#حَرم
مـاندھِاَمتَنهـایتنهـابـادلوامـاندهاَم🖤..!
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
خواهرای من...
میدونستید چندتا چفیه خونی شد،
تا چادر تو خاکی نشه؟
تا یادگار حضرت زهرا بمونه روی سرمون؟
خواهرم گوش کن
چادر تو،تلافی غروبی است که در آن روز چادر زنان را در حرم امام حسین(ع)کشیدند 🖤"
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
https://eitaa.com/Sadreshgh_ir
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_120
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
خانمه نگاهی به رضایی کرد و گفت:
-آقای مقدم!
با تعجب به خانم پشت میز نگاهی کردم و گفتم:
_مقدم؟ اسمشون چیه؟
خانمه: من اسمشون رو نمیدونم، ما ایشون رو آقای مقدم صدا میکنیم.
_شوخی که نمیکنید؟
خانمه دستاش رو روی میز گذاشت و گفت:
-چه شوخیای؟
_آخه چون گفتم فامیلیم مقدمه، فکر کردم دارین دستمون میندازین!
خانمه: نخیر جدی گفتم.
رضایی: خیلی ممنون خانم، لطف کردین!
پشت سر رضایی از ساختمون بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم.
‹حامد👇🏻›
در سالن رو باز کردم و وارد سالن شدم.
به منشی سلامی کردم و گفتم:
-آقای محمودی هنوز نیومدند؟
منشی: نخیر آقای مقدم.
کلید رو داخل قفل انداختم که منشی گفت:
-راستی آقای مقدم!
سؤالی به خانم منشی نگاه کردم که ادامه داد:
-یه ساعت پیش، یه خانم و آقایی اومدند اصرار داشتند شمارو ببینند.
_نگفتند چیکارم دارند؟
منشی: چرا، گفتند دانشجواند، دارند یه مقالهای مینویسند که در مورد خیّرین هست، میخواستند از شما چند تا سؤال بپرسند.
_چیکارشون کردی؟
منشی: من ردشون کردم، ولی فامیلیتون رو بهشون گفتم.
با تعجب به منشی نگاهی کردم و گفتم:
_فامیلیمو برای چی؟
منشی: سؤال کردند ازم، راستی، فامیلی یکیشون با شما یکی بود.
در اتاق رو باز کردم و گفتم:
_فامیلیش مقدم بود؟
منشی: بله آقا، شاید از فامیلاتون باشند.
_اسمشو نگفت؟
قدمی به داخل اتاق برداشتم که منشی گفت:
-مائده.!
سر جام خشکم زد، مائده؟
به سمت منشی قدم برداشتم و گفتم:
-مائده مقدم؟
منشی مکثی کرد و گفت:
-بله، نباید ردشون میکردم؟
_شماره تماسی چیزی اینجا نذاشتند؟
منشی: نه آقا!
سرم رو پایین انداختم، وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم.
پشت میزم نشستم و دستانم رو گره زده زیر چونهام گذاشتم.
مدام اسمشو تکرار میکردم.
مائده ...
مائده ...
پرونده هارو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم.
گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم و شماره احمد رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم حامد جان؟
_سلام خوبی؟
احمد: علیک سلام، ممنون کاری داشتی؟
_میخوام یه نفر رو برام پیدا کنی، میتونی؟
احمد: اسمشو بگو..!
_مائده مقدم، دانشجوئه و توی همین تهرانه، سریع آدرسشو برام پیدا کن.
احمد: چشم کار دیگه؟
_نه ممنون، خدانگهدار.
تماس رو قطع کردم و پام رو روی پدال گاز گذاشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_121
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم و از پله ها بالا رفتم.
کلید رو چرخوندم و در خونه رو باز کردم.
نازنین از اتاقش بیرون اومد و رو بهم گفت:
-سلام چرا اینقدر زود اومدی؟
_سلام، کاری نداشتم، بچه ها خونهاند؟
نازنین: حسین که دبیرستانه هنوز نیومده، نیلوفر هم تو اتاقش خوابیده!
کیفم رو روی میز گذاشتم و روی مبل نشستم.
نازنین: طوری شده؟
مکثی کردم و گفتم:
_مائده تو تهرانه.!
نازنین روبروم نشست و گفت:
-مائده؟ از کجا میدونی؟
به نازنین نگاهی کردم و گفتم:
_به احمد گفتم آدرسشو برام پیدا کنه.
نازنین: میخوای چیکار کنی؟
_میخوام ببینمش.
نازنین: بعدش؟
سؤال عجیبی بود، بعدش؟
نازنین: محمدرضا مائده رو چندین سال پیش با خودش برده، مطمئنا هم تا حالا چیزی از هدیه و تو بهش نگفته، اونوقت تو میخوای ببینیش؟
_مهم نیست، اگه چیزی هم ندونه، همه چیزو بهش میگم.
نازنین نفسش رو فوت کرد و گفت:
-اینهمه سال هم میتونستی مائده رو ببینی و همه چیز رو بهش بگی، اونوقت این چه فکریه الان زده به سرت؟
_اینهمه سال فقط به خاطر بابا منتظر موندم، ولی حالا که بابا نیست، حالا وقتشه.
نازنین: بهتر نیست این حقیقت رو بذاری محمدرضا به دخترش بگه؟
_نه، اون اگه میخواست چیزی بهش بگه اینهمه سال گفته بود، حاضر نیستم ریخت نحسشو ببینم.
از پلهها بالا رفتم و گفتم:
_من میرم استراحت کنم، اگه احمد زنگ زد بیدارم کن.
با صدای زنگ گوشیم چشمام رو باز کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم.
احمد بود، جواب دادم:
_جانم؟
احمد: آدرسشو برات پیدا کردم.
روی تختم نشستم و گفتم:
_میشنوم.
احمد: ولی آدرس محل سکونتش نیست، آدرس دانشگاهشه!
_باشه همینم خوبه.
احمد: مائده مقدم دانشجو رشته ادبیات.
_فکر کنم خودشه.
آدرس دانشگاه رو یادداشت کردم و از جام بلند شدم.
لباس هامو عوض کردم و از پله ها پایین رفتم.
خواستم از در بیرون برم که نازنین گفت:
-کجا میری؟
_پیداش کردم.
حسین از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت:
-کی رو پیدا کردی بابا؟
_بعدا بهت میگم، فعلا باید برم.
نازنین: حداقل بیا صبحونه بخور.
_یه چیزی تو راه میخورم.
وارد پارکینگ شدم و ماشینم رو روشن کردم.
به سمت دانشگاه مائده راه افتادم.
ماشین رو روبروی ورودی دانشگاه پارک کردم و وارد راهرو دانشگاه شدم.
به سمت اتاق رییس دانشگاه قدم برداشتم و تقّی به در اتاق زدم.
رییسدانشگاه: بفرمایید داخل!
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
_سلام.
رییسدانشگاه: سلام بفرمایید؟
چند قدمی جلو رفتم و گفتم:
_من دنبال خانمی به اسم مائده مقدم میگردم، بهم گفتند اینجاست.
رییسدانشگاه: شما چه نسبتی با این خانم دارین؟
_داییش هستم!
رییسدانشگاه: خب چرا برای دیدنش به خونهشون نمیرید و اومدید اینجا؟
_قضیهاش مفصله آقای...
رییسدانشگاه: توکل هستم.
_آقای توکل، من باید ببینمش.
توکل: اینجا حداقل ده نفر فامیلیشون مقدمه!
_گفتم که، مائده مقدم.
نگاهش رو روی کامپیوترش برد و بعد از لحظهاس مکث گفت:
-دو تا هم مائده مقدم داریم، اولیش نام پدر حسنرضا و اون یکی، نام پدرشون محمدرضاست.
دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم:
_خودشه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_122
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
توکل: آقای محترم لطفاً آروم باشین.
_شرمنده، یه لحظه هیجان زده شدم.
توکل: الان چه کمکی از دست بنده ساخته است؟
_میخوام ببینمش.
توکل: متاسفانه نمیشه.
_گفتم که من داییشم!
توکل: متوجه هستم، ولی ایشون امروز صبح مرخصی گرفتند و به شهرشون رفتند؟
با تعجب گفتم:
_شهرشون؟
توکل: بله، الان داخل رشت هستند.
ساکت موندم که ادامه داد:
-حرف دیگهای هم هست؟
_ممنون.
از اتاق رییس دانشگاه بیرون رفتم و راهرو دانشگاه رو طی کردم.
از پلههای ورودی پایین رفتم و سوار ماشینم شدم.
چند لحظهای به خیابون خیره شدم و دفترچه تلفنم رو باز کردم.
شماره محمدرضا رو با خط جدیدم گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-الو جانم؟
مکثی کردم و با صدای لرزانی گفتم:
_سلام
محمدرضا: سلام بفرمایید؟
سکوت کرده بودم که گفت:
-بفرمایید؟
_حامدم!
محمدرضا مکث طولانیای کرد و گفت:
-حامد؟
تماس رو قطع کردم و گوشی مو توی دستم فشار دادم.
‹مائده👇🏻›
زنگ خونه رو فشار دادم که امیرحسین از پشت آیفون گفت:
-مائده تویی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_چطوری؟
امیرحسین: خوبم، مامان مائده اومده، بیا تو!
با باز شدن در وارد راهرو شدم و که امیرحسین در داخل رو باز کرد.
باهاش دست دادم و وارد خونه شدم.
_مامان جونم من اومدم.
مامان فاطمه از پلهها پایین اومد که خودم رو توی آغوشش رها کردم.
مامان: دلم برات تنگ شده بود.
_منم، از این به بعد بیشتر بهتون سر میزنم.
از بغل مامان جدا شدم و گفتم:
_چه بوی غذایی توی خونه پیچیده، دلم ضعف رفت.
مامان: خوب موقعی اومدی، برو دست و صورتتو بشور.
چشمی گفتم و وارد اتاقم شدم.
چادرم رو روی جا لباسی آویزون کردم و لباس هامو عوض کردم.
با صدای زنگ گوشیم تماس شقایق رو جواب دادم:
_چیه دم به ثانیه زنگ میزنی؟
شقایق: رسیدی؟
_آره!
شقایق نفسش رو فوت کرد و گفت:
-مگه نگفتم رسیدی زنگ بزن؟ دلم شور میزنه.
_تازه رسیدم غر نزن.
شقایق: بهت میگم بمون چند روز دیگه باهم بریم میگی نه، اونجا آش میدادن بدو بدو رفتی؟
_حیف که نمیتونی از پشت گوشی بوی غذای مامانمو حس کنی وگرنه میفهمیدی چرا اومدم.
شقایق: از اون غذا های مامان پزت برای منم بیار، اینجا فقط نون پنیر هست.
_کاری نداری؟
شقایق: نه، برو غذاتو بخور خداحافظ!
_خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و بعد از شستن دست و صورتم روی مبل وسط پذیرایی نشستم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱