و آماده شدن برای اسلام و جنگ با کفار هدیه روز مرد سال ۹۴براشون این لباس ورزشی رو هدیه خریدم. و هنوز این لباس ورزشی توی کمد لباسشان آویزانِ به امید اینکه اول خود آقا مصطفی ان شاءالله با ظهور آقا بیان و استفاده کنند دوم ان شاءالله آقا محمد علی بزرگ بشن و این لباس رو تن کنند و قدرتمند و نیرومند بشن برای سپاه اسلام برای سپاه امام زمان عج ان شاءالله
.•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَلق‌الْحُسینْ🖤|•.
[نمی‌دانستم عشق.. این همه جنونش؛ بی پایان است!♥️]
منم باید برم، آره برم سرم بره . . ما آماده‌ایم یک لحظه اشاره کافیست :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↵ نمونه ای از چند - سلبریــــتی‌ِباشرفــــ👀❕- + در حمایت از غزه . . ° ،،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يَوْمُ الْمَظْلُومِ عَلَى الظَّالِمِ، أَشَدُّ مِنْ يَوْمِ الظَّالِمِ عَلَى الْمَظْلُومِ. روزِ انتقام گرفتنِ مظلوم از ظالم شدیدتر و سخت‌تر از روزِ ستم کردنِ ظالم بر مظلوم است... | حکمتِ 241🌱
اگه هدف برای آیندت داری باید تلاش کنی حالا دوس داری افسر پلیس بشی، نقاش، عکاس یا... اینا و کلی کار دیگه میتونن آیندت باشن پس براشون بجنگ مطمئن باش خدا و امام زمان کمکت میکنن البته تلاش خودت هم بی تاثیر نیست!✨🌱
32.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 Behold! Allah’s help is indeed near! 🌤 أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ . 🌿 همانا یارے‌ خدا نزدیڪ است ! 🇵🇸 ✌️🏻 🌪
بسم رب الحسین 🖤!
Untitled_57.mp3
6.11M
همه‌زندگیم‌رقیه‌ :))♥️ شاه بانو یا رقیه ۜ -
من‌‌برای‌‌تو‌‌همچون‌‌حبیب‌‌نمی‌شوم اما‌‌تویی‌‌حبیب‌‌دل‌‌تنهایم‌‌حسین♥️! .. تعجیـل‌در‌ظهـور آقا صلـوات
هرڪه‌راحضرٺ‌سلطان‌نظرےفرماید بادلِ‌سنگ‌بیایدبہ‌حرم ،زَرگردد واےاگرضامنِ‌دل‌ضامن‌آهونشود بی‌توصیدهوس‌خویش‌مُڪرَّرگردد..! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکه‌پرسید‌که‌‌چه‌دارد‌از‌دار‌جهان، همهِ‌دارُ‌ندارم‌بنویسید"حسین"