eitaa logo
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
1.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
13 فایل
‌‌‌‌‌شھادت‌آن‌است‌که‌متفـاوت‌بھ‌آخر ‌برسے... وگرنھ‌مرگ‌ڪھ‌پایان‌همھ‌قصھ‌هاست:) شهیدےکہ‌حاج‌قاسم‌عاشقش‌بود♥ روزتاسـوعابـہ‌آرزوش‌رسید🕊 مدیر: @gomnam_00_315 <ناشناسمون> 👀 https://daigo.ir/secret/4632984607 ادمین تبادلات: @khadem_yazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 حاج محمود گفت: _الان جدی گفتی؟! -بله،اجازه میدید؟ امیررضا گفت: _تو مثلا به چه عنوانی بری؟!! -داداش،گوش نمیدی ها.به عنوان خواهر داماد دیگه. همه ساکت به فاطمه نگاه میکردن. -بابایی،لطفا اجازه بدید دیگه. -پسره رو چقدر میشناسی؟ -بابا جون،داداشمه ها. -مطمئنی کار درستیه؟ -بله. -فاطمه،من با حاج مروت رودربایستی دارم.نری اونجا آبروی منو ببری. -چشم بابا جونم.برم؟ -کِی هست حالا؟ -پس فردا عصر. با لبخند خواهشی به پدرش نگاه میکرد. -باشه،برو. -ممنون بابا جونم. حاج محمود به امیررضا گفت: _همش تقصیر توئه ها. امیررضا با چشم های گرد شده گفت: _چرا من؟!! -چون تو نمیخوای ازدواج کنی فاطمه عقده ای شده دیگه. همه خندیدن. با پیامک به پویان گفت که میره.پویان پیش افشین بود. -فاطمه ست،میگه میاد خاستگاری. افشین گفت: _خیالت راحت..آخرش فاطمه دست مریم خانوم رو میذاره تو دستت. روز بعد فاطمه قبل از اینکه بره دنبال مریم،با آقای مروت تماس گرفت. -سلام حاج عمو. -سلام دخترم. -حاج عمو اجازه میدید منم فردا با داداشم بیام خاستگاری؟ آقای مروت خنده ش گرفت. -بفرمایید،درخدمت هستیم. -ممنون عموجان..من الان میخوام برم دنبال مریم.اجازه میدید بهش بگم؟ -باشه. خداحافظی کردن و فاطمه حرکت کرد. مریم سوار شد.بعد مدتی گفت: _امروز پویان رو دیدم.باهاش قرار گذاشتم فردا باهم بریم یه جایی. مریم جاخورد. -کجا میخوای بری باهاش؟!! فاطمه با بدجنسی گفت: _یه جای خوب..الانم بهت گفتم که بعدا ما رو باهم دیدی تعجب نکنی. -یعنی چی؟!..همین الان قرار تو بهم بزن. -نمیخوام.اصلا تو که بهش جواب رد دادی دیگه.چه فرقی داره برات. مریم عصبانی شد.گفت: _پویان باید فردا بیاد خونه ما.. فاطمه نگاهش کرد.مریم طلبکارانه گفت: _چیه؟ فاطمه کنار خیابان توقف کرد و جدی گفت: _خیلی نامردی. مریم سوالی نگاهش کرد. -میدونی پویان چه حالی داشت وقتی بهش جواب رد دادی؟ میدونی الان چه اضطرابی رو داره تحمل میکنه؟..تو که دوستش داری چرا اذیتش میکنی؟ مریم خجالت کشید و سرشو انداخت پایین. -پویان برای من مثل امیررضا ست.حتی بیشتر از امیررضا هواشو دارم.چون امیررضا پدر و مادری داره که اگه منم حواسم بهش نباشه،اونا حواس شون هست.ولی پویان پدر و مادرهم نداره.من میخوام براش خواهری کنم.منم فردا باهاش میام خاستگاری. لبخندی زد و ادامه داد: _درضمن،حواستو جمع کن داداشمو اذیت نکنی که من خوب بلدم خواهرشوهر بازی دربیارم ها. مریم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، لبخند زد.فاطمه حرکت کرد... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄