شَـبتِوندَرپَنـٰآھِمـٰآدَرسـٰآدآت🖐🏻♥️!'
نیـمنِگـٰآهۍبِـہپُسـتهـٰآمون بکـــنیـد🎬!'
یـٰآ؏ـلیتـٰآفَـردا🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انا لله و انا الیه راجعون
◾️روح بلندِ پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان به ملکوت اعلی پیوست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب، هماکنون در حرم مطهر امام خمینی:
🖤 یک مورخ اسرائیلی میگوید پروژه صهیونیستی نفسهای آخر خود را میکشد
🗓 ۱۴ خرداد ۱۴۰۳؛ سیوپنجمین سالگرد ارتحال امام خمینی
🖼 مطلب مرتبط: روایت یک طوفان تاریخساز
khl.ink/f/55328
📽 پخش زنده👇
🖥 Farsi.khamenei.ir/live
هرکس فضیلتی از علی علیهالسلام بخواند،
خداوند گناهان چشم او را می بخشد .
- امامصادقعلیهالسلام
#حدیث
#تلنگر
این روزها فقط گفتن جمله
خواهرم #حجاب خواهرم #حیا
ڪافۍنیست😕
اول باید بگیم برادرم #غیرت😏
دشمن قبل ازاینڪه #حجاب
و #حیا رو از دختران وخانم ها بگیره #غیرت و #تعصب و از
پسرها ومردها گرفته 😔
این روزها زن هاۍزیادۍ رو
میبینیم ڪه همراه همسرانشون
تو خیابون راه میرن و انقدر
بدحجابن ڪه نگاه👀خیلیا رو به
خودشون جلب میڪنن اون لحظه میگیم چه مرد بۍغیرتۍ داره 😏😏
مردهاۍایرانۍبه #غیرت
و#ناموس پرستۍمعروفن😊☺️
برادرم حرمت خون شهدا رو نگه
دار شهدا غیرتشون ورد زبون بود
پس ڪارۍنڪن ڪه خداۍنڪرده
بهت گفته بشه بۍغیرت 😢😓
برادرم #غیرت🗣
خواهرم #حیا
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
15.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔دلم سوخت
❤️🔥دلم برای رئیسی سوخت 😭
#سید_ابراهیم
#شهید_جمهور
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادم
حاج محمود گفت:
_الان جدی گفتی؟!
-بله،اجازه میدید؟
امیررضا گفت:
_تو مثلا به چه عنوانی بری؟!!
-داداش،گوش نمیدی ها.به عنوان خواهر داماد دیگه.
همه ساکت به فاطمه نگاه میکردن.
-بابایی،لطفا اجازه بدید دیگه.
-پسره رو چقدر میشناسی؟
-بابا جون،داداشمه ها.
-مطمئنی کار درستیه؟
-بله.
-فاطمه،من با حاج مروت رودربایستی دارم.نری اونجا آبروی منو ببری.
-چشم بابا جونم.برم؟
-کِی هست حالا؟
-پس فردا عصر.
با لبخند خواهشی به پدرش نگاه میکرد.
-باشه،برو.
-ممنون بابا جونم.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_همش تقصیر توئه ها.
امیررضا با چشم های گرد شده گفت:
_چرا من؟!!
-چون تو نمیخوای ازدواج کنی فاطمه عقده ای شده دیگه.
همه خندیدن.
با پیامک به پویان گفت که میره.پویان پیش افشین بود.
-فاطمه ست،میگه میاد خاستگاری.
افشین گفت:
_خیالت راحت..آخرش فاطمه دست مریم خانوم رو میذاره تو دستت.
روز بعد فاطمه قبل از اینکه بره دنبال مریم،با آقای مروت تماس گرفت.
-سلام حاج عمو.
-سلام دخترم.
-حاج عمو اجازه میدید منم فردا با داداشم بیام خاستگاری؟
آقای مروت خنده ش گرفت.
-بفرمایید،درخدمت هستیم.
-ممنون عموجان..من الان میخوام برم دنبال مریم.اجازه میدید بهش بگم؟
-باشه.
خداحافظی کردن و فاطمه حرکت کرد. مریم سوار شد.بعد مدتی گفت:
_امروز پویان رو دیدم.باهاش قرار گذاشتم فردا باهم بریم یه جایی.
مریم جاخورد.
-کجا میخوای بری باهاش؟!!
فاطمه با بدجنسی گفت:
_یه جای خوب..الانم بهت گفتم که بعدا ما رو باهم دیدی تعجب نکنی.
-یعنی چی؟!..همین الان قرار تو بهم بزن.
-نمیخوام.اصلا تو که بهش جواب رد دادی دیگه.چه فرقی داره برات.
مریم عصبانی شد.گفت:
_پویان باید فردا بیاد خونه ما..
فاطمه نگاهش کرد.مریم طلبکارانه گفت:
_چیه؟
فاطمه کنار خیابان توقف کرد و جدی گفت:
_خیلی نامردی.
مریم سوالی نگاهش کرد.
-میدونی پویان چه حالی داشت وقتی بهش جواب رد دادی؟ میدونی الان چه اضطرابی رو داره تحمل میکنه؟..تو که دوستش داری چرا اذیتش میکنی؟
مریم خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
-پویان برای من مثل امیررضا ست.حتی بیشتر از امیررضا هواشو دارم.چون امیررضا پدر و مادری داره که اگه منم حواسم بهش نباشه،اونا حواس شون هست.ولی پویان پدر و مادرهم نداره.من میخوام براش خواهری کنم.منم فردا باهاش میام خاستگاری.
لبخندی زد و ادامه داد:
_درضمن،حواستو جمع کن داداشمو اذیت نکنی که من خوب بلدم خواهرشوهر بازی دربیارم ها.
مریم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، لبخند زد.فاطمه حرکت کرد...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادویکم
فاطمه حرکت کرد و هردو ساکت بودن.
مریم گفت:
_تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟
-موقعیت من با تو فرق داره.جریان پویان و افشین هم باهم فرق داره.اگه حاج عمو بدونه تو راضی هستی،خیلی راحت راضی میشه.بابای من میدونه من راضیم ولی راضی نمیشه.
-تو اگه بخوای میتونی بابا تو راضی کنی.
-من نمیخوام بابام فقط راضی بشه.
میخوام پدر و مادرم برای افشین هم پدر و مادر باشن.میخوام مثل امیررضا باشه براشون.میخوام امیررضا همونقدر که برای من برادر خوبیه برای افشین هم باشه.
-تو میتونی گذشته رو فراموش کنی،ولی شاید خانواده ت نتونن.
لبخندی زد و گفت:
_من که برای خوشبختی تو دعا میکنم.. خب تو هم برای من دعا کن دیگه.
-جای داداشت خالی که بگه...
فاطمه پرید وسط حرفش و باخنده گفت:
_فاطمه تو دیگه خیلی پررویی.
هردو خندیدن.
فاطمه و پویان جلوی در خونه آقای مروت قرار گذاشتن.وقتی فاطمه رسید، پویان با گل و شیرینی ایستاده بود.
وارد خونه شدن.
همه ساکت بودن.فاطمه گفت:
_راستش..من هیچ وقت قسمت اول خاستگاری رو نبودم.نمیدونم قبل از سینی چایی بزرگترها چی میگن.
همه خندیدن.
-حالا حاج عمو،خاله جون به ما تخفیف بدید و لطف کنید بگین عروس خانوم زودتر چایی رو بیارن.
دوباره همه خندیدن.
حاج مروت به همسرش اشاره کرد که بگه مریم چایی بیاره.چند دقیقه بعد مریم با سینی چایی وارد شد.فاطمه گفت:
_به به،چه عروس خانوم خوبی،هزار ماشاءالله.
همه خندیدن.
مریم اول به پدرش،بعد مادرش،بعد به فاطمه چایی تعارف کرد و آروم گفت:
-دارم برات.
به پویان هم چایی داد و کنار مادرش نشست.
بعد توضیحات پویان از پدرومادر و زندگیش و صحبت های آقای مروت، فاطمه گفت:
_عموجان اگه اجازه بدید،آقا پویان و مریم باهم صحبت کنن.
آقای مروت اجازه داد و مریم و پویان به حیاط رفتن.چهل دقیقه گذشت.فاطمه به ساعتش نگاه کرد.
نیم ساعت به اذان بود.به مادر مریم گفت:
_خاله جون،اگه حرفهاشون طول کشید، من میتونم همینجا نماز بخونم؟
-آره دخترم.
پویان و مریم رفتن داخل.فاطمه نگاهی به پویان انداخت،سردرگم به نظر میومد.
-داداش،حرفهاتون تموم شده؟ بریم؟
پویان با خجالت گفت:
_تموم که نشده ولی...
فاطمه احساس کرد پویان معذبه.مریم رفت پیش خانواده ش ایستاد.فاطمه به پویان نزدیک شد و گفت:
_چیزی شده؟
-الان بریم ولی با آقای مروت صحبت کنید که یه قرار دیگه هم بذارن.
-میخواین بریم مسجد نماز بخونیم و برگردیم؟یا معذبین همینجا نماز بخونین؟
پویان از اینکه فاطمه اینقدر خوب فهمیده بود،لبخند زد.
-فکر کنم زشت باشه بگم میخوام اینجا نماز بخونم.
-باشه،یه کاریش میکنم.
برگشت سمت بقیه و گفت:
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄⸙
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادودوم
برگشت سمت بقیه و گفت:
_حرفهای خان داداش من تموم نشده ولی الان نزدیک اذانه.حالا چند تا راه وجود داره.یا ما بریم و یه شب دیگه مزاحم بشیم یا الان بریم مسجد و بعد نماز دوباره خدمت برسیم....
آقای مروت حرفشو قطع کرد و گفت:
_میتونید همینجا نماز بخونید.
پویان گفت:
_آخه مزاحم میشم.
درواقع آقای مروت برای اینکه متوجه بشه نماز اول وقت چقدر برای پویان مهمه و چطور نماز میخونه برای عصر قرار گذاشته بود.
به پویان نزدیک شد و گفت:
_مزاحمت نیست.میخوای وضو هم بگیری؟
-نه،وضو دارم.
از اینکه پویان با وضو بود،خوشش اومد.
-پس بریم اون اتاق.
پویان با شرمندگی همراه حاج مروت رفت.موقع نماز آقای مروت به بهانه وضو تنهاش گذاشت.نماز مغرب بود و پویان باید بلند نماز میخوند.حاج مروت پشت در ایستاد و به نماز خوندن پویان توجه کرد.پویان با آرامش نماز میخوند.
بعد از نماز دوباره با مریم به حیاط رفتن تا صحبت کنن.
فاطمه گفت:
_حاج عمو،نظرتون درمورد آقا پویان چیه؟
-همین که الان اینجاست یعنی من موافقم دیگه.
فاطمه با خوشحالی گفت:
_واقعا؟!! شما موافقین؟!!
مادر مریم گفت:
_حالا تو چرا اینقدر ذوق کردی؟!!
-وا خاله جون!! ..من خواهر داماد هستم ها،چرا خوشحال نباشم!
پدر و مادر مریم خندیدن.حاج مروت گفت:
_ولی من نظر مریم رو نمیدونم.تو میدونی نظرش چیه؟
فاطمه با لبخند به مادر و پدر مریم نگاه کرد.اونا هم فهمیدن که مریم هم موافقه. فاطمه گفت:
_فقط عموجان،خاله جون میدونید که پویان الان خیلی تنهاست.وقتی داماد شما شد،لطفا برای ایشون هم پدر و مادر باشید،همونجوری که برای مریم هستید.
پویان و مریم خیلی باهم صحبت کردن. پویان از اینکه درمورد مریم درست فکر کرده بود،خوشحال بود.مریم هم از اینکه جوابش مثبت بود،مطمئن شده بود.
مریم گفت:
_من دیگه حرفی ندارم.شما اگه مطلبی دارید،بفرمایید.
-خانم مروت،من بخاطر زندگی اشتباهی که تو گذشته داشتم،شرمنده م.مطمئنم تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم مثل سابق زندگی کنم.اما نمیدونم چطوری میتونم شما رو مطمئن کنم.شما بفرمایید من چکار کنم تا به من اعتماد کنید.
-همینکه شما طوری زندگی کنید که میدونید درسته برای من کافیه...فقط من یه خواهشی ازتون دارم.
-بفرمایید.
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄⸙
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادوسوم
_بفرمایید
-لطفا تو رابطه خواهر و برادری تون با فاطمه تجدید نظر کنید.
-چرا؟!
مکثی کرد و گفت:
_آخه...بیچاره م میکنه بس که خواهر شوهر بازی درمیاره.
پویان اول از خواهرشوهر بازی درآوردن فاطمه خنده ش گرفت.بعد با تعجب گفت:
_یعنی شما..با من..ازدواج میکنید؟!
مریم سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
پویان از خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه.سرشو انداخت پایین و
گفت:
-خدایا شکرت.
نفس راحتی کشید و به مریم گفت:
-ممنونم.
بلند شد و چند قدمی دور شد.
مریم از عکس العمل پویان خنده ش گرفت.حالش که بهتر شد،برگشت و گفت:
_اگه حرف دیگه ای نیست،بریم پیش بقیه.
باهم رفتن داخل.
همه با لبخند نگاهشون کردن.فاطمه بلند شد و به پدر و مادر و خواهر مریم شیرینی تعارف کرد و به پویان و مریم گفت:
_شما نمیاین تو؟!
همه خندیدن.پویان و مریم هم با خجالت نشستن.فاطمه اول به پویان بعد به مریم شیرینی داد و آروم بهش گفت:
_دیر اومدی و زود رفتیا،حواست باشه.
-خب حاج عمو،آقا پویان کی با فامیل خدمت برسن برای صحبت های آخر؟
آقای مروت به پویان نگاه کرد و گفت:
_برای کی میتونید باهاشون هماهنگ کنید؟
پویان با شرمندگی گفت:
_احتمالا برای دو هفته دیگه بتونم هماهنگ کنم،
قرار شد دو هفته بعد،پویان با پدربزرگ و مادربزرگ و دایی و عمو و عمه ش برای بله برون به خونه آقای مروت برن.
پویان به خونه افشین رفت.
تا خواست زنگ درو بزنه،افشین یه دفعه درو باز کرد.پویان ترسید،یه قدم عقب رفت و گفت:
_چرا اینجوری میکنی؟!!
افشین با نگرانی گفت:
_چی شد؟
با لبخند نگاهش کرد.افشین با خوشحالی گفت:
_بله هم گرفتی؟!!
با اشاره سر گفت آره.افشین بغلش کرد و گفت:
-خداروشکر.
باهم رفتن داخل.افشین گفت:
-خیلی برات خوشحالم.
-خواهرم برام سنگ تموم گذاشت..قرار بله برون هم گذاشتیم..اصلا باورم نمیشه..افشین خوابم یا بیدار؟
-میخوای بزنم تو گوشِت تا بفهمی بیداری؟
این بار پویان بغلش کرد.
افشین با خودش گفت کاش منم از این خواب ها ببینم.پویان نزدیک گوشش گفت:
_ان شاءالله به همین زودی قسمت تو هم میشه.
افشین تو دلش گفت خدا کنه.فعلا که حاج محمود به زور جواب سلام مو میده.
روز بعد فاطمه بعد از شیفت کاری سمت ماشینش میرفت که پویان سربه زیر سلام کرد.
-سلام
-دیشب نشد ازتون تشکر کنم..واقعا ممنونم...هیچ جوری نمیتونم لطف تون رو جبران کنم.
-نیازی به تشکر نیست.من هرکاری کردم برای برادرم کردم.
-شما خیلی به من لطف دارید...حضور شما دیروز،برای من دلگرمی بزرگی بود.. برای بله برون هم تشریف میارید دیگه.
-فضای خانوادگیه.من نباشم بهتره.
-شما هم جزو خانواده من هستید دیگه.
فاطمه با مکث گفت:
_آقای مشرقی که حتما باهاتون میان درسته؟
-بله.
-آقای سلطانی،من نیام بهتره.
پویان متوجه منظورش شد...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄⸙
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادوچهارم
پویان متوجه منظورش شد.
-بسیار خب،هرطور شما راحتین..در هر صورت خیلی ازتون ممنونم.
خداحافظی کردن و رفت.
تو جلسه بله برون قرار شد،
دو هفته بعد عقد رسمی تو محضر انجام بشه و دو ماه بعد مراسم عروسی بگیرن.
روز عقد،هم فاطمه بود،هم افشین.
پویان و مریم کنار هم نشسته بودن.یه طرف پارچه ای که روی سر عروس و داماد میگیرن،خواهر مریم گرفته بود و طرف دیگه شو فاطمه.پویان به افشین نگاه کرد.افشین با لبخند نگاهش میکرد. لبخند زد و تو دلش از خدا خواست افشین و فاطمه هم زودتر ازدواج کنن.
بعد از مراسم حلقه ها،فاطمه هم هدیه شو داد.یه جعبه زیبا به پویان داد و گفت:
_قابلی نداره،بازش کنید.
پویان جعبه رو جلوی مریم گرفت،
و باز کرد.دو تا انگشتر عقیق زیبا و شبیه هم که یکی مردانه و یکی زنانه بود. پویان و مریم لبخند زدن و از فاطمه تشکر کردن.مریم انگشتر پویان رو برداشت تا دستش کنه.پویان هم انگشتر مریم رو به دستش کرد.
برای عروسی مریم،
خانواده فاطمه هم دعوت بودن.فاطمه از صبح همراه مریم بود.امیررضا و پدر و مادرش باهم رفتن.
امیررضا گفت:
_خیلی دوست دارم داداشمو ببینم.
زهره خانوم گفت:
_داداشت کیه؟
-همونی که خواهر من براش خواهری میکنه دیگه.
حاج محمود و زهره خانوم خندیدن.
حاج مروت جلوی در ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد میگفت.
بعد احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا، پویان رو صدا کرد.
پویان نزدیک رفت و گفت:
_جانم.
امیررضا با دقت نگاهش میکرد.
از اینکه داداشش اینقدر محجوب و خوب و مهربان بود،خوشش اومد.گفت:
_تبریک میگم داداش،خوش بخت باشین.
پویان،امیررضا رو نمیشناخت.از اینکه بهش گفت داداش تعجب کرد و فقط تشکر کرد.
-من امیررضا نادری هستم.
پویان با تعجب به امیررضا نگاه میکرد. آقای مروت گفت:
_ایشون برادر فاطمه خانم هستن.
پویان از اینکه حتی برادر فاطمه هم اونو داداش خودش میدونه،خوشحال شد. بغلش کرد و گفت:
_ممنون داداش جان،خیلی خوش آمدین.
امیررضا به حاج محمود اشاره کرد و گفت:
_ایشون پدرم هستن.
پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄⸙
ولیفکرکن
اربعینشده💔
یهکولهپشتی
یهچفیه
باسربند -یاابالفضلالعباس-
پرچمِ-یابقیةالله-بهدوشت
صداۍمداحی-قدمقدمبایهعلم...
اشک شوق🥹
جاده:نجف-ڪربلا
+اللهمالرزقنا یه همچینحالی❤️🩹
#امام_حسین
#حال_خوب
•♥️️•ܢ̣ܣܝ̇ߺߊܩܝ̇ߺߊܩیߊو•♥️️•
…ܥܠࡅ߳ܝ̇ߺܭَیܩߊߊܝ̇ܝ̇ߺܥیܥܝ̇ߺ ࡅ߳وܢܚࡅ߳ߺߺܙ…
『🌥✨بـِسْـمِ الـلّهِ الـرَّحْمنِ الـرَّحیمْ
°
°
🌿| السلامعلیڪیارسولالله
🌿| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
🌿| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
🌿| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین😍
🌿| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
🌿| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
🌿|السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
🌿| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
🌿| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
🌿| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
🌿| السلامعلیڪیازینبڪبری
🌿| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
🌿| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
🌿السلامعلیڪیاسیدتنارقیهبنتالحسین
🌿|السلامعلیڪیاسیدتناسکینهبنتالحسین
''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
#روزتونبیگناه 🙂
#صبحمونروباسلامبهائمهشروعڪنیم ✋🏻
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🤲🏼♥️
یاصـاحـبالـزمـان
انتظاریعنۍ...🚶🏾♂
یعنۍاینکهببینۍ👀
درجایگاهۍکههستۍ
باتوانایۍهایۍکهدارۍ
چهکارۍازدستتبرمیاد
تابراۍامامزمانانجامبدۍ،
اینروبراۍهمیشهبهخاطربسپار؛
انتظارتوقفنیست...
حرکتۍروبہجلوست🤍
#امامزمانم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادوپنجم
پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد.حاج محمود هم به پویان دست داد و تبریک گفت.
پویان از اینکه افشین با همچین خانواده خوب و مهربانی میخواست وصلت کنه،خوشحال شد.
حاج محمود و امیررضا کنارهم نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.افشین بهشون نزدیک میشد که حاج محمود متوجه ش شد.سؤالی و با تعجب و اخم به افشین نگاه میکرد.
امیررضا رد نگاه پدرش رو گرفت،
وقتی افشین رو دید،تعجب کرد.افشین با احترام سلام کرد.حاج محمود هنوزم همونجوری نگاهش میکرد و سرد جواب سلام شو داد.
امیررضا گفت:
_سلام،شما از طرف عروس دعوت شدید یا داماد؟
از حاج محمود چشم گرفت و به امیررضا نگاه کرد.
-سلام،از طرف داماد دعوت شدم.
-با داماد چه نسبتی دارید؟
از اینکه امیررضا با خشم و نفرت نگاهش نمیکرد و با احترام باهاش حرف میزد،هم شرمنده شد و هم امیدوار.
پویان نزدیک رفت و گفت:
_افشین بهترین دوست منه،برادرمه.
تعجب و ناراحتی حاج محمود بیشتر شد و خیره نگاهش میکرد.افشین سرشو انداخت پایین.پویان و امیررضا هم به حاج محمود و افشین و همدیگه نگاه میکردن.افشین همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_با اجازه.
نگاهی به حاج محمود انداخت و بعد به امیررضا و رفت.
پویان خواست چیزی بگه،
ولی حاج محمود اونقدر ناراحت بود که هرچی میگفت بدتر میشد.افشین جایی که تو دید حاج محمود نباشه،نشست. پویان هم کنارش نشست.
-پویان جان،من خوبم.برو به مهمونات برس.
پویان با مکث بلند شد و رفت.
ولی میدونست تو دلش چه خبره.افشین بغض داشت.یک سال از خاستگاری گذشته بود.شش ماه بود که هرروز میرفت جلوی مغازه حاج محمود.ولی حاج محمود همیشه باهاش سرد رفتار میکرد.
خیلی از مهمان ها رفته بودن.
افشین پیش پویان رفت و خداحافظی کرد.بعد پیش حاج محمود و امیررضا رفت،خداحافظی کرد و رفت.
فاطمه و خانواده ش هم به خونه برگشتن.
حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه گفت:
_بشین.
امیررضا گفت:
_بابا،الان فاطمه خسته ست.
فاطمه به حاج محمود و بعد به امیررضا نگاهی کرد.حدس زد قضیه چیه.حاج محمود جدی گفت:
_بشین.
فاطمه نشست و به پدرش نگاه میکرد.
-تو چرا برای بهترین دوست افشین خواهری میکنی؟
فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄⸙