✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
4️⃣ جهانپهلوان
🏃 پس از بازگشت، شروع به ورزش کردم؛ اول به گودِ زورخانه عطایی رفتم. بعد هم به زورخانه جهان. خدا رحمت کند آقای عطایی را. خودش هر عصر بود. بهرغم اینکه هیکل ورزشکاری داشت، اما به دلیل پادرد ورزش نمیکرد. همه از من بزرگتر بودند.
💪 در باشگاه جهان، ورزشکاری قوی هیکل بود که بعداً پس از انقلاب از دوستانم شد، به نام عباس زنگی آبادی، بیش از پنجاه تا سنگ میزد و صد تا شنا میرفت. رفیق دیگری داشتم بهنام عطا راننده تاکسی بود. اگر مچ دستت را میگرفت، نمیتوانستی خودت را از دست او رها کنی. اولین کلاس کاراته در کرمان، برای اولین بار، توسط مرحوم وزیری تأسیس شد. من جزو جوانهایی بودم که وارد شدم. سرجمع سی نفر بودیم. کمربند سبز را پشت سر گذاشتم. در بین این دو ورزش، هفتهای دو روز هم وزنهبرداری و زیباییاندام کار میکردم.
🏠 کمکم به فکر اجاره خانه افتادم. به اتفاق احمد و علی محمدی که حالا در هتل به من پیوسته بودند، یک اتاق از یک پیرزنی به نام آسیه در خیابان ناصريه آن روز (شهید باهنر امروز) ماهی ده تومان اجاره کردیم.
🎖️ ورزش و اعتقاد به ودیعه (امانت الهی) گذاشته دینی از پدر و مادرم، باعث شد بهرغم شدت فساد در جامعه، اما به سمت فساد نروم.
🏆 ... اساساً تأثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهمترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدم به مفاسد اخلاقی بود، بهرغم جوان بودن، ورزش بود؛ خصوصاً ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی دینی دارد.
❤️ #رفیق_خوشبخت
🆔 @Sajedeha
✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
5️⃣ جوانِ شجاع
🏴 روز عاشورا بود که معمولاً هر سال در این وقت به امامزاده سیدحسین در چوپار میرفتیم. آن روز مانده بودم. برای سرزدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسریٰ آمده بودم. هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره ساختمان، پایین را نگاه میکردیم.
🛎️ آن طرف خیابان، در مقابل ما، شهرداری و شهربانی کرمان بودند. دختر جوانی با سرِ برهنه و موهای کاملاً بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشتِ او در روز عاشورا برای برآشفته کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با گرفتم.
👮♂️ پاسبان شهربانی بهسمت دوستش رفت پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنبِ شهربانی مستقر بود. بهسرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برقآسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیهایش فوران زد!
🚨 پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان بهسمت من دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به وجود آوردند.
⏰ قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و بهسمت خانهمان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم.
❤️ #رفیق_خوشبخت
🆔 @Sajedeha
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امالبنین دیگری میباید،
تا عباسش در لابلای رقص شمشیرها، تمام اهل زمین را، ادب بندگی بیاموزد!
#مادر_ادب
#ام_البنین
🆔 @Sajedeha
🔴 کارگاه آموزش مجازی اینستاگرام
🎙مدرس:
اقای محمدی نژاد
⏰زمان:
سه شنبه ۲۸دی _ ساعت ۱۵
🆔 لینک محل برگزاری لایو:
https://rubika.ir/basiratqom
ــہــہــہــہــہــہــہــہــہــہــہــہــہــ
نِھضَٺ سَۅاد ࢪسانِھے اِنقݪاب اِسݪامٖے اسٺاݩ قُم
↝𝓡𝓾𝓫𝓲𝓴𝓪: https://rubika.ir/nasra_qom
↝𝓔𝓲𝓽𝓪𝓪: https://eitaa.com/nasra_Qom
↝𝓲𝓷𝓼𝓽𝓪𝓰𝓻𝓪𝓶:instagram.com/nasraa_qom
↝𝓣𝓮𝓵𝓮𝓰𝓻𝓪𝓶: https://t.me/nasra_qom
💕رمانکده ساجدهها💕
✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
5️⃣ انقلابیِ دوآتیشه
❓ سیدجواد، جوان مشهدی، از من سؤال کرد: «بچه کجایی؟» گفتم: «بچه کرمان.» اسمم را سؤال کرد. به او گفتم. گفت: «چند روز مشهد هستی؟» گفتم: «یک هفته.» اصرار کرد در این یک هفته، هر عصر به باشگاه آنان بروم.
☀️ حرم امام رضا عليهالسلام جاذبه عجیبی داشت. شبها تا دیروقت در حرم بودم. روز بعد، ساعت چهار بعدازظهر به باشگاه رفتم. این بار همراه سیدجواد جوان دیگری که او را حسن صدا میزدند، آمده بود. بعد از گود زورخانه، سیدجواد و دوستش حسن مرا به گوشهای بردند. تصور این بود که میخواهند کسی دیگر را بزنند که طرح دوستی با من ریختهاند.
🏃♂️ بدن آنها حالت ورزشکاری نداشت؛ اما خوب میل میزدند و شنا میرفتند. معلوم بود حسن تازه پایش به زورخانه باز شده بود؛ چون بیست تا شنا که میرفت، دیگر روی تخته میخوابید.
🔰 سهتایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سیدجواد سؤال کرد:«تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیدهای؟» گفتم: «نه، کیه مگه؟» سید برخلاف حاج محمد، بدون واهمه خاصی توضح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضدشاهه.» دیگر کلمه «ضدشاه» برایم چیز تعجبآوری نبود. ظاهراً احساس انعطاف در من کرد.
🍃 این بار دوستش حسن به سخن آمد. سؤال کرد: «آیت الله خمینی رو میشناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مُقَلِّد* کی هستی؟» گفتم: «مقلد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند. از پیگیری سؤال خود صرف نظر کردند. دوباره سؤال کردند: «تا حالا اصلاً نام خمینی رو شنیدهای؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیتالله خمینی معرفی میکردند.
💡 بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانیِ میانسال که عینکبرچشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود «آیتاللهالعظمی سیدروحالله خمینی». از من سؤال کرد:
میخوای این عکس رو به تو بدم؟» به سرعت جواب دادم: «بله، میخوام.» حسن، دوست سیدجواد، گفت: «نباید این عکس رو کسی ببینه؛ وگرنه ساواک (که حالا دیگر برایم کاملا اسم آشنایی بود) تو رو دستگیر میکنه.»
🌷 عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که میشنیدم. برایم سؤال بود که چطور آن دو جوان تهرانی سرامیککار در طول آن شش ماه که با آنها کار میکردم و دوست صمیمی بودیم و این همه برضد شاه با من حرف زدند، اسمی از این دو نفر نبردند!
🏚️ وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعتها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بليت کرمان گرفتم؛ درحالی که عکس سیاهوسفیدی که حالا به شدت به او علاقهمند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس میکردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.
🖼️ به محض ورود به کرمان، به علی یزدان پناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سؤال کرد: «از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت رو درمیارند یا میکُشندِت.» جرئت و شجاعت عجیبی در وجودم احساس میکردم. ساواک را حریف کاراته خودم فرض میکردم که به سرعت او را نقش زمین میکنم! آن قدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم. حالا من یک «انقلابیِ دوآتیشه» شدیدتر از علی یزدان پناه بودم و بدون ترس از آحدی بیمحابا حرف میزدم.
*مُقَلِّد: شیعهای که به سن تکلیف میرسد، مرجع تقلید جامعالشرایطی پیدا میکند و احکام فقهی دین را از او تقلید میکند.
❤️ #رفیق_خوشبخت
🆔 @Sajedeha
💕رمانکده ساجدهها💕
✨ #ماجرا | از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
7️⃣ مرد مبارز
🪧 کمکم تظاهراتها در شهر شکل گرفت. دیگر نام امام و شناخت او منحصر به چند نفر نبود. یک عالمه انسان او را میشناختند و خواهان او بودند. حجم انقلابیهای کرمان آنقدر بود که میتوان گفت کرمان محوریت اساسی در انقلاب داشت. هاشمی رفسنجانی که البته آنوقت شناختی از او نداشتم، باهنر، حجتی، فهیم کرمانی، مشارزادهها، موحدیها، ساوه، جعفری، عمده علمای کرمان، به جز چند نفر، یکپارچه ضدشاه بودند.
🕌 حالا مسجدجامع و مسجد مَلِک محل اصلی تجمع انقلابیها بود. قبل از آن، مسجد قائم به دلیل وجود آیتالله حقیقی چنین بود؛ اما اکنون مسجدجامع به دلیل پیشنمازی و محوریت آیتالله صالحی، محور عمده تحرکات بود؛ پیرمرد نورانی کوتاه قدی که در حال کهولت سن بود، اما بهشدت مورد احترام و توجه عمده مردم کرمان. بعدازظهرها همه جمع میشدند. اخبار بهطور غیرسازمانی ردوبدل میشد. از تهران تا قم و شیراز، همه، از اطراف خبر داشتند و اخبار را به هم منتقل میکردند.
✊ اولین تظاهرات کرمان که روحانیت در صف اولش قرار داشت، شروع شد. آیتالله نجفی که در مسجد امام زمان عجلاللهفرجه پیشنماز بود، جلودار بود؛ مابقی روحانیت همراه او، و مردم پشت سر روحانیت. شعارها ابتدائاً حول زندانیان سیاسی و آزادی آنان بود. کمکم رنگوبوی ضدشاه گرفت. اما همانند یک شعله کوچک آتش که تبدیل به زبانههای سنگین میشود، فریاد «مرگ بر شاه» در سطح شهر پیچاند.
🪖 ارتش که آن وقت مرکز آموزش ۰۵ را داشت و در زمان سربازي برادرم چندبار به آنجا رفته بودم، دژبان، شهربانی، آگاهی، ساواک همگی فعال بودند؛ اما موج، بسیار بزرگتر از توان آنها بود. گرفتن یکی دو نفر و چند و حتی هزارنفر، اثری بر این موج نمیگذارد اصلا این اعداد چیزی نبود که بخواهد بر این موج سهمگین و عمیق توفنده اثر بگذارد.
🚩 من و دوستانم که حالا علیجان و عبدالله هم به آن اضافه شده بودند، بیمحابا حرف میزدیم. صبح، اعلام تجمع در مسجد جامع شهر شد. این اعلام دهان به دهان، بیشتر از فضای مجازی امروز، تمام شهر را پر کرد! جوانهای انقلابی و تعدادی از علما، از جمله آیتالله صالحی، در شبستان جمع بودند. شهربانی، با جمع کردن کولی* که در همان حوالی شهر سُکنی داشتند، از دو طرف به مسجد حمله کرد. مسجدجامع دارای سه در ورودی بسیار بزرگ و مشابه هم بود.
🏍️ تازه موتورسیکلت زردرنگ سوزوکی ۱۲۵ خریداری کرده بودم. من از در قدمگاه که بازار کرمان بود، وارد شدم و موتورم را داخل یکی از کوچههای فرعی که از بازار منشعب میشد، پارک کردم. داخل مسجد جنبوجوش بود. پس از ساعاتی کُولیها از دو در شمالی و غربی مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبانها، حمله خود را شروع کردند. اول تمام موتور و چرخهای پارکشده جلوی در مسجد را آتش زدند. فریاد جوانها بلند شد که: «درها رو ببندید!»
🔺 به اتفاق واعظی و احمد به پشت بام شبستان مسجد رفتم. کولیها و پاسبانها با وحشیگری مشغول سوزاندن وسایل مردم
بودند. بعد هم چند موتور را آوردند پشت در مسجد و در را آتش زدند. از دو طرف، شلیک گاز اشکآور به داخل مسجد شروع شد. حالا در باز شده بود و حمله به داخل شبستان آغاز شد.
🪟 آیتالله صالحی را از پنجره شبستان به بیرون منتقل کردیم. به دلیل استنشاق گاز و کهولت سن، از حال رفته بود. روحانی سرخودی که بعداً با او رفيق شدم، به نام اسدی، با حرارت جوانها را تشویق به مقابله میکرد. مردم هم از در غربی مسجد در حال فرار بودند و هرکسی از در میخواست خارج شود، زیر چوبوچماق کُولیها سرودستش میشکست.
🔥 در وسط معرکه، کودکی را دیدم که وحشت زده گریه میکرد. ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حملهور شده بود. گفتم: «ولش کن!» آن قدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظهای مردّد شد و ترسید.
🍃 بچه را بغل کردم و از در غربی خارج شدم. به سمت قدمگاه پیچیدم. موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم. یک گله پاسبان از جلوی ما درآمدند. تا خواستیم از کنار آنها بگذریم، ده تا پانزده باطوم به سروصورتمان خورد.
* کُولیها (Roma، شربتی، گورونی) نژادی اسرارآمیزند که قرنها پیش از هند به ایران و سرزمین های دیگر کوچ کردند. عجیب و بیخانمان و منزوی زندگی میکنند و به گدایی و فالگیری و رقاصی و سیاه بازی و... مشغولاند.
❤️ #رفیق_خوشبخت
🆔 @Sajedeha
✨📚✨
از شما شنیدن
📚خواندن،
👀و دیدن
لذتی دارد وصف نشدنی
مادر عزیزم💗
🆔 @Sajedeha