فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقــا
از اوט سرزمین بزار سهم من باشـہ اربعین...🥺
#استوری
#محرم
#عزیزم_حسین
#استوری_محرمی
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من میگم غلامتܩ منـ از اونـ غلامـ قـבیمـےااا
#استوری
#محرم
#استوری_محرمی
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
#وصیت نامه
شهید بابک نوری..❤️🩹
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای دلنشین آقا آرمان رو بشنوید...💔
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_63
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد: اگه کسی بفهمه من همچین کار لوسی رو کردم آبرو برام نمیمونه!
لبخندی زدم که ماشین راه افتاد.
بوی دلپذیر اسپند توی ماشین پیچید.
از ماشین پیاده شدم که فاطمه دستم رو گرفت.
دست فاطمه رو فشار دادم و همراهش وارد حیاط شدم.
صدای دست زدن مردم توی گوشم میپیچید.
از پلهها بالا رفتم و پشت سر محمد وارد هال شدم.
صندلی های عقد طبق سلیقه مامان چیده شده بودند.
با نشستن روی صندلی فاطمه دستم رو رها کرد و بالای سرم ایستاد.
محمد با اشاره دست و تکون دادن سرش داشت با فامیلا احوال پرسی میکرد که با صدای عاقد تمام صدا ها خوابید.
عاقد: اعوذبااللهمنالشیطانالرجیم...
محمد قرآن رو باز کرد، با صدای آرومی خط اول صفحه رو زمزمه میکردم.
فاطمه: عروس رفته گل بچینه.!
عاقد: برای بار دوم عرض میکنم، دوشیزه خانم هدیه مقدم، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائمی جناب آقای محمدرضا مقدم در آورم؟
فاطمه: عروس رفته گلاب بیاره!
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم...
صدای عاقد توی مغزم میپیچید و اینبار نوبت من بود.
با تموم شدن حرف عاقد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_با اجازه پدرم و مادرم بله.!
زنعمو جلو اومد و بوسهای روی گونهام گذاشت.
زنعمو: انشاءالله به پای همدیگه پیر بشین.
عاقد: جناب آقای محمدرضا مقدم، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائمی سرکار خانم هدیه مقدم در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟
محمد: با اجازه پدر و مادرم...بله!
صدای دست زدن دو برابر شد، عاقد تبریکی گفت و از هال بیرون رفت.
بعد از خوردن شام وارد اتاقم شدم.
مامان چمدون وسایل هام رو آماده روی تختم گذاشته بود.
دستی به دیوار اتاقم کشیدم و روی تخت نشستم.
چقدر دلم برای اتاقم تنگ میشد.
با صدای تق در اتاقم گفتم:
_بیا تو!
محمد سرش رو از در داخل آورد و گفت:
_منتظرتم ها کجایی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_الان میام.
محمد کل بدنش رو وارد اتاق کرد و در رو پشت سرش آروم بست.
به در و دیوار اتاق نگاهی کرد و گفت:
-چه اتاق قشنگی داری!
_ممنون.
محمد چمدون وسایلام رو برداشت و گفت:
-چه چمدون سنگینی، اینا وسایلای شخصیته دیگه؟
_اوهوم
محمد: ماشالا چقدر هم زیاده، من وسایل شخصیم کلا یه دست لباسه!
خندهای کردم و گفتم:
_بهتره دیگه بریم.
محمد: یه جوری به در و دیوار اینجا نگاه میکنی انگار اینجا بهشته جایی که میخوام ببرمت جهنم!
_دلم برای اینجا تنگ میشه.
محمد: پاشو، همه ملت آرزو دارن برن خونه شوهر بعد خانم ما از خونه شوهر فراریه.!
از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم.
_بفرمایید شوهر خان.
محمد ممنونی گفت و از اتاق بیرون رفت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_64
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
پشت سر محمد از اتاق بیرون رفتم.
فاطمه جلو اومد و گفت:
-داری میری؟
_آره، فردا میای دیگه؟!
فاطمه: نه بابا مزاحم نمیشم.
_مزاحم چیه؟ خونه خودته، نیای ناراحت میشم.
فاطمه خندهای کرد و رو به محمد گفت:
-آقا محمد، هوای این دوست مارو داشته باشید که یه وقت اونجا غریبی نکنه، آخه هرجایی که من نباشم هدیه گریه میکنه.!
ضربهای به بازوی فاطمه زدم که آخش بلند شد.
محمد: چشم.
فاطمه: برین به سلامتی!
فاطمه رو محکم بغل کردم و وارد حیاط شدم.
بعد از خداحافظی با بابا و حامد سوار ماشین شدم.
مهدیار هم که طبق معمول غیبش زده بود، محمد بعد از گذاشتن چمدون توی صندوق عقب سوار ماشین شد.
محمد سویچ رو چرخوند و ماشین روشن شد.
رسیدیم سر کوچه که مهدیار رو دیدم، نگاهی به محمد کردم و گفتم:
-یه لحظه صبر کن.
مهدیار به سمتمون اومد که شیشه ماشین رو پایین دادم.
مهدیار: سلام هدیه، سلام محمد دارین میرین؟
محمد: با اجازه، معلوم هست کجایی؟
مهدیار: رفته بودم پیش دوستم.
محمد: آخه آدم شب عروسی خواهرش میره خونه دوستش؟
مهدیار: نه توی عروسی بودم، دیدم موقع گفتن بله چه عرقی کرده بودی، موقع شام رفتم.
محمد: خیلی دقت میکنی ها!
مهدیار: نمیشد حالا یکم دیر تر میرفتین؟
محمد: دیگه از این دیر تر؟
_مهدیار؟ زود برو خونه اینوقت شب توی خیابون نباش!
مهدیار: چشم رییس، امر دیگه ای نیست؟
_مسخره بازی در نیار، خدانگهدار.
مهدیار با محمد دست داد و راهش رو به سمت خونه کج کرد.
محمد پاش رو روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد.
محمد: امشب که شام رو مهمون عروسی بودیم، فردا قراره چیکار کنیم؟
_بقیه چیکار میکنند؟
محمد: بقیه، خانمشون براشون یه شام بدمزه و بدبو درست میکنند.
_تا فردا خدا بزرگه.!
محمد در واحد رو باز کرد، پشت سر محمد وارد پذیرایی شدم و در رو پشت سرم بستم.
کلید برق رو زدم که برق پذیرایی روشن شد.
محمد: به خونه خودتون خوش اومدید خانم مقدم.
لبخندی زدم و گفتم:
_شما هم همینطور آقای مقدم.
چادرم رو روی جا لباسی آویزون کردم و روی مبل وسط پذیرایی نشستم.
محمد: خسته نشین یه وقت؟!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_65
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_چطور؟
پرده تراس رو کشید و گفت:
-هیچی راحت باش، فردا رو مرخصی گرفتم، کل فردا رو در خدمت شمام.
_کار خوبی کردی، کلی مهمون داریم فردا!
محمد کتش رو در آورد و روی مبل کناریم گذاشت.
محمد: من میرم یه دوش بگیرم، تو هم برو توی اتاق ببین خوب وسایلارو چیدم یا نه، اون تابلو هارو نذاشتم تا خودت بیای بذاری!
_باشه.!
با رفتن محمد به داخل حموم در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
به تابلو های روی تخت نگاهی کردم و روی تخت نشستم.
تابلو عکس خودم و محمد رو برداشتم و بهش نگاه کردم.
بالای کوه بودیم و با اصرار محمد کلی عکس گرفتیم که این بهترینشون بود.
تابلو رو برداشتم و روی میز گذاشتم.
از فرط خستگی خودم رو روی تخت انداختم و دراز کشیدم.
چادر نماز سفیدم رو سرم کردم و سجاده مو وسط پذیرایی پهن کردم.
اللهاکبر . . .
بعد از تموم شدن نماز سر سجادهام نشستم.
نگاهی به در باز اتاق کردم و گفتم:
_محمد؟ نمازتو خوندی؟
با نشنیدن جواب از سمت محمد فهمیدم که هنوز نمازشو نخونده!
سجاده مو جمع کردم و گذاشتم سر جاش!
در اتاق رو کامل باز کردم و وارد اتاق شدم.
محمد نمازش رو خونده بود و از خستگی روی سجاده به تخت تکیه داده بود و خوابش برده بود.
_مثلا بهت گفته بودم وقتی نمازت رو خوندی برو نونوایی دو تا نون بخر.!
پتو رو از روی تخت برداشتم و روی محمد گذاشتم.
به سمت کمد رفتم تا لباس هام رو عوض کنم و برم نونوایی که محمد گفت:
-الان بلند میشم خودم میرم.
برگشتم و به چشمهای بسته محمد نگاهی کردم و گفتم:
_پس خودتو زده بودی به خواب!
محمد خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد.
محمد: بابا تو مطمئنی الان نونوایی بازه؟
_بله، نونوایی از سحر بازه.!
محمد: عجیبه، من که خیلی خوابم میاد، اونا چجوری کار میکنند؟
پیراهن محمد رو روی تخت گذاشتم و گفتم:
_زود باش برو تا شلوغ نشده!
محمد از روی زمین بلند شد و پیراهنش رو تنش کرد.
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.
_رفتی برق اتاق رو خاموش کن.
صدای پوف محمد رو شنیدم که خندهای زیر لب کردم و گفتم:
_خسته نباشی آقایی!
با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم که محمد رفته!
چشمام رو باز کردم و به لامپ اتاق که روشن مونده بود نگاه کردم.
_امان از دست تو محمد!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_66
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_امان از دست تو محمد!
از جام بلند شدم و لامپ اتاق رو خاموش کردم.
بعد از یه خواب کوتاه خونه رو برای پذیرایی از مهمونایی که قرار بود بیان آماده کردم.
ساعت هفت شده بود و محمد هنوز نیومده بود.
سه بار بهش زنگ زدم اما جواب نداد.
دیگه کمکم داشتم نگران میشدم، چند بار طول و عرض خونه رو قدم زدم.
کنار پنجره ایستادم و به محوطه آپارتمان نگاه کردم.
خبری از محمد نبود که نبود.
لباس هام رو عوض کردم که به دنبال محمد برم.
توی خونه حتما دق میکردم، به سمت در رفتم که صدای زنگ به صدا در اومد.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
نگاهم به نگاه محمد گره خورد، به ظرف حلیم و نون توی دستش نگاهی کردم و گفتم:
_کجایی؟ دلم هزار راه رفت.
محمد: شرمنده، منتظر موندم حلیمیه مغازه شو باز کنه، صبحونه گشنه نمونیم.
_چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
محمد گوشیش رو از روی اوپن برداشت و گفت:
-جا گذاشته بودم، از دیشب هم روی سکوته.!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
_باشه، برو لباس هاتو عوض کن بیا صبحونه بخوریم.
وارد آشپزخونه شدم که محمد گفت:
-نگرانم شدی؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_یکم.!
صدای خنده های محمد رو شنیدم که بعدش گفت:
-از قیافه ای که جلوی در داشتی معلوم بود خیلی نگران شدی.
زیر لب لبخندی زدم و حلیم رو داخل ظرف های جدا ریختم.
میز صبحونه رو آماده کردم و محمد رو صدا زدم.
روبروی محمد پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم.
بعد از خوردن صبحونه میز رو جمع کردم و مثل محمد لباس هام رو عوض کردم.
با صدای زنگ در، هول هولکی چادرم رو سرم کردم و به سمت در دویدم.
لحظهای پشت در ایستادم و در رو باز کردم.
با دیدن مامان پشت در محکم بغلش کردم و گفتم:
_مامان! خوش اومدی.
مامان هم دستش رو پشت سرم گذاشت و گفت:
-خوبی؟
از مامان جدا شدم و گفتم:
_اوهوم، بقیه کجان؟
مامان: توی آسانسورند، من از پله ها اومدم.
_چرا تو ام با آسانسور نیومدی؟ خسته نشدی؟
مامان وارد خونه شد و گفت:
-ولش کن، محمد کجاست؟
_تو اتاقه، الان میاد، از فامیلا کی اومده؟
مامان: هیچکی فقط خودمونیم.
لبخندی زدم و تقّی به در اتاق زدم و گفتم:
_محمد؟ بیا بیرون مامانم اینا اومدند
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_67
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد از اتاق بیرون اومد و با مامان احوال پرسی کرد.
با اومدن بقیه جمعمون بیشتر شد.
روی سینی رو از استکان پر کردم و داخل همه استکان ها چایی ریختم.
چای رو به همه تعارف زدم و سینی خالی رو روی میز گذاشتم.
کنار محمد روی مبل نشستم.
بابا: روز اول ازدواج چطوره محمد؟
محمد: نمک روی زخمم نریزین عمو، کله سحر بیدار شدم رفتم نونوایی، بعد دو ساعت جلوی در مغازه توی اون هوای سرد وایستادم تا برای خانم حلیم بگیرم.
_محمد؟ من بهت گفتم بری حلیم بگیری؟
محمد: نون رو که گفتی!
جوابش رو ندادم و رو به بابا گفتم:
_برای اینکه کاری نکنه خودش رو میزنه بخواب، انقدر تنبله!
بابا: بسه، دیگه حالا انقدر بدی هم رو نگین.
محمد: نه عمو داریم شوخی میکنیم وقت بگذره.
بابا: کارت چیشد؟
محمد: انشاءالله از فردا سر کارم، حقوقشم خداروشکر خوبه.
پیراهن محمد رو اتو زدم و به سمتش گرفتم.
_بیا اینو بپوش!
محمد پیراهن رو از دستم گرفت و گفت:
-میدونستی یه نفر توی ذهن حامده؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_تو از کجا میدونی؟
محمد: پس اول به تو گفته، از اونجایی که آقا حامد قراره همین روزا بره قرار خواستگاری رو بذاره!
_بهش گفته؟
محمد خندهای کرد و گفت:
-نه بابا، اون دل این کارارو نداره، میخواد بره به داداشش بگه.
_ما چقدر پرو بودیم که...
محمد حرفم رو قطع کرد و گفت:
-یادم نیار که خودم رو فحش میدم، آماده شو بیا پایین که بریم.
وارد اتاق شدم و لباس هام رو عوض کردم.
چادر مشکی ساده مو سرم کردم و کیفم رو دستم گرفتم.
از خونه بیرون رفتم و در خونه رو بستم.
وارد پارکینگ شدم و قدم هام رو به سمت ماشین محمد بردم.
در ماشینش رو باز کردم و کنارش نشستم.
محمد در پارکینگ رو باز کردم و از پارکینگ بیرون رفت.
وارد خیابون اصلی شدیم و به سمتی که نمیدونستم کجاست در حال حرکت بودیم.
با رسیدن به دامنه کوهی محمد ماشین رو متوقف کرد.
لحظهای از شیشه به بیرون نگاه کردم و گفتم:
_اینجاست همون بهشتی که میگفتی؟
محمد: آره، هنوز زیاد آدمایی نیستن که بدونن همچین کوهی وجود داره وگرنه الان اینجا جای پارک ماشین نبود.
_چیه اینجا بهشته؟
محمد: به این بیابون نگاه نکن، بالاش رستوران داره.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_68
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از ماشین پیاده شدم و قدم هام رو روی سنگ ریزه های کوچک روی زمین گذاشتم.
کوه زیاد مرتفعی نبود، از ظاهرش معلوم بود که جای گردشگری تفریحیه!
محمد جلوتر از من قدم برداشت و رو بهم گفت:
-زود باش بیا هوا داره تاریک میشه.
پشت سر محمد راهی که برای بالا رفتن بود رو طی کردم.
وقتی رسیدیم بالای کوه هوا تاریک شده بود.
بالای کوه جای نسبتا بزرگ و خلوتی بود.
به رستوران کوچک سقف باز اون گوشه نگاهی کردم و گفتم:
_الان این همه راه اومدیم اینجا تا شام بخوریم؟
محمد دستم رو گرفت و دنبال خودش من رو کشید و گفت:
-دنبالم بیا.
دستم داشت کنده میشد که محمد دستم رو رها کرد.
کنار نرده ها ایستاده بودم و به شهری که روبروم بود نگاه کردم.
باد میوزید پایین چادرم با وزش باد تکون میخورد.
محمد: شهر رو نگاه کن، برای این شب آوردمت که این شهر رو نگاه کنی!
_خیلی قشنگه!
لحظهای سکوت بینمون بود که سنگینی نگاه محمد رو حس کردم.
به چشمان محمد خیره شدم و با خنده گفتم:
_چرا بهم زل زدی؟
محمد لبخندی زد و گفت:
-یه کاری بگم انجام میدی؟
_چه کاری؟
محمد: بگو دوسِت دارم.
_دیوونه شدی باز؟
محمد پاش رو اونور نرده گذاشت و گفت:
-نگی خودم رو پرت میکنم پایین.
از بازوی محمد گرفتم و گفتم:
_نکن محمد بیا اینور.!
محمد: زود باش تا پام نلغزیده.
لحظهای مکث کردم و با صدای ملایمی گفتم:
_دوسِت دارم.
محمد: اوه، اینو که منم نشنیدم، باید داد بزنی صدات تا اون پایین بره.!
_محمد بیخیال شو زشته!
محمد: چیش زشته؟ هیچکی نیست زود باش بگو، خودم رو میندازم ها!
_محمد؟ دیگه باهات بیرون نمیام ها!
محمد: جون محمد، یه دفعه داد بزن بگو.!
نگاهی به پشت سرم کردم که کسی نباشه و بلند داد زدم:
_دوسِت دارم....
صدام کمی اکو شد و توی کوه پیچید که پیرمردی از داخل رستوران گفت:
-هوی آقا، بیا پشت پرده الان میفتی!
محمد پاش رو اینطرف آورد که گفتم:
_دیدی آبرمونو بردی.
محمد: نشنید بابا!
_نشنید؟ بلاخره من این کارتو یه جایی تلافی میکنم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱