eitaa logo
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
1.4هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌شھادت‌آن‌است‌که‌متفـاوت‌بھ‌آخر ‌برسے... وگرنھ‌مرگ‌ڪھ‌پایان‌همھ‌قصھ‌هاست:) شهیدےکہ‌حاج‌قاسم‌عاشقش‌بود♥ روزتاسـوعابـہ‌آرزوش‌رسید🕊 کپی؟ نعم. مدیر: @gomnam_00_315 <ناشناسمون> 👀 https://daigo.ir/secret/4632984607 ادمین تبادلات: @khadem_yazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت143 داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید آمد. حتما باز داشت با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت144 علی جان؟ او داشت به آقاسید می گفت علی جان؟ مگر چقدر صمیمی بودند که این طور صدا می کرد؟ انگار زیر پایم خالی شده باشد... توی دلم چیزی فرو ریخت. همان موقع نرگس سریع گفت: - علی جان کیه؟! آقاسید... دختره با چشمهایش حرف می زد رو به گوشی گفت: - علی جان ؛ خوب بی خبر رفتی؟! بالاخره صدای مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و به هر زحمتی بود گفت: - سلام شما هم هستید؟ -سلام حالت چه طوره؟ - ممنون آنها شروع کردند به احوال پرسی و من نظارگر این دخترطناز بودم. دلم نمی خواست دیگر در سالن بمانم احساس می کردم که من عضوی اضافه در جمعشان هستم. - علی جان ؛ خانم را معرفی نمی کنی؟ - نگاه سید روی من بود. نمی توانست من را معرفی کند؟ یعنی برایش سخت بود؟ وقتی از آقاسید حرفی گفته نشد خودم به ناچار گفتم: - سلام زهرا هستم همسفر آقاسید... - خوشبختم منم مریم دختر عموی علی هستم. دیگر نمی توانستم این جو را تحمل کنم علی جان گفتنش خنجری بود در قلبم و سکوت سید هم به آن دامن می زد. با یک ببخشید بلند شدم به طرف اتاق رفتم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت144 علی جان؟ او داشت به آقاسید می گفت علی جان؟ مگر چقدر صمیمی بودند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت145 هزار فکر کردم... از خودم عصبانی و ناراحت بودم... من تشنه ی محبت و توجه بودم و سریع جذب شدم. چند روزی بود که خودم را امانتش نمی دانستم. چند روزی بود احساسی در دلم قلقلک می خورد. چه آسان دلم را باخته بودم. دلی که حرم امن عشق است ؛ حالا آن را ویران کده میدیدم . با خودم درگیر بودم که در اتاق به صدا در آمد. - زهرابانو برویم دیر شد؟ جوابی ندادم ولی با شنیدن زهرابانو گفتنش دلم لک زد که در جوابش بگویم جان زهرا بانو ولی افسوس که احساس می کنم حصاری بین من و مرد بیرون قرار گرفته خیسی گونه هایم تایید می کرد. بد دلم را باخته بودم. به خود مسلط شدم و بعد از مرتب کردن خودم بیرون رفتم بدون کوچک ترین نگاهی به طرف ورودی رفتم. سرد و بی روح گفتم: برویم... بدون هیچ حرفی دنبالم آمد هیچ توضیحی نمیداد! شاید من دنبال توجیح شدن بودم. ولی اون تلاشی نمی کرد و این بیشتر من را حرص می داد. تنها حرفی زد این بود - به طرف مسجد النبی برویم. بیرون مسجد النبی مغاره ها و دستفروش های زیادی بود اکثریت هم افغانی و پاکستانی بودند که لباس و پارچه و غیره می فروختند. فروشنده ی مغاره های اطراف همه از مردهای هیکلی و سیاهپوست پر شده بود با نگاه های هیزشان خاطره ی چند روز پیش را برای من یاد آور می شدند. در راه سعی می کردم با فاصله از آقاسید حرکت کنم. نمی دانم چرا دنبال این فاصله بودم. ولی شاید تنها کاری که آرامم می کرد دوری بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اینم رمان☺️
«💔✨»
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
«💔✨»
بِھِش‌گٌفتَم: ‌ حـٰاجۍمَن‌خِیلےگناھ‌کَࢪدَم.. فکرکنم‌آقام‌حٌـسِین‌ کلًابیخیـالِ‌مـآشده..!💔 گفت: گناھاٺ‌ازشِمࢪلَعنَت‌الله‌بیشٺࢪھ؟! لَبَم‌ࢪوگازگِࢪِفتَم‌گٌفٺَم: اَستَغفِࢪٌالله،نہ‌دیگہ‌دَࢪاون‌حَد! گٌفت:شِمراگه‌ازسینہ‌ۍِ حَضࢪَت‌مِیومدپایین‌و توبہ‌میڪࢪد، آقادستشُ‌میگرفت..!✋🏻シ
در کانال دیگمون😊
-بسم‌رب‌الـمـھـدۍ..💔↻
1_2286423486.mp3
9.08M
مَن‌دُعآي‌فَرج‌میخوآنَم‌بیـآآقـا؎ِمَن! ✨🕊️ •
{🦋✨}
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
{🦋✨}
خواستَم‌بِگویَم چِـرانَیامَدۍ..؟!💔 دیـدَم‌حق‌داࢪۍ تَعطیل‌ٺَـرازجمعہ، خودِمـاهستیم بـࢪاۍِ‌ظھۅࢪِش‌چیڪاࢪکَࢪدیم؟
{🥺💙}
صـَـدࢪ؏ـشـق‌
{🥺💙}
پادشاهان همه مبهوت مقامَت می‌گویند؛ این چه شاهی است مگر این همه نوکر دارد :)؟