eitaa logo
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
1.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
13 فایل
‌‌‌‌‌شھادت‌آن‌است‌که‌متفـاوت‌بھ‌آخر ‌برسے... وگرنھ‌مرگ‌ڪھ‌پایان‌همھ‌قصھ‌هاست:) شهیدےکہ‌حاج‌قاسم‌عاشقش‌بود♥ روزتاسـوعابـہ‌آرزوش‌رسید🕊 کپی؟ نعم. مدیر: @gomnam_00_315 <ناشناسمون> 👀 https://daigo.ir/secret/4632984607 ادمین تبادلات: @khadem_yazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
°•﷽•°
«✨❤️»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«✨❤️»
سکان‌زمین‌و‌آسـمان‌است‌علے سلطان‌همه‌جهانيان‌است‌علے
«💕😍»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«💕😍»
آنجاکه‌ازهمه‌عالم‌وآدم‌گسسته‌ام آنجا‌که‌از‌زندگی‌ناامیدشده‌ام؛ همیشه‌توهمان‌دستی‌هستی که‌میگیری‌از‌دلم‌غبارغم‌هارا !(:
«💔✨»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«💔✨»
فرماندھ‌بودولےهرگزڪسۍندید‌دستور‌بدھ‌یا ازبـالابـھ‌ڪسینگاھ‌ڪنه‌و‌بـھ‌حالت‌ریاست‌و برتر؎‌حرف‌بزنـھ.. میگفت‌ڪاردست‌خودتونـھ‌؛ فقط‌هر‌ڪار؎میخواهید انجام‌بدید‌با‌هماهنگـي‌بـاشہ‌.
«🧕🏻😌»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«🧕🏻😌»
- بانـــوچادُر بہ‌سر بڱـیر ۅبہ‌خودبِبال‌ڪه‌هِیچ پادۺاهےبہ‌بلندۍِ‌چادرٺو ٺاجِ‌سرۍندیدھ اســٺـ ؛)
«🕊🍀»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«🕊🍀»
آقا محمدسجادجهانگیری طلبه ی نخبه، مهذب، دغدغه مند و پرکار به تمام معنا.. امروز در قم با ماشین زیرگرفته شدندوسپس با ضربات چاقوی یک معاند به شدت زخمی شدند
«✋🏻🥰»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«✋🏻🥰»
جـآن‌وجـانـانم‌رضـا دین‌وایمـانم‌رضـآ... من‌گدای‌کوی‌تو شـاه‌وسلـطانم‌رضـا🕊🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«😔✨»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«😔✨»
حرمی‌باشد‌و‌من‌باشم‌و‌اشکی‌کافیست..:)💔! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«💖😌»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«💖😌»
ازبس‌ که دوستت‌د‌ارم فکرمیکنم ، دیگرهیچ دوست‌داشتنی همرنگ دوست‌داشتن‏‌های‌ِ من نیست ! تو معنیِ‌ تمامِ‌ رنگ‌های‌دنیایی♥️🦋✨
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«🌱💔»
لحظه‌ی شھادت حمیدرضا الداغی😔💔-(: مدعیان زن زندگے آزادی ببینند! نتیجه‌ش اینہ..
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«✨😍»
درخلوت خودم بودم که صدا زدی مرا... نه اینکه من خود آمده باشم... تو مرا خواندے و راهم دادی به دنیای زیبایت...♥️🖇✨
«❤️😍»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«❤️😍»
یکی از مهم ترین دغدغه هایش ورود بچه حزب اللهی ها به دانشگاه بود و به کوچک تر ها میگفت : تعداد بچه حزب اللهی ها در دانشگاه ها کم است! خوب درس بخونید که کرسی استادی بگیرید و خوراک فکری خوب برای بچه ها درست کنید ، باید در دانشگاه کار فرهنگی شود🖐🏻🖇✨
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت93 عصر همراه ملوک به مسجد رفتم. قبل از ما هم نرگس و عمویش آمده بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت94 دلم گرفت. آخر این چه قانونی بود. وقتی دیدم ماندن زیاد فایده ای ندارد با دلخوری و ناراحتی ببخشیدی را گفتم و از دفتر بیرون آمدم. نرگس هم پشت سرم آمد. - صبر کن زهرا حتما راه حلی هست. - الان می خواهم بروم بعد صحبت می کنیم. دست نرگس که روی گونه ام نشست متوجه شدم این اشک ها چه بی اختیار و بی پروا سرازیر شدند. - باشه عزیزم بعد صحبت می کنیم برو به سلامت. از اینکه نرگس درکم کرد خوشحال بودم. راهی شدم دلم می خواست تنها باشم ولی نه بهتر بود پیش حاج بابا می رفتم تا از وعده هایی که به دلم داده بودم و چه راحت بر باد رفتند می گفتم. دوساعتی که با پدرم دردو دل کردم خیلی آرام تر شدم. گوشی ام را چک کردم چند باری ملوک زنگ زده بود حتما خیلی نگران شده... سریع با او تماس گرفتم. با صدایی که از گریه گرفته بود گفتم: - الو سلام - سلام دخترم بهتری -بله خوبم الان میام... - من خانه ی بی بی هستم بیا اینجا - باشه خدانگهدار... حالا چرا خانه بی بی بود. حتما چون من آمدم و تنها بوده به اصرار نرگس پیش بی بی رفته. بلند شدم و راهی خانه ی بی بی هم خسته بودم و هم کلافه ولی زیاد ناراحت نبودم راضی بودم به رضایت خدا... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت95 سید بعد از سوالاتی که استادم از خانم علوی پرسید و وقتی متوجه شد که نمی تواند به این سفر برود از شدت ناراحتی ایستادن را جایز ندانست و به بیرون رفت نرگس هم برای همدردی به دنبالش... دفتر را سکوتی فرا گرفته بود که استاد این سکوت را شکست - ما اکثر در این جور مواقع یکی از هم کاروانی ها را انتخاب می کنیم برای... نگاه من و مادر خانم علوی به دهان استاد میخکوب شده بود که ادامه داد - عقد موقت تا این مشکل پیش نیاید... کسی چیزی نمی گفت مادرخانم علوی شوکه و سردرگم سر پایین انداخته بود. روبه استادم کردم و خواستم تا زمان بدهد - خبر با خودتون... اگر موافق بودید شخص مورد اعتمادی در کاروان حضور دارد معرفی می کنم واگر نه جایگزین کنیم. بعد از خداحافظی به دنبال استاد رفتم - استاد ببخشید... شخص مورد اعتمادتان کی هست؟ با لبخندی گفت: - شما رضایت خود خانم و خانواده اش را بگیرید من آدم با ایمان و مورد اعتمادم را معرفی می کنم. یاعلی سید... خدا نگهدارتون... وارد دفتر شدم هنوز مادرخانم علوی نشسته بودکه آرام گفت: - چه جوری بهش بگم... - خانم علوی اگر صلاح بدونید با من و نرگس به خانه ی ما برویم تا بی بی این موضوع را برایش شرح دهد تصمیم را بر عهده ی خودش بگذارید بهتر است... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت96 بهتر بود تماس بگیرم تا ملوک سریع بیایید چون الان فقط به اتاق ام نیاز داشتم و دلم یک نقاشی می خواست همیشه موقعی که کلافه بودم کشیدن طراحی و موسیقی آرامم می کرد و آرامشم را برمی گرداند. - سلام رسیدم ، بیایید برویم. - سلام دخترم بیا داخل یک نیم ساعت دیگر می رویم... صدای نرگس می آمد که بلند می گفت در را زدم. نگاهم به در بود که باز شد. - بیا داخل عزیزم باشه ای را گفتم و پیاده شدم. حیاط با صفا، درخت بزرگ انگور، تختی کنار حوض همه برای یک طراح سوژه بود. دوست داشتم ذهنم به سمتی کشیده شودتا درگیری ذهنی ام را فراموش کنم. - یکی باید تو را نجات بدهد غرق چه شده ای دختر... - غرق این حیاط خوشکل - تموم شد حیاطمان ، بس نگاه کردی بیا برویم داخل الان هست که صدای داد بی بی بلند شود. خواستیم باهم داخل خانه شویم که بی بی را در چهارچوب در دیدم. - سلام بی بی جان - سلام دخترم - بی بی داشتیم می آمدیم داخل چرا زحمت کشیدی؟ - نرگس شما به شام درست کردن ادامه بده من با زهرا حرف دارم. با لبخند گفتم: - بی بی خوبم - می دانم می خواهم بهتر شوی... نرگس غُرغُر کنان در حالی که می رفت گفت: - بی بی هدفش این است من را دنبال نخود سیاه بفرستت. متوجه نشدی؟؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت97 سید توی اتاقم بودم که متوجه ی آمدنش شدم. بی بی داخل شد و گفت: - سید مادر زهرا آمد من الان با زهرا صحبت می کنم برای او توضیح میدم که فقط جهت رفتن به سفر هست و شرایطش بعد سفر عادی میشود. شما الان از استادتان بپرسید شخص مورد اعتماد چه کسی هست؟ که برای صحبت هماهنگ کنیم. - چشم الان تماس میگیرم. بی بی رفت و من تماسم را وصل کردم... - سلام علیکم استاد وقت بخیر - سلام سید خدا عاقبتت بخیر - شرمنده مزاحم شدم -دشمنت شرمنده خیر ان شاالله - می خواستم فرد مورد اعتمادتان جهت عقد موقت خانم علوی را بدانم، چه کسی هست؟ شاید خودشان هم خواسته باشند با ایشان صحبت کنن باید معرفی بشوند. - خب خودت صحبت کن... - درسته من می توانم برایشان توضیحات اولیه را از شرایط بدهم ولی جزیئات را باید دوطرف چک کنند. - مرد مومن کلیات و جزیئات را خودت چک کن... - یعنی چی استاد متوجه نشدم؟... - یعنی اینکه قرار هست شما هم در این سفر؛ کاروان را همراهی کنید پس فرد مورد اعتمادمن خودت هستی! - شوخی میکنید من که .... حرفم را قطع کرد و ادامه داد - چه طور، زائر شدنت ؛ از قبل برنامه ریزی شده بود برای خیلی از خدمات بی توقعی که انجام می دهی حالا اگر با همراه شدن خانم علوی مشکلی دارد تصمیم با خودت هست. سکوتم را که دید ادامه داد... - من بروم نماز و برای خوشبختی جوانان دعا کنم. - التماس دعا یا علی... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت98 گوشی کنار گوشم را پایین آوردم وشروع به تجزیه و تحلیل ؛ حرفهای استاد کردم. خوشحال بودم که من هم قرار بود به این سفر بروم، چه از این بهتر که سفر حج نصیب ام شده بود. ولی متعجب از آن، که قرار بود من محرم خانم علوی شوم. شاید ته دلم قرص شد که قرار نیست با کسی غریبه همسفر و همراه شود. از خودم می پرسیدم که من می توانم امانتدار خوبی برای حاج آقا علوی باشم؟ درگیر افکار خودم بودم که نرگس آمد - عموجان کجایی دوساعتِ دارم صدایت می کنم. بیا برویم همه منتظرت هستند. همان طور که نگاهم به روبه رو بود بدون هیچ حرفی فقط پرسیدم - قبول کرد - زهرا را می گویی؟ هم آره، هم نه... - یعنی چی؟ - خب میگه باید با طرف صحبت کند و شرایط خود را به او بگوید بعد قبول می کند. - چه شرایطی؟ - نمی دونم! حالا برویم بیرون تا بعد... با نرگس به سالن رفتیم با سلامی کوتاه روی اولین مبل نشستم که بی بی گفت: - سیدمادر، از استادت پرسیدی که همسفر زهرا کی هست؟ - بله - خوبه پس یک قرار بگذار تا دخترم با اوصحبت کند و ان شاالله اگر قبول کردند زهراجانم هم زائر خانه ی خدا شود. کمی سرم را متمایل کردم به طرف خانم علوی که کنار بی بی نشسته بود و گفتم: - شرایطتان چی هست؟ بی بی پیش دستی کرد و گفت: - نمی دانم مادر من نپرسیدم تو هم نپرس حالا به امید خداخودشان باهم به توافق می رسند. بعد از مکث کوتاهی روبه بی بی گفتم: - بی بی جان همسفرشان من هستم... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« 💛🕊» [یامَنْ‌یَعْلَمُ‌ضَمیرَالصّٰامِتینَ] +ای‌کسی‌که‌ازحال‌دل‌منِ‌ساکت خبرداری:) 💛¦↫