eitaa logo
❤صاحب‌الزمان‌دوستت‌دارم❤
3.3هزار دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
27.5هزار ویدیو
286 فایل
بسم‌رب‌المہدے‌عج♥️🍃 کپے‌حلال📿🌱 ڪانال‌طراحے‌مون:‌ @badrion تبادل و تبلیغات @majnon_rahbarr
مشاهده در ایتا
دانلود
💠تربیت نسل مهدوی 📌چگونه کودکانمان را با مفهوم انتظار آشنا کنیم. ♨️فضاسازی برای کودک 💢یکی از با اهمیت‌ترین کارها در زمان کودکی نهادینه شدن محبت امام زمان عجل الله در نهاد او است؛ لذا با فضاسازی در خانه می‌توان نقش و نگاری زیبا در ضمیر کودک ایجاد کرد. 💢 تهیه و نصب پوستر و تابلوهای مزین به نام و فرمایشات حضرت عجل الله در خانه، پخش دعاهای منتسب در فضای خانه، استفاده از سخنرانی‌ها، مناجات و مدایح مربوط به ایشان، تهیه اسباب‌بازی‌هایی که به نوعی در مورد امامت و شخص امام عصر عجل الله باشد همه در روح و جان کودک تأثیر خواهد گذاشت. 💢وظیفه ما این است که به هر طریق ممکن نام حضرت حجت عجل الله را زنده کنیم، چنانچه در زمان خانه‌نشینی حضرت امیر علیه السلام شیعیان خاص برای احیای نام آن حضرت موقع بلند شدن «یا علی» می‌گفتند. 💢دوران ما، زمان خانه‌نشینی حضرت مهدی عجل الله است. ما باید در کلیه احوال و از هر طریق ممکن برای احیای نام حضرت تلاش کنیم و در همه حال بگوییم: یا ولی‌عصر...
💠تربیت نسل مهدوی 📌احترام به والدین را چگونه به فرزندمان بیاموزیم؟ بحث بین زن و شوهر جلوی فرزند ممنوع🚫 🌱حالا اگر نمی‌توانید تحمل کنید و می‌خواهید بحث کنید، به یک اتاق دیگر بروید و در را ببندید. بعد اگر بحثی باقی ماند با هم بیرون بروید مثلا در یک کافی‌شاپ یک چیزی بخورید و بحث کنید. یک گل هم برای او بخر و بده و بگو: خانم، حالا با هم بحث کنیم اگر خانم آمد بحث کرد. دیگر اگر باز هم بحث کرد که او را رها کن، و دیگر بحث نکن و مانند رسول اکرم با او مدارا کن. 🌱بحث نکنید. وقتی بحث می‌کنید، شأن و منزلت خودتان جلوی بچه پایین می‌آید. بچه الان دارد می‌بیند که مادر دارد پدر را محکوم می‌کند و پدر هم مادر را محکوم می‌کند. پس می‌گوید پدر و مادر من این اشکالات را دارند و هر دو خطاکار هستند. ❌ این بچه وقتی بزرگ شد دیگر از هیچ‌کس، نه پدر و نه مادر، خط نمی‌گیرد و حرف کسی را گوش نمی‌دهد‌.
💠تربیت نسل مهدوی 📌راهکارهای تربیت فرزندان مهدوی 2⃣احترام به امام زمان(عجل الله ) 🌱در روایتی آمده است که: "دعبل خزاعی قصیده‌ای را برای امام رضا(علیه السلام ) سروده و برای آن حضرت خواند. وقتی در آن قصیده حضرت نام مبارک "قائم" را شنیدند، از جا برخاستند و سر خود را به سوی زمین خم کرده و پس از آن، کف دست راست خود را بر سر گذاشته و فرمودند: اللهم عجل فرجه و مخرجه و انصرنا به نصرا عزیزا".[1] 🌱با توجه به این روایت، احترام و تکریم حضرت باید در عمل نشان داده شود و ذکر و نام او پیوسته در زندگیمان جاری باشد و از کوچترین شوخی و سهل انگاری با این موضوع پرهیز شود. 🌱اگر به تأسی از اهل بیت(علیه السلام )، با شنیدن نام حضرت حالمان دگرگون و چهر‌ه‌مان متغیر شود و به احترام او از جا بلند شده و دست خویش را بر سر بگذاریم، کودک با دیدن این تغییر متوجه اهمیت این موضوع خواهد شد که مساله مهدویت امری بسیار جدی در زندگی بوده و احترام حضرت جایگاه خاصی در میان ما دارد. 📚۱.منتهی الامال، شیخ صدوق، ج2، ص488و489
💠تربیت نسل مهدوی 📌چگونه فرزندم را نمازخوان کنم⁉️ 🌱وقتی که بچه کمی بزرگ تر شد و توانست سینه خیر یا چهاردست وپا کند دومین ارتباط او با نماز آغاز می شود؛ یعنی برداشتن مُهر.  🌱وقت نماز است و پدر به نماز ایستاده، کودک چهاردست وپا می آید و مُهر را برمی دارد. پدر در حال قیام است. بچه کمی از او فاصله می گیرد. پدر نگران است که کودک دور شود و دستش به او نرسد. در نماز به فرزندش اخم می کند و خیلی زود رکوع را به سجده می رساند و با عصبانیت پای بچه را می گیرد و می کِشد و مهر را از او می گیرد. ❌ نماز و اخم، دو مفهومی است که با این رفتار پدر در کنار هم قرار می گیرند... 🌱چندی بعد، بچه می تواند دستش را به جایی بگیرد و بایستد و حتی روی چیزی سوار شود. مادر به سجده رفته و کودک خیلی زود سوار بر پشت مادر می شود. مادر در سجده گیر افتاده است. چند الله اکبر بلند می گوید؛ اما کسی به فریادش نمی رسد. با عصبانیت بلند می شود و بچه به زمین می افتد. وقتی هم که نماز تمام شد، با کودک دعوا می کند و بر سرش فریاد می کشد. ❌ این رفتار مادر، نماز و خشونت را در ذهن کودک هم نشین یکدیگر می کند...
🌱تشــرفات... وقتی به من رسیدند بدون آنکه من آنها راقبلا دیده باشم همان آقای باشخصیت اسم مرا برد و گفت: کربلایی کاظم بیا با هم برویم فاتحه ای دراین امام زاده بخوانیم .من گفتم آقا من قبلا زیارت کرده ام. فرمود: بسیارخوب ، بیا با ما فاتحه ای بخوان. من هم اطاعت کردم و عقب سر آنها رفتم. پس از زیارت حرم اول به امام زاده بعدی رفتیم آنها چیزهایی می خواندند و من متوجه نمی شدم. ناگهان نگاهم به کتیبه ای روی سقف افتاد دیدم آنها را به صورت نور می بینم ، همان آقای باعظمت به من فرمودند: کربلایی کاظم پس چرا چیزی نمی خوانی؟ گفتم آقا من سواد ندارم فرمودند: ولی تو باید بخوانی، سپس نزد من آمد و دست مبارکش را برسینه من گذاشت و محکم فشار داد و گفت: حالا بخوان گفتم چه بخوانم؟ فرمود: این طور بخوان: ((بسم الله الرحمن الرحیم ان ربکم الله الذی خلق السموات والارض فی سته ایام ثم استوی علی العرش )) من این آیه را تا آخر آیه ۵۹ خواندم، صورتم را برگرداندم که به آنها چیزی بگویم، ناگهان دیدم کسی آنجا نیست، لذا بیهوش روی زمین افتادم .نزدیک اذان صبح بود که به هوش آمدم، هوا هنوز تاریک بود، جریان را هم فراموش کرده بودم ولی مدتی مات و مبهوت بودم ، ازجا برخاستم و به طرف منزل حرکت کردم ،دربین راه متوجه شدم کلمات عربی زیادی بلدم و ناگهان یاد تشرف روز قبل افتادم، بعد متوجه شدم که خدا به من لطف نموده و با نگاه ولایتی امام زمان که قربان خاک پایش شویم من حافظ کل قرآن شدم. 📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر
💠تربیت نسل مهدوی 📌شیوه های آموزش نماز به فرزندان 🌱در مرحله های بعدی همراه با رشد جسمی و ذهنی فرزند، می توان با خرید وسایل ویژه نماز همانند مهر، سجاده، تسبیح، لباس سفید، گرفتن جشن تکلیف با شرکت گروه هم سالان و بردن ایشان به پارک، سینما، مکان های مقدس، فرزند خود را به نماز علاقه مند ساخت. بدین منظور، حتی بیان خاطره هایی درباره نماز اهل بیت علیهم السلام، عالمان دینی و بزرگان مذهبی، در جذب کودکان و نوجوانان به نماز بسیار تأثیرگذار است. این نکته را نباید فراموش کرد که حتی آدم های بزرگ با تشویق و قدردانی و جایزه به کارشان دلگرم می شوند، حال جایگاه ایجاد انگیزه در کودکان مشخص می شود. پس می توان از این ابزار برای حرکت فرزندانمان به سوی نماز و دیگر اعمال عبادی بهره برد. 2⃣ روش عبادت جمعی و تأثیر آن در نمازخوانی فرزندان 🌱برای آنکه پدر و مادر از نقش الگویی و آموزشی خود به خوبی برآیند، بهتر است به همراه فرزندان و دیگر اعضای خانواده فریضه نماز را به صورت دسته جمعی به جا آورند. بدین ترتیب، هم امکان سهل انگاری در نماز به کمترین اندازه می رسد و هم فریضه دینی به شکل گروهی و منظم انجام می گیرد. 🌱اگر عبادت در خانه به شکل دسته جمعی به جای آورده شود، افزون بر آنکه شوق به نماز در دل ها کاشته می شود، سبب افزایش ارتباط عاطفی و روحیه هم دلی و هم بستگی میان اعضای خانواده می شود. در نتیجه، بنیان خانواده به نیکی و مطمئن تقویت می شود. منتهی این عمل نباید به گونه ای مستمر اجرا شود که از برپایی نماز در مسجد غفلت شود. شایسته است بعد از آشنایی فرزند با اصول اولیه نماز، او را به مسجد برد تا با این محل عبادی مسلمانان و احکام آن آشنا شود و با آن انس بگیرد و خود را ملزم به رعایت احکام آن کند.
﷽ 🤔 📝این قسمت: حجاب🧕در اصطلاح ✅در اصطلاح واژه ي حجاب بيشتر در مورد پوشش زن به كار مي رود كه به اين معنا (پرده) يعني در پشت پرده بودن زن. ⛔️آنچه امروزه از كلمه ي حجاب برداشت مي شود، كمي متفاوت از كاربرد آن در گذشته است. ⚠️ امروزه حجاب يعني پوشش براي زنان، شايد به اعتبار پشت پرده واقع شدن زن باشد، به گفته ي مرحوم شهيد مطهري (ره) معناي اصطلاحي حجاب بيشتر در عصر ما پيدا شده است، اما فقها در كتب فقهي از واژه «ستر» به معناي پوشش استفاده مي كنند و كم تر از كلمه ي حجاب به معناي پوشش استفاده مي نمايند.
🌱تشـرفات... مادرم چند دقیقه قبل با صدای بلند و شتاب و اضطراب سه نفر را که در اتاق او بودیم، بیدار کرد و می گفت: «برخیزید آقا را بدرقه کنید، برخیزید آقا را بدرقه کنید.» و چون می بیند که تا ما برمی خیزیم آقا رفته اند، خودش که چهار روز بود نمی توانست از جا حرکت کند، برمی خیزد و دنبال آقا تا در حیاط می رود. من که مراقب او بودم و با سر و صدای او بیدار شده بودم، دنبال مادرم رفتم. وقتی به او رسیدم هم او و هم من تعجب کردیم که چگونه او توانسته تا آنجا بدود! در این موقع مادرم از من پرسید که: آیا من خوابم یا بیدار؟ گفتم: مادرجان تو را شفا دادند، آقا کجا بود که می گفتی آقا را بدرقه کنید؟ پس چرا ما او را ندیدیم؟ مادرم گفت: همان گونه که خوابیده بودم و نمی توانستم تکان بخورم، دیدم آقای بزرگوار و جلیل‌القدری در لباس اهل علم که خیلی جوان نبود و خیلی هم پیر نبود، به بالین من آمد و فرمود: برخیز خدا تو را شفا داد. گفتم: نمی توانم برخیزم. با لحن تندتری فرمود: شفا یافتید، برخیزید. من از هیبت آن بزرگوار که یقینا حضرت صاحب الزمان بوده برخواستم، آن حضرت فرمود: دیگر دوا نخور و گریه هم نکن. وقتی خواست از اتاق بیرون برود من شما را بیدار کردم که او را بدرقه کنید، ولی دیدم شما دیر حرکت کردید، خودم از جا برخواستم و دنبال آقا تا دم در حیاط رفتم. عجیب این است که از آن لحظه مریضی که نمی توانست حرکت کند، صحیح و سالم حرکت می کند. مریضی که در اثر سکته چشم راستش غبار گرفته بود، فورا خوب شد. مریضی که چهار روز ابدا میل به غذا نداشت، در همان لحظه گفت: من گرسنه ام برایم غذا بیاورید. مریضی که رنگ و رو نداشت، از همان لحظه رنگ و رویش به جا آمد. بالاخره مریضی که دائما گریه می کرد، با فرمان آن حضرت که "گریه مکن" از آن لحظه غم و اندوهش به کلی از دلش بیرون رفت، و حتی این مریضه پنج سال بود که به روماتیسم مبتلا بود و اطباء نتوانسته بودند او را معالجه کنند، از لطف حضرت بقیةالله ارواحنافداه شفا یافت. وقتی شرح حال مریضه را به آقای دکتر دانشی که یکی از دکترهای معالج او بود گفتیم، او گفت: آن مرض سکته که من دیدم قطعا از راه عادی قابل علاج نبود و او را از طریق غیر عادی شفا داده اند. ما به شکرانه این نعمت عظمی مجلس ذکر مصیبتی به مناسبت ایام فاطمیه برقرار کردیم. 📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه ص٣۶۶
🌱تشـرفات... در این اثناء حجاب برداشته شد و پرده بالا رفت و ما داخل مجلس خلیفه شدیم. وقتی چشم خلیفه و حضار مجلس بر آن طلعت نورانی افتاد هیبت آن سرور بر آنها اثر گذاشت و رنگ صورت هایشان تغییر کرد و حواس آن ها پریشان شد و زبان هایشان بند آمد به طوری که قادر بر سخن گفتن و یا حرکت از جای خود نبودند. من هم ایستاده بودم و آن نور درخشان همانطور بر کتف من سوار بودند. پس از گذشتن مدت زمانی وزیر معتمد برخاست و با خلیفه بنای مشورت و نجوا را گذاشت. من متوجه شدم که راجع به قتل آن سرور با هم صحبت می کنند. از خیال کشته شدن آن حضرت ترس زیادی به دلم افتاد. در این هنگام خلیفه به شمشیر دارها اشاره کرد: این طفل را بکشید! هر کدام از آنها خواستند شمشیر از غلاف خود بیرون بکشند دیدند بیرون نمی آید. وزیر وقتی این وضع را دید گفت: یقینا این موضوع از کارهای ساحرانه بنی هاشم است. آنها این شمشیر ها را سحر کرده اند تا از غلاف بیرون نیایند و فکر میکنم سحر آنها به شمشیرهایی که هنوز به کار نیفتاده و در خزانه خلیفه‌اند اثر نگذاشته باشد. و دستور داد شمشیر هایی را که در خزانه معتمد عباسی بود آوردند. ولی باز هم هر چه کردند که لااقل یکی از آنها از غلاف بیرون بیاید ممکن نشد. این بار کارد ها و تیغ هایشان را در آوردند، اما آنها هم از دسته و غلاف های خود باز نشد و بیرون نیامد. در این هنگام معتمد بنا به پیشنهاد وزیر خبیث دستور داد چند شیر درنده از «برکة السباع» (باغ وحش) بیاورند و در مجلس بگذارند. شیربانان رفتند و سه شیر آوردند. خلیفه به همان شکلی که مولایم بر کتف من قرار داشتند به من امر کرد ایشان را جلوی شیرها بیندازم. من مضطرب الحال و مشوش‌البال با خود گفتم: این کار را نمیکنم اگرچه بند از بندم جدا کنند. تا این مطلب به قلبم خطور کرد، حضرت بقیةالله ارواحنا فداه دهان مبارک خود را کنار گوشم آوردند و آهسته فرمودند: «لا تَخَف وَ اَلقِنِی»؛ نترس و مرا بینداز! من بدون معطلی آن بزرگوار را جلوی شیر ها انداختم، ناگاه دیدم آن حیوان ها... ادامه دارد.
🌱تشـرفات... گفت: اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در کنار «پل حله» است. چند سال قبل یکبار برای خریدن روغن از بادیه نشینان عرب، به اطراف و نواحی حله رفتم. چند منزلی که دور شدم با عده ای از آنها برخورد کردم و آنچه روغن می خواستم‌ خریدم و به همراه جمعی از اهل حله برگشتم. در یکی از منازل که فرود آمدیم خوابیدم، وقتی بیدار شدم هیچکس از آنها را ندیدم و همه رفته بودند. راه ما در صحرای بی آب و ‌علفی بود که درندگان زیادی داشت و در آن صحرا تا چند فرسخ هیچ آبادی و دهی نبود. برخاستم و روغنها را بار کردم و به دنبال قافله براه افتادم، مقداری که رفتم راه را گم کردم و سرگردان شدم و ترس زیادی از درندگان و دزد و عطش به من دست داد. لذا همان جا به خلفا و بزرگان اهل سنت استغاثه کردم و آنها را نزد خداوند شفیع قرار دادم و تضرع نمودم، اما هیچ فرجی حاصل نشد. ناگهان با خودم گفتم: من از مادرم می شنیدم که می گفت: ما امام زنده ای داریم که کنیه اش «اباصالح» است و گمشدگان را به راه می رساند و به فریاد درماندگان می رسد و ضعیفان را یاری می کند. با خدا عهد کردم که من به او استغاثه میکنم، اگر مرا نجات داد به دین مادرم در می آیم و همان جا او‌را صدا کردم و به حضرتش استغاثه نمودم. ناگهان کسی را دیدم که با من راه می‌رود و بر سرش عمامه سبزی است. او مسیر را به من نشان داد و دستور داد به دین مادرم در آیم و جملات دیگری هم فرمود. بعد هم اضافه فرمود: بزودی به روستایی که اهل آن همه شیعه اند می رسی. گفتم: یا سیدی تا آن قریه با من نمی آیید؟ فرمودند: نه زیرا الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه کرده اند و باید همه آنها را نجات دهم. و از نظرم غایب گردید.
🌱تشـرفات... پس از تأمّل و تفكّر، بنا را بر اين گذاشتم كه در همين وضع بمانم، تا سپيده طلوع كند، سپس به همان محلى كه از آنجا حركت كرديم بازگردم، و از آنجا چند نفر نگهبان همراه خود برداشته، به قافله ملحق شوم، در آن حال در برابر خود باغى ديدم، و در آن باغ باغبانى بيل به دست به درختان بيل میزد كه برفش بريزد، به طرف من آمد، به اندازه فاصله كمى ايستاد و فرمود: كيستى؟ عرض كردم: دوستان رفتند، و من جا مانده ام، اطلاعى از جاده ندارم، مسير را گم كرده ام، به زبان فارسى فرمود: نافله بخوان تا راه پيدا كنی من مشغول نافله شدم، پس از فراغت از تهجّد، دوباره آمد و فرمود: نرفتى، گفتم: و اللّه راه را نمیدانم، فرمود: جامعه بخوان، من جامعه را حفظ نداشتم، و تاكنون هم حفظ ندارم، با آنكه مكرّر به زيارت عتبات مشرّف شده ام، از جاى برخاستم و تمام زيارت جامعه را از حفظ خواندم، باز نمايان شد و فرمود: نرفتى، هنوز هستى؟ بى اختيار گريستم و گفتم: هستم راه را نمیدانم، فرمود: عاشورا بخوان، و عاشورا را نيز از حفظ نداشتم، و تاكنون نيز ندارم، پس برخاستم و از حفظ مشغول زيارت عاشورا شدم، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم، ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى، هستى؟ گفتم: نه تا صبح هستم، فرمود: من اكنون تو را به قافله می رسانم، رفت بر الاغى سوار شد، و بيل خود را به دوش گرفت، و فرمود: رديف من بر الاغ سوار شو.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشسته‌ی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛ باشیم
صدا ۰۱۷.mp3
14.91M
📌معرفی بعضی ویژگی‌های شخصی و شخصیتی امام مهدی عجل الله
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت 2) ◾️ عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند... 💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠 زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم.انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم ...✳️ حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. 🔆 در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. 🔰 گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند.خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ ♦️ فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.🔷 به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟! 🌷 ادامه دارد... ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
هماهنگی والدین ۲.m4a
48.55M
💠💠💠💠💠 👩‍🏫 مدرس: استاد روستائی بازی درمانگر و قصه درمانگر کودک ♦️موضوع : هماهنگی_والدین_در_تربیت_فرزندان ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋يونس عليه‏السلام در ميان قوم خود در نَينَوا🦋 🌻 به گفته بعضى يونس عليه‏السلام در حدود 825 سال قبل از ميلاد، در سرزمين نينوا ظهور كرد. نينوا شهرى در نزديك موصل (در عراق كنونى) يا در اطراف كوفه در سمت كربلا بود. هم اكنون در نزديك كوفه در كنار شط، قبرى به نام مرقد يونس عليه‏السلام معروف است. 🕌شهر نينوا داراى جمعيتى بيش از صد هزار نفر بود. چنان كه در آيه 147 سوره صافات آمده: و يونس را به سوى جمعيت يكصدهزار نفرى يا بيشتر فرستاديم. 🌟مردم نينوا بت‏پرست بودند و در همه ابعاد زندگى در ميان فساد و تباهى‏ها غوطه مى‏خوردند. آنان نياز به راهنما و راهبرى داشتند تا حجت را بر آن‏ها تمام كند و آنان را به سوى سعادت و نجات دعوت نمايد. حضرت يونس عليه‏السلام همان پيامبر راهنما بود كه خداوند او را به سوى آن قوم فرستاد. 🌻يونس عليه‏السلام به نصيحت قوم پرداخت و با برنامه‏هاى گوناگون آن‏ها را به سوى توحيد و پذيرش خداى يكتا، و دورى از هر گونه بت‏پرستى فراخواند. ✨يونس همچنان به مبارزات پى گير خود ادامه داد، و از روى دلسوزى و خيرخواهى مانند پدرى مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولى در برابر منطق حكيمانه و دلسوزانه چيزى جز مغلطه و سفسطه نمى‏شنيد. بت پرستان مى‏گفتند: ما به چه علت از آيين نياكان خود دست بكشيم و از دينى كه سال‏ها به آن خو گرفته‏ايم جدا شده و به آيين اختراعى و نو و تازه اعتقاد پيدا كنيم. 🌻يونس عليه‏السلام مى‏گفت: بت‏ها اجسام بى شعور هستند و ضرر و نفعى ندارند، و هرگز نمى‏تواند منشأ خير گردند چرا آن‏ها را مى‏پرستيد؟... 🌻هر چه يونس عليه‏السلام آن‏ها را تبليغ و راهنمايى مى‏كرد، آن‏ها گوش فرا نمى‏دادند، و يونس عليه‏السلام را از ميان خود مى‏راندند و به او اعتنا نمى‏كردند. 🌻يونس عليه‏السلام در سى سالگى به نينوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سى و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هيچكس جز دو نفر به او ايمان نياوردند، يكى از آن دو نفر دوست قديمى يونس عليه‏السلام و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام روبيل بود و ديگرى، عابد و زاهدى به نام تنوخا بود كه از علم بهره‏اى نداشت. 🌻كار روبيل دامدارى بود، ولى تنوخا هيزم‏كن بود، و از اين راه هزينه زندگى خود را تأمين مى‏كرد. 🌻يونس عليه‏السلام از هدايت قوم خود مأيوس گرديد و كاسه صبرش لبريز شد، و شكايت آن‏ها را به سوى خدا برد و عرض كرد: خدايا! من سى ساله بودم كه مرا به سوى قوم براى هدايتشان فرستادى، آن‏ها را دعوت به توحيد كردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولى آن‏ها مرا تكذيب كردند و به من ايمان نياوردند ، رسالت مرا تحقير نمودند و به من اهانت‏ها كردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم كه مرا بكشند، عذابت را بر آن‏ها فرو فرست، زيرا آن‏ها قومى هستند كه ايمان نمى‏آورند. 🌻يونس عليه‏السلام براى قوم عنود خود تقاضاى عذاب از درگاه خدا كرد، و آن‏ها را نفرين نمود، و در اين راستا اصرار ورزيد، سرانجام خداوند به يونس عليه‏السلام وحى كرد كه: 🌻عذابم را روز چهارشنبه در نيمه ماه شوال بعد از طلوع خورشيد بر آن‏ها مى‏فرستم، و اين موضوع را به آن‏ها اعلام كن. 🌻يونس عليه‏السلام خوشحال شد و از عاقبت كار نهراسيد و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجراى عذاب و وقت آن را به او خبر داد. 🌻سپس گفت: برويم اين ماجرا را به مردم خبر دهيم. عابد عليه‏السلام كه از دست آن‏ها به ستوه آمده بود، گفت: آن‏ها را رها كن كه ناگهان عذاب سخت الهى به سراغشان آيد، يونس گفت: به جاست كه نزد روبيل (عالِم) برويم و در اين مورد با او مشورت كنيم، زيرا او مردى حكيم از خاندان نبوت است. آن‏ها نزد روبيل آمدند و ماجرا را گفتند. 🌻روبيل از يونس عليه‏السلام خواست به سوى خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد كه عذاب را از قوم به جاى ديگر ببرد، زيرا خداوند از عذاب كردن آن‏ها بى نياز و نسبت به بندگانش مهربان است. 🌻ولى تنوخا درست بر ضد روبيل، يونس عليه‏السلام را به عذاب رسانى تحريص كرد، روبيل به تنوخا گفت: ساكت باش تو يك عابد جاهل هستى. 🌻سپس روبيل نزد يونس عليه‏السلام آمد و تأكيد بسيار كرد كه از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولى يونس عليه‏السلام پيشنهاد او را نپذيرفت و همراه تنوخا به سوى قوم رفتند و آن‏ها را به فرا رسيدن عذاب الهى در صبح روز چهارشنبه در نيمه ماه شوال، هشدار دادند. مردم با تندى و خشونت با يونس و تنوخا برخورد كردند، و يونس عليه‏السلام را با شدت از شهر نينوا اخراج نمودند. يونس همراه با تنوخا از شهر بيرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولى روبيل در ميان قوم خود ماند. ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
﷽📚🕥📚🎆 📖 (ع) 🦋ويژگى‏هاى حضرت لقمان عليه‏السلام‏🦋 1 - لقمان عليه‏السلام از كسانى بود كه عمر طولانى كرد، عمرش را از دويست تا 560 سال و از هزار تا 3500 سال نوشته‏اند. 🌱 - سلسله نسب او را چنين نوشته‏اند: لقمان بن عنقى بن مزيد بن صارون، و لقبش ابوالاسود بود، بعضى او را پسر خاله، يا خواهرزاده حضرت ايوب عليه‏السلام مى‏دانند كه سلسله نسبش به ناحور بن تارَخ (برادر ابراهيم خليل) مى‏رسد. 🌱3 - او از اهالى نوبه‏ واقع در سرزمين آفريقا بود، از اين رو سياه چهره و داراى لبهاى ستبر و درشت بود، و قدمهاى گشاد و بلند داشت. 4 - او مدتى چوپان و برده قين بن حسر (از ثروتمندان بنى اسرائيل) بود سپس بر اثر بروز حكمت از او، اربابش او را آزاد ساخت. 🌱محدث و مورخ معروف، مسعودى مى‏نويسد: لقمان از اهالى نَوبه (واقع در آفريقا) بود ارباب او قين بن حسر نام داشت، لقمان در دهمين سال حكومت حضرت داوود عليه‏السلام به دنيا آمد، عبد صالح بود، خداوند نعمت حكمت را به او عطا كرد، او در نقاط مختلف زمين، عمر طولانى كرد، همواره حكمت و وارستگى از او آشكار مى‏شد و تا عصر حضرت يونس عليه‏السلام زندگى كرد.(954) 5 - در حديثى آمده لقمان به پسرش گفت: 🦋يا بُنَىّ خدَّمتُ اَربَعَمَأَةِ نَبىّ، و اَخَذتُ مِن كلامِهِم اَربعَ كَلِمات، و هى: اذا كَنتَ فِى الصَّلواةِ فاحفَظ قَلبَكَ، و اِذا كُنتَ عَلَى المائدَةِ فَاحفَظ حَلقَكَ، وَ اذا كُنتَ فِى بَيتِ الغَيرِ فَاحفَظ عَينَك، وَ اِذا كُنتَ بَينَ الخَلقِ فَاحفَظ لِسانَك؛ اى پسر جان! من چهارصد پيامبر را خدمت كردم، و از گفتار آن‏ها چهار سخن برگزيدم: 🌱 1 - هنگامى كه در نماز هستى حضور قلبت را حفظ كن. 2 - هنگامى كه بر كنار سفره نشستى، گلويت را (از مال حرام) حفظ كن. 3 - هنگامى كه به خانه ديگرى رفتى، چشم خود را (از نگاه حرام) حفظ كن. 4 - و هنگامى كه بين انسان‏ها رفتى، زبانت را حفظ كن. 🌱بر اساس اين حديث، لقمان عليه‏السلام علاوه بر اين كه عمر طولانى كرده، همواره با پيامبران محشور بوده، به طورى كه با چهارصد پيامبر ملاقات نموده و از گفتار معنوى آن‏ها بهره جسته است. 🌱6 - به نظر مى‏رسد كه لقمان عليه‏السلام بيشتر عمرش را در خاورميانه، به خصوص در فلسطين و بيت المقدس گذرانده است. و نقل شده كه قبرش در ايله يكى از بندرهاى فلسطين است. او عمرى را با حكمت نظرى و عملى و معرفت در سطح بالا گذراند، و همواره نام نورانيش در پيشانى تاريخ حكماى وارسته جهان مى‏درخشد. 🦋از گفتنى‏ها اين كه: او فرزندان بسيار داشت، آن‏ها را به گرد خود جمع مى‏كرد و به نصيحت آن‏ها مى‏پرداخت، به گفته بعضى گرچه او با جمله يا بُنَىَّ؛ اى پسرك من نصيحت خود را آغاز مى‏كرد، ولى، خطاب او به همه پسران و فرزندانش بود، و با اين خطاب (كه خطاب به پسر بزرگ بود) به شيوه سخنرانان توانا، همه فرزندانش را به خود جلب نموده و مورد پند و اندرز قرار مى‏داد. 🌱در قرآن تنها بخش كوچكى از نصايح لقمان عليه‏السلام امده، و گرنه او نصايح بسيار دارد كه گردآورى همه آن‏ها، كتاب قطورى را تشكيل خواهد داد. الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌ 🤲🏻 ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
جمعیت2چهار گروه موافق فرزندآوری.mp3
2.73M
🚨 پاسخ به شبهات مرتبط به جمعیت و فرزندآوری ⭕️ قسمت دوم 🔶 ادله موافقین افزایش جمعیت 🔹 علت نگرانی جمعیت شناسان از کاهش جمعیت 🔸 انحرافی به نام شیعه و سنی کردن بحث جمعیت 🔹 اطاعت از رهبری! آیا ما سربلندیم ⁉️⁉️⁉️⁉️ 🔸 نقش دستورات اسلامی در فرزندآوریحجت الاسلام محمدمسلم وافی ⌚️ رادیومعارف سال ۱۳۹۱ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌ 🤲🏻 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
💠هدف کودکان از بدرفتاری هایشان چیست؟ 📌قسمت دوم: براي خيلي از والدين تفکيک و شناسايي اين علل چهارگانه بسيار سخت به نظر مي رسد. به سادگي مي توانيد از دو طريق بفهميد وقتي فرزندتان يک بدرفتاري انجام داد، هدفش کدام يک از اين علل چهارگانه بوده است. اين دو روش عبارتند از: ۱- نوع احساس و عکس العملي که در اثر بدرفتاري کودکان در شما ايجاد شده است مورد توجه قرار دهيد. وقتي کودک بدرفتاري را انجام داد و شما تاديبي را در نظر گرفتيد اما جواب نداد، ابتدا به درون خود رجوع کنيد و ببينيد در قبال رفتار اين کودک، چه احساسي پيدا کرديد. 🔸اگر خشمگين هستيد، هدف کودک جلب توجه است؛ 🔹اگر به عنوان والد احساس تهديد مي کنيد، شايد کودکتان قصد قدرتنمايي دارد؛ 🔸اگر به خاطر رفتار فرزندتان آزرده و ناراحت شديد، انتقام جويي مي تواند هدف فرزندتان باشد؛ 🔹اگر به عنوان والد احساس بي کفايتي کرديد، فرزندتان به دنبال ايجاد تصور بي کفايتي و عاجز جلوه دادن است. الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌ 🤲🏻 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 ❇️ با مـوضـوع : 《تعــریف لغــــوی و اصطلاحی امــر به معــروف و نهـی از منڪــر》 (معـروف به معنای عـــرف نیست! "مٰا عَرَفَ‌ عِنْدَالله" آنچـه خداونـد به رسمیّـت شناختـه، معـروف است.) ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
22.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨ایکاش به جای بچه،گربه داشتم...❗️ 🔹 انتشار ۴ قسمت از مناظره جنجالی 🔸 : ارزش فرزندآوری ✅ حجت الاسلام محمدمسلم وافی ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
ایجاد خودکنترلی 2.mp3
11.26M
🎙 روش های ایجاد خود کنترلی در فرزندان 🔸 قسمت دوم 🖍 انتقاد به روش استفاده مطلق از نظارت بر رفتار فرزندان !! ❗️اهمیت توجه به ویژگی های فرزندان در تربیت 🔸تقسیم تربیت فرزندان به سه هفت سال 🔹رفتارهای معنادار فرزندان !!! 🔸 تربیت فرزندان یک امر کاملا تخصصی 🔰 حجت الاسلام محمدمسلم وافی ♥️ صاحب الزمان دوستت دارم ♥️ @Sahebzaman_dosetdaram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺پخش از رسانه ملی(برای اولین بار) 🤩پـــــــــاســـخ به تـــمـــامی شـــبـــهات در مورد گشت_ارشاد 🚔 و طرح_نور✨💕 🎙 آیا بی‌حجابی گناه بزرگیه⁉️🤔 اینکه بی‌حجابی حرام سیاسیه یعنی چی⁉️🧐 آیا زمان پیامبر هم گشت ارشاد بوده⁉️🙄 @Sahebzaman_dosetdaram
26.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ 💢برای چیزای کوچیک شکرگزاری کنید نه چیزای بزرگ 🔹طرف تو اینستاگرام پیج زده میگه من مسترم... چاکراهاتو وا کن....😊 🔸افتادی تو دور باطل خودت خبر نداری 🔹مکان و محل زندگی به ادم شرافت نمیده تو به اونا شرافت میدی 💠گزیده‌ای از سخنرانی @Sahebzaman_dosetdaram
📚 📖 2️⃣ با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد امیرالمؤمنین علیه السلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد : »چیکار داری اینجا؟« از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد : »بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟« تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد : »اومده بودم حاجی رو ببینم!« حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید : »همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!« ضرب دستش به حدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد : »ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟« حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد : »بی غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟« از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم : »حیدر تو رو خدا!« و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید : »ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!« نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم: »دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...« و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید : »برو تو خونه!« اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه ای که روی چشمانم را پرده ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت تر، شکی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. چند روزی حال دل من همین بود، وحشت زده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهی ام همچنان میسوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد: »بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.« شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید و بی اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر این همه بی رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را می چرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد: 🔹ادامه دارد... @Sahebzaman_dosetdaram