#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️آقا بعد از تجدید وضو، مثل همیشه در بین راهرفتن، مشغول خواندن نماز نافله شدند.
▫️احساس کردم در صدایشان لرزشی هست
▫️سرم را به سمتشان چرخاندم
▫️همانطورکه سرشان پایین بود و نماز میخواندند
▫️مثل ابر بهار از چشمهایشان اشک میبارید
▫️ترسیدم
▫️نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است؟
▫️تا نمازشان تمام بشود، دلم هزار راه رفت
▫️بعد از نماز، آقا زیر لب گفتند: «اینها چه کردند با دختر پیغمبر...؟»
و
▫️ باز اشک بود که از محاسن سفید روی زمین فرو میریخت...
📚 در خانه اگر کس است، ص۵٩
➖➖➖➖➖
هدایت شده از ﷽ واقعیت مرگ و آخرت
🕊🌿🕊🌿🕊
🔰اطاعت از پدر و کسب مقامات رفیع
💠 آیت الله قوچانے نقل مےکنند:
🔶 همان موقع کہ آقاے بهجت در نجف مشغول تحصیل و تهذیب نفس هستند عده اے کہ مطالب عرفانے را قبول نداشتند نامہ اے براے پدر آقاے بهجت مےفرستند و در مورد ایشان بدگویی مےکنند و مےگویند ممکن است فرزندت از درس و بحث، خارج شود.
📜 پدر بزرگوار ایشان نامہ ای براے آقاے بهجت مےنویسد کہ من راضے نیستم جز واجبات، عمل دیگرے انجام دهے، حتی راضے نیستم نماز شب بخوانے.
🔘 آقاے بهجت مےفرماید:
وقتے نامۂ پدرم بہ دستم رسید، خدمت آقاے قاضے (ره) رسیدم و نامہ را بہ ایشان نشان دادم.
🔹ایشان فرمودند:
شما مقلّد چہ کسی هستید؟
گفتم :
من مقلّد آیت اللّہ سید ابوالحسن اصفهانے (ره) هستم.
🔶 ایشان فرمودند:
باید بروے از مرجع تقلیدتان بپرسید.
آقاے بهجت مےفرماید:
من نزد آقا سید ابوالحسن اصفهانے (ره) رفتم و از ایشان کسب تکلیف کردم
⚪️ ایشان فرمودند:
باید حرف پدرت را اطاعت کنے.
از آن موقع بہ بعد آقاے بهجت سکوت مےکنند و چیزے نمےگویند.
☑️ در سکوت مطلق فرو مےروند و حتی براے خرید، از خادم مدرسہ تقاضا مےکنند تا این کار را براے ایشان انجام دهد؛ چرا کہ سخن گفتن از واجبات نیست و کار و فعل مباحی مےباشد.
📝 ایشان گاهے اوقات اجناس مورد نیاز خود را روے کاغذ مےنوشتند و بہ مغازه دار مےدادند. ایشان خیلے کم در کوچہ و خیابان رفت و آمد مےکردند و تمام این کارها بہ خاطر این بود که مےخواستند از یک دستور پدرشان اطاعت کنند؛ اما خداوند راه را کوتاه مےکند چون براے خدا حرف پدر را اطاعت مےکند.
👌دیگر بزرگان نیز نقل مےکنند کہ آقاے بهجت، بهجت نشد مگر این کہ عبا را سر مےکشیدند و بہ درس مےرفتند و برمےگشتند تا مبادا با کسے برخورد کنند و حرف بزنند؛ چون دستور پدرش این بود.
🕊🌿🕊🌿🕊
یک روز قبل از سقوط خرمشهر،
بهرام محمدیفرد این عکس را ثبت کرده است که طی آن، ۵ رزمنده به سمت ارتش پرشمار عراق در آنسوی «پل قدیم» میروند؛ تا چند تانک را معطل کنند و مردم فرصت بیشتر برای ترک شهر داشته باشند....
پلی که بعدها به «پل آزادی» مشهور شد...
فردای آن روز خرمشهر سقوط کرد... 💔
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖السَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ...🤚
🌱سلام بر تو ای یادگار بهانه خلقت، ای امیدِ مادر،
سلام بر تو و بر روزی که دولت زهرایی ات جهان را منور خواهد ساخت.✨
📚 دعاى استغاثه به حضرت صاحب الزّمان (صلوات الله عليه)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از ﷽ واقعیت مرگ و آخرت
🔰 آقا رفته اند قبرستان نو
✨ نقل از آیت الله فاطمی نیا(حفظه الله):
💠 در قم سید بزرگواری بود و چاپخانه داشت،
از خواص علامه طباطبایی و مَحرَم سِرّ ایشان بود.
این سید دارای معنویات و حالات بالا و اهل کتمان بود.
🔶 روزی ما را در منزلش دعوت کرد و به پهنای صورتش اشک می ریخت. قضیه ای از علامه طباطبایی(رضوان الله علیه) نقل کرد و گفت:
🔷 روزی با آقا کار داشتم و رفتم در منزل ایشان؛ هرچه در زدم کسی نیامد، معلوم شد کسی در منزل نیست. ناگهان صدایی در گوشم گفت:
در نزن، آقا رفته اند قبرستان نو!
کسی هم در کوچه نبود...
با خود گفتم:
می روم به قبرستان نو، در ضمن به صحت و سقم این صدا هم پی می برم!
🔵 با سرعت خودم را به قبرستان رساندم؛ دیدم آقا میان قبرها در حال قدم زدن هستند.
من خودم را آماده کرده بودم که تا ایشان را دیدم قضیه این صدا را به ایشان بگویم حتی اگر تردید کردند، قسم بخورم!
همین که خواستم مطلب را بگویم فرمودند:
⚪️ دست و پایت را گم نکن، از این صداها زیاد است، گیرنده می خواهد!
📔 نکته ها از گفته ها دفتر اول
〰〰〰〰〰
هدایت شده از ﷽ واقعیت مرگ و آخرت
🔰طنـابـهـای شیـطـان
✨يکي از شاگردان مرحوم شيخ انصاری میگويد:
💠 در زمانی که در نجف در محضر شيخ به تحصيل علوم اسلامی اشتغال داشتم يک شب شيطان را در خواب ديدم که بندها و طنابهای متعددی در دست داشت.
❓از شيطان پرسيدم: اين بندها برای چيست؟
💥پاسخ داد:
اينها را به گردن مردم می افکنم و آنها را به سوی خويش می کشانم و به دام می اندازم.
روز گذشته يکي از اين طنابهای محکم را به گردن شيخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شيخ در آنجا قرار دارد کشيدم ولى افسوس که عليرغم تلاشهای زيادم شيخ از قيد رها شد و رفت.
❗️وقتی از خواب بيدار شدم در تعبير آن به فکر فرو رفتم.
پيش خود گفتم:
خوب است تعبير اين رؤيا را از خود شيخ بپرسم.
از اين رو به حضور معظم له مشرف شده و ماجرای خواب خود را تعريف کردم.
⚫️ شيخ فرمود:
آن ملعون ( شيطان) ديروز می خواست مرا فريب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گريختم.
👈جريان از اين قرار بود که ديروز من پولی نداشتم و اتفاقاً چيزی در منزل لازم شد که بايد آنرا تهيه می کردم. با خود گفتم:
يک ريال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسيده است.
آنرا به عنوان قرض برمی دارم و ان شاءالله بعدا ادا می کنم.
يک ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم.
همين که خواستم جنس مورد احتياج را خريداری کنم با خود گفتم:
⁉️از کجا معلوم که من بتوانم اين قرض را بعدا" ادا کنم؟
✅ در همين انديشه و ترديد بودم که ناگهان تصميم قطعی گرفته و از خريد آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن يک ريال را سرجای خود گذاشتم.
هدایت شده از ﷽ واقعیت مرگ و آخرت
🍃🌸
🚩عزرائیل چگونه #جان میگیرد؟
#فرار_از_مرگ
مردی وحشت زده سمت حضرت سلیمان(ع) رفت
✅حضرت سليمان ديد از شدّت ترس رويش زرد و لبانش كبود گشته، سؤال كرد: ای مرد مؤمن! چرا چنين شدی؟
سبب ترس تو چيست؟ مرد گفت: عزرائيل بر من از روی كينه و غضب نظری كرده و مرا چنانكه می بينی دچار دهشت ساخته است.
✅حضرت سليمان فرمود:
حالا بگو حاجتت چيست؟
عرض كرد: يا نبیّ الله! باد در فرمان شماست؛ به او امر فرمائيد مرا از اينجا به هندوستان ببرد، شايد در آنجا از چنگ عزرائيل رهائی يابم!
حضرت سليمان به باد امر فرمود تا او را شتابان بسمت كشور هندوستان ببرد.
✅روز ديگر كه حضرت سليمان در مجلس ملاقات نشست و عزرائيل برای ديدار آمده بود گفت: ای عزرائيل برای چه سببی در بندۀ مؤمن از روی كينه و غضب نظر كردی تا آن مرد مسكين، وحشت زده دست از خانه و لانۀ خود كشيده و به ديار غربت فراری شد؟
✅عزرائيل عرض كرد:
من از روی غضب به او نگاه نكردم؛ او چنين گمان بدی دربارۀ من برد.
داستان از اين قرار است كه حضرت ربّ ذوالجلال به من امر فرمود تا در فلان ساعت جان او را در هندوستان قبض كنم.
قريب به آن ساعت او را اينجا يافتم، و در يك دنيا از تعجّب و شگفت فرو رفتم و حيران و سرگردان شدم؛ او از اين حالت حيرت من ترسيد و چنين فهميد كه من بر او نظر سوئی دارم در حاليكه چنين نبود، اضطراب از ناحيۀ خود من بود.
باری با خود می گفتم اگر او صدپر داشته باشد در اين زمان كوتاه نمی تواند به هندوستان برود، من چگونه اين مأموريّت خدا را انجام دهم؟
✅ ليكن با خود گفتم من بسراغ مأموريّت خود می روم، بر عهدۀ من چيز دگری نيست.
به امر حقّ به هندوستان رفتم ناگهان آن مرد را در آنجا يافتم و جانش را قبض كردم.
📚معاد شناسی، جلد اول، علامه طهرانی.
.دفتر اوّل «مثنويی» طبع ميرخانی، ص ۲۶
🍁#داستانهای_مذهبی🍂
هدایت شده از ﷽ واقعیت مرگ و آخرت
#اتفاقات_بهشت_زهرا
#دهان_پر از "کرم" پیرزن
⚰یکی از غسال ها به نام موسوی می گوید:
🙄
مدت های زیادی در بخش غسالخانه مسئول تحویل جنازه بودم.
اینجا بعضی ها مسئول کشیک شب هستند تا جنازه هایی را که شب توی منزل فوت می کنند و جوازشون توسط دکتر صادر شده و شبانه به بهشت زهرا (س) حمل میشود را تحویل بگیرند.
⬛️یک شب یک خانم سالمندی را آوردند که تحویل گرفتیم، فردا صبح که می خواستیم
برای شستشو بفرستیم خانم های غسال
گفتند که از گوشه دهان این بنده خدا کرمهای ریز زنده در حرکت بود، خیلی چِندشآور بود، از روی کنجکاوی ماجرا را برای یکی از
بستگانش که کمی آرام تر بود و آدم با تجربه و دنیا دیده ای به نظر می رسید، تعریف کردم و
اون بنده خدا بعد از چند بار استغفار 🙄گفت:
این خانم مرحومه از بستگان ماست و یک ایراد بزرگ داشت که آدم بسیار بد دهنی بود و دائم به این و آن حرف رکیک و ناسزا می گفت و هیچ کس از زخم زبان اون در امان نبود و حتما دلیلش همین می تواند باشد. از تعجب هاج و واج مانده بودم.
آرام از پیرمرد عذرخواهی کردم و به داخل برگشتم.
#تا_زنده_ایم_خوب_باشیم✅