eitaa logo
💕رمانکده ساجده‌ها💕
14 دنبال‌کننده
341 عکس
51 ویدیو
9 فایل
😉سلام سلام😉 یه سری شیـ☺️ـک و پیـ😌ــک ها هستن تریپشون نایـ😙ـسه، مرامـ😉ـشون خاصـ😇ــه و کلن مدلشون اینجوریه که قلـ❤️ــب همه واسشون وایـ😜ــسه.این دخــ💁‍♀ــترا اینجورین که مغــ🧠ـزهاشون مارــ🏷ـک داره. یه مارــ🏷ــک که روش برند کتـ📚ـاب خـ😍ورده.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 از کتاب جذاب......✨ ایستاده در کلاس بابت مطالبی که باید سر کلاس می گفتم بدجور توی فکر بودم! به آخرین پله طبقه دوم که رسیدم، صدای کشیده شدن ته کفش یکی از دانش آموزان به کف سالن، مرا به خودم آورد. صدا آن قدری بود که غده‌های فوق کلیوی‌ام را به زحمت انداخت و بیچاره‌ها مجبور شدند آدرنالین ترشح کنند. چشم هایم را گرد کردم سمت خط ترمزش. تقریبا یکی- دو متری کشیده شده بود. کمی ابروهایم را درهم کشیدم. نگاهش کردم و خیلی رسمی پرسیدم: - ترمزت ای بی اس نیست؟ طفلی وقتی دید مثل اجل معلق سر راهش سبز شدم، جا خورد! اما دیگر انتظار چنین سؤالی را نداشت و نزدیک بود از پرسشم شاخ در بیاورد! آخر، یک حاج آقا معمولا اصول دین می‌پرسد، چه کارش به ترمز ای بی اس؟! قشنگ پیدا بود که آخوند باحال ندیده است. همین طور هاج و واج به من زل زده بود؛ مثل آدم برق گرفته یا جن دیده، خشک و بی‌حرکت ماند. دستم را گذاشتم روی سینه‌ام و با تقلید از بازیگر فرشته وحی در سریال یوسف پیامبر، گفتم: سلام خدا بر شما! دست و پایش را گم کرد و گفت: - اِ حاج آقا شمایید، ببخشید. لبخند زدم و با لحن داش مشدی گفتم: - داداش! این سری بخشیدمت، ولی دیگه این جوری تخته گاز نرو تا مجبور نشی خط ترمز بکشی، هم لنت‌هات صاف میشن و هم عابر پیاده از ترس گُپ می کنه! حس کردم موعظه ی لاتی‌ام‌ زمینه ی تحول اساسی را در وجودش رقم زده، اما احتمال دادم در تشخیص شخصیت من دچار تحیر شده و از اساس بین آخوند یا مکانیک بودن بنده‌ی حقیر بدجور گیر کرده. گمانم این دفعه دچار مشکل هنگ کردن سیستم مغزی شده بود. حالا برای اینکه زیاد فسفر نسوزاند، دستم را بردم جلوی صورتش و بشکن صداداری حواله اش کردم. لبخندی از شرم روی صورتش یخ زد. برای اینکه یخش آب شود، دستم را بردم پشت سرش، آرام به سمت خود کشاندم و سرش را بوسیدم، با لحنی مهربان گفتم: - ما مخلص پهلوونا هستیم! اگر کاری، باری دارید با کمال میل در خدمتم، اصلأ پول نمی گیرم، از واکس زدن کفش می توانی روی من حساب کنی تا جلد گرفتن کتاب و دفتر، به هر حال ما چاکر شما هستیم. بالاخره لبخند شیرینش را دیدم. گفتم: - خب، پهلوون! حالا باید حق رفاقتمان را ادا کنی، بگو ببینم کلاس یازدهم تجربی کجاست؟ سمت راست سالن را نشانم داد و گفت: - حاج آقا آنجاست، آخرین کلاس. به او دست مریزاد گفتم و راهی انتهای سالن شدم. چند قدم بعد، پشت در کلاس بودم بسم الله گفتم و در زدم... منتظر ادامه ی این داستان جذاب در همین کانال باشید...😉 ...
💕رمانکده ساجده‌ها💕
🔴#قسمت_اول از کتاب جذاب......✨ ایستاده در کلاس بابت مطالبی که باید سر کلاس می گفتم بدجور توی فکر ب
🔴 از کتاب جذاب......✨ به او دست مریزاد گفتم و راهی انتهای سالن شدم. چند قدم بعد، پشت در کلاس بودم. بسم الله گفتم و در زدم. دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم. سلام کردم، ولی از بس همهمه بود، صدای من نتوانست عرض اندام کند. هرکی هرکی بود. از صدای سوت بلبلی گرفته تا کوبیدن روی نیمکت و صوت جانسوز پس کله‌ای. بعضی‌ها مشخص بود برای خالی کردن دق‌ودلشان از آخوند و نظام، چنان کف دستشان را شلاق وار، روانه‌ی پس گردن جلویی می کردند که طرف، برق از چشمانش می پرید و مرا دوتا میدید. مبصر تپل کلاس هم که از آمدن بی خبر من، یکه خورده بود و معلوم بود کسی برایش تره هم خرد نمی کند، بعد از تأخیر چند ثانیه ای و دستپاچگی، گلویی صاف کرد و بلند گفت: برپا! فریاد مبصر، چندان هم بی تأثیر نبود؛ چند نفر از جایشان پریدند بالا، دو سه نفر هم با حرکت آهسته از جا بلند شدند. دلم به حالشان سوخت که چرا دارند به خودشان زحمت می دهند. تعداد ایستاده ها خیلی کم بود؛ چیزی شبیه تعداد درخت های صحرای آفریقا. روی هم رفته تقریبا به اندازه ی بازیکنانی که کنار زمین فوتبال گرم می کنند، از جایشان بلند شده بودند. جالب این بود که نود درصد از این مقدار قليل، کَتِشون باز و سینه‌کفتری بودند؛ تیپ و تریپشان به لاتی میزد و معلوم بود که نمی شود به راحتی با آنها همکلام شد. اوضاع قمر در عقربی بود. بعضی ها هم اَلحق و الانصاف، اعصاب معصاب نداشتند. انگار نه انگار که بنده سر کلاسم. یکی به راحتی از جناح چپ کلاس بلند می شد و با ادبیات جالیزی سر دوستش هوار میکشید. چند نفری هم سرشان را گذاشته بودند روی میز و مثل آدم های بی دغدغه، بِرّوبِرّ نگاهم می کردند. گویا منتظر عکس العمل من بودند. در همين هيس و بیس، یکی از آخر کلاس که به حساب خودش می خواست به من خط بدهد، صدایش را برد بالا و گفت: - حاج آقا! تا آستين نزنید بالا و چندتایشان را چپ و راست نکنید، رام نمی شوند. همین طور که روبه روی بچه ها ایستاده بودم، برای آنهایی که با برپای مبصر بلند شده بودند، سری تکان دادم و همراه با تبسم و اشاره‌ی دستم گفتم: - بفرمایید! تجربه ی این جور کلاس ها را زیاد داشتم. گاه با چند دقیقه سکوت می ایستادم و نگاهشان می کردم تا از هیجانشان بیفتد. صدایی گفت: - چاگریم حاج آقا! یکی از ته کلاس سرک کشید و گفت: - حاج آقا! آمدی ما را موعظه کنی؟ کم کم از هر طرف تیر ارادتها با زبان متلک به سمتم پرتاب می شد. جملات کاملا تکراری و بیات‌شده که بارها شنیده بودم: - حاج آقا! مسألةٌ. - حاج آقا! چرا آخوندها زیر بغل لباسشان سوراخ است؟ - حاج آقا! شما قرار است معلم ما باشید؟ - حاج آقا! شما از قم آمدید؟ پسر عموی من هم در قم درس آخوندی می خواند؛ - حاج آقا! جایزه هم می دهید؟ - حاج آقا! عمامه‌ی شما چند متر است؟ - حاج آقا! چرا همه چیز را گران کردید؟ - حاج آقا!جيب آخوندها چرا این قدر بزرگ است؟ یکی از بچه ها وسط کلاس بلند شد و مثلا برای دفاع از من داد زد و از خودش مایه گذاشت که: - بابا، خفه شوید! زشت است جلوی حاج آقا. همچنان بالای سکوی جلوی تخته، رو به بچه ها، ساکت ایستاده بودم. با تبسم، نگاهم را به بچه ها دوخته بودم و آرام سرم را تکان می دادم و اینگونه وانمود می کردم که از دیدارتان خرسندم... منتظر ادامه ی این داستان جذاب در همین کانال باشید...😉 ... 📖
💕رمانکده ساجده‌ها💕
🔴#قسمت_دوم از کتاب جذاب......✨ به او دست مریزاد گفتم و راهی انتهای سالن شدم. چند قدم بعد، پشت در کل
🔴 از کتاب جذاب......✨ آرام سرم را تکان می دادم و اینگونه وانمود می کردم که از دیدارتان خرسندم، با خاموشی دو سه دقیقه ای و لبخند معنادارم، سروصدای اولیه ی کلاس، تبدیل به خنده های ریز شده بود. آقای نادری، مدیر مدرسه، گفته بود این بچه ها به گروه 《اخراجی ها》 معروف هستند. من هم برای این که مثلا کم نیاورم، در جوابش به شوخی گفتم: بنده هم جومونگ هستم. به هر حال، تا آمد اوضاع قاراشمیش کلاس راست و ریس شود، چهار-پنج دقیقه ای طول کشید. البته به مشقتش می ارزید. چون در همین فرصت، توی نخ چند نفرشان رفتم و برانداز خوبی از جو کلاس و لیدرها و رهبران اصلی کردم. دیدم که بعضی شان خدایی، تيز و زرنگ هستند و به اصطلاح، پشه را توی هوا نعل می کردند. تجربه های قبلی نشانم داده بود که برخی شان در عین شر و شوری، خیلی بامرام هستند. فضا به گونه ای شده بود که باید وارد مرحله ی بعدی عملیات می شدم. رفتم سمت میز معلم. زیپ کیفم را کشیدم و لب تاب را بیرون آوردم دکمه ی پاور را زدم و در فاصله ی بالا آمدن ویندوز، سیم ویدئو پروژکتور را وصل کردم. در همين اثنا، باز کمی پارازیت انداختن شروع شد؛ آرش! پرده ها را بکش، حاج آقا میخواهد برایمان فیلم مارمولک بگذارد. حاج آقا! فیلم خفن ندارید؟ بابا دهانت را ببند، می خواهی حاج آقا آمارمان را بدهد آقای نادری؟ هوس گونی کردی؟ پرده ها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اولین صفحه و اسلاید پاورپویینت که تصویر امام خمینی(ره) روی پله هواپیما بود و بالای آن، جمله ی «انقلاب ما انفجار نور بود» به چشم می خورد یکی از ردیف وسط گفت: عجب ضد حالی، ما را بگو فکر کردیم حاج آقا میخواهد به ما فیلم نشان بدهد. فضای کمی تاریک کلاس، بعضی ها را برای تکه‌پرانی، راحت تر کرده بود: انقلاب کیلو چند؟ حاج آقا! انقلاب، مردم را از گرانی،منفجر کرده. حاج آقا! اصلا برای چه آخوندها انقلاب کردند؟ چقدر به شما پول می دهند تا از انقلاب دفاع کنید؟ نم نمک موج رادیو فردا و حرف هایی از جنس آمد نیوز و ایران اینترنشنال، خودی نشان می داد.... منتظر ادامه ی این داستان جذاب در همین کانال باشید...😉 ... 📖
💕رمانکده ساجده‌ها💕
🔴#قسمت_سوم از کتاب جذاب......✨ آرام سرم را تکان می دادم و اینگونه وانمود می کردم که از دیدارتا
از کتاب جذاب....✨ نم نمک موج رادیو فردا و حرف هایی از جنس آمد نیوز و ایران اینترنشنال، خودی نشان می داد. البته تعداد آنهایی که این حرف ها را طوطی وار در فضای کلاس رها می کردند، خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر، یک عده هم آتش بیار معرکه بودند. بعضی ها هم در این وضعیت، برای این که اوضاع به ظاهر نافرم و بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوت قطار را بازی می کردند و صدای «هیس»شان، پرده ی گوش آدم را می لرزاند. برگشتم سمت پرده‌ی ویدئو پروژکتور. سمت راست، یک قسمت از تخته ی کلاس پیدا بود. ماژیک را برداشتم و با حوصله و سر صبر نوشتم 《بسم الله الرحمن الرحیم》 از اول ب بسم الله، طبق روال همیشگی، در دلم به امام عصر متوسل شدم و از حضرت خواستم آنچه را رضایت دارد بر زبانم جاری کند و بهترین دعاهای خود را شامل حال این بچه ها نماید. به «میم» رحیم که رسیدم، به ذهنم جرقه ای زد، برگشتم سمت بچه ها و بادی به گلو انداختم و با صدای بلند و شمرده شمرده گفتم: 《بسم الله الرحمن الرحيم》صوت بلندم نگاه ها را متوجه من کرد. سکوت غير قابل پیش بینی ای بر کلاس حاکم شد. بهترین موقع برای استفاده‌ی حداکثری از این فضای زودگذر بود. سه سوته با همان صدای رسا و محکم و با گره به ابروها گفتم: آقای عزیز، ببین چه می گویم:آنهایی که مثل من به انقلاب آخوندها انتقاد دارند، خیلی سریع از جایشان بلند شوند! بچه ها که انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشتند، گوششان را تيزکردند. می شد از چشمان بهت زده شان فهمید که هنوز پیام به مغزشان نرسیده یا اگر رسیده، چنان محکم اصابت کرده که به سیستم مغزی شان ضربه ی ناجوری زده. تصمیم گرفتم یک بار دیگر آن پیام را مخابره کنم؛ این دیری برای اینکه بعضی ها از خواب بیدار شوند، دستهایم را محکم به هم کوبیدم. نمی دانستم اینقدر صدا میدهد، طفلکی بچه های ردیف اول از صدای دستانم جا خوردند. گفتم: آقا، مگر نشنیدی؟ عرض کردم آنهایی که مثل من، مانند من و شبيه من، منتقد انقلاب آخوندها هستند، قیام کنند. نکند جا زدید؟ نه گونی در کار است و نه آماردادن. مرد باشید و بلند شوید، بایستید‌! گویا این حرف آخری من، رگ غیرتشان را نشانه گرفت. از سی نفر،بیست و پنج نفرشان، آرام آرام سر پا ایستادند. صدای پچ پچ به گوش می رسید. مشخص بود ایستاده‌ها بدجور در برزخ هستند. نمی دانستند الان چه اتفاقی قرار است بیفتد. دو- سه نفر از انتهای کلاس با زیرکی نشستند. صدایم را بردم بالا و گفتم: آنهایی که نشستند، بلند شوند. چرا دودره می کنی؟ یک مرد نباید سست عنصر باشد. سریع مثل فنر دوباره خبردار ایستادند. پیدا بود دل بعضی شان دارد مثل سیر و سرکه می جوشد. چند نفرشان واضح بود برای این که حق رفاقت را ادا کنند، به خاطر دوستانشان ایستاده بودند. نفس ها در سینه حبس شده بود. هر زمزمه ای که گهگداری از گوشه و کنار کلاس به گوش می رسید، با نگاه زیرچشمی من در دم خفه میشد. شاید فکر می کردند می خواهم زهرچشم بگیرم. یکی شان که قیافه اش در مایه‌های آرنولد فشرده و کمی سينه اش جلو بود، ذره ای جرأت به خودش داد و برای اینکه بگوید لوتی را نباخته گفت: حاج آقا! چه کار می خواهید بکنید؟ چشم غره ای رفتم. انگشتم را گذاشتم روی بینی؛ آرام و کشدار گفتم: هیس! می دانستم اگر یک نفرشان سکوت را می شکست، بقیه هم مثل بازی دومینو، دست خودشان نبود و مجبور بودند لب بجنبانند. لذا بی درنگ با صدای قوی گفتم: خب، حالا گوش کن! آنهایی که نشسته اند، به سرعت بیرون بیایند و روبه روی تخته بایستند! چهار پنج نفر بیشتر نبودند. آن بیچاره ها هم جاخوردند. باز تکرار کردم: با شما بزرگواران هستم. سریع تشریف بیاورید بیرون و اینجا بایستید؟ بالاخره آمدند و کنار هم صف کشیدند. گفتم بقیه سرجایشان بنشینند، من هم بلافاصله رفتم آخر كلاس. - کسی برنگردد! همه روبه رو را نگاه کنید! پچ پچ هم ممنوع! منتظر ادامه ی این داستان جذاب در همین کانال باشید...😉 📖 📚
تمام افراد موفق در نقطه‌اۍ از زندگۍشان کتاب‌های فراوانے خوانده‌اند.🤓 پس چرا شما با کتاب خواندن آینده‌تان را نسازید؟🧐 کتاب خواندن کار افراد تنبل نیسٺ؛ بلکه این کار مے‌تواند تعیین کننده‌ۍ آینده‌‌ۍ شما و شخصیتۍ باشد که مے‌خواهید باشید.💖 📚 📖 🆔 @Sajedeha
〖`🦋°✿°💙´〗 مقام‌معظم‌رهبرۍ:💫 ↫[امروز کتابخوانۍ و علم‌آموزۍ؛ نه تنہا یڪ وظیفه ملے اسٺ کھ یڪ واجب دینۍ اسٺ…]↬🌱 📚 📖 🆔 @Sajedeha
لازم است كه مردم را كتاب خوان بكنيم؛📕 اما از اين واجب‏تر،آن است كه استعداد نويسندگى را در بين مردم پيدا كنيم و توليد كتاب بكنيم.✨ امروز كتابخوانى و علم ‏آموزى، نه تنها يک وظيفه‌ى ملى،كه يک واجب دينى است.🍃 براى يک ملت،خسارتى بزرگ است كه افراد آن،با كتاب سر و كارى نداشته باشد.🦋 توقع من از همه‏ ى مردم اين است كه كتاب و كتابخوانى را جدى بگيرند.🌻 🤓 📖 🆔 @Sajedeha
پرواز در وقٺ اضافه✈️ 📙 🆔 @Sajedeha
📙 امام خامنه ای(مدظله العالی):💫 -با خود کتاب همراه داشته باشید و از وقت های اضافه خود برای کتابخوانی استفاده کنید.🤓 🆔 @Sajedeha
🤓 📚صدها کتاب در نیم ساعت! 📌وقتی به خانه می‌آیید،نیم ساعت را به مطالعه کتاب اختصاص دهید.چقدر کتاب‌ها را در همین نیم ساعت‌ها می‌شود خواند!بنده دوره‌های بیست‌وچند جلدی کتاب را در همین فاصله‌های یک ربع ساعت خوانده‌ام.شاید صدها جلد کتاب را همین‌طور در این فاصله‌های کوتاه خوانده‌ام. بسیاری از افراد را هم می‌شناسم که این گونه‌اند.🍃 [۱۳۷۲/۲/۲۱]✨ 🆔 @Sajedeha
🤓 🔸امام خامنه‌ای(مدظله العالی):💫 دین و دنیای بشر و جسم و جان انسان،به برکت کتاب تأمین و تغذیه می‌شود و فرآیند کمال بشری به وسیله‌ی کتاب تحقق می‌یابد.🌱 [۱۳۷۴/۰۶/۲۱]✨ 🆔 @Sajedeha
📙 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: 🔸«کتاب،دروازه‌ای به سوی گستره‌ دانش و معرفت است و کتاب خوب، یکی از بهترین ابزارهای کمال بشری است.»🔸 🤓 🆔 @Sajedeha