#حکایت
💠 فقط خدا می داند...
🚜 کشاورز مخلصی بود که اسب پیری داشت و از آن در کشت و کار مزرعه خود استفاده می کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد.
🔻همسایه ها در خانه او جمع شدند و به خاطر بد شانسیش به همدردی با او پرداختند.
🔻کشاورز به آنها گفت: شاید این بد شانسی به خاطر #اعمال بدم بوده و شایدم هم #خیری در آن نهفته است، فقط خدا می داند.
🔻یک هفته بعد، اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها بازگشت.
این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسیش تبریک گفتند.
🔻کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی، فقط خدا می داند.
🔻فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود، از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست.
🔻این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند،به او گفتند: چه آدم بد شانسی هستی.
🔻کشاورز باز هم جواب داد: شاید این بد شانسی به خاطر اعمال بدمان بوده و شاید هم خیری در آن نهفته است، فقط خدا می داند.
🔻چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورزی که پایش شکسته بود.
🔻این بار مردم با خود گفتند: کشاورز راست می گوید، ما هم نمیدانیم شاید اینها خوش شانسی و خیری در آن نهفته است، و شاید هم بد شانسی است...
👈 فقط خدا می داند.
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
با کشتی نجات همراه باشید👇
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
https://eitaa.com/Safineh_najat