هدایت شده از مسجد صفای بنی هاشم
قسمتی از داستان زندگی، #بی_بی_سکینه
🅾 خاطرات مادر یکی از نیروهای شهید سلیمانی که قابل تامل است👇
✅ "خدا در هر عصری حجتی دارد که با او به انسان احتجاج می کند"
🌷من سختی زیاد کشیدم تا تنها پسرم بزرگ شد.هم مادر خانه بودم هم مرد خانه! شوهرم و دخترم سه ساله ام مریض بودند و هردو در یک سال مردند. در کل شهر کرمان کسی را نداشتیم من بودم همین یک پسر، به نام علی!
میرفتم سر کوره آجرپزی و بعد از ظهرها که از سرکار برمی گشتم توان راه رفتن نداشتم و از خستگی از خدا می خواستم جان مرا هم بگیرد! 👈 حتی گاهی زندگی چنان سخت می شد که زیر باران و برف، گدایی هم می کردم. علی که کوچک بود نمی گذاشتم بفهمد چه کار می کنم با خودم می گفتم این بچه گناهی ندارد و غصه می خورد.
شب می گفت مامان!
#چرا_پاهایت_تاول_زده؟
می گفتم چیزی نیست بخاطر سرماست، مادر !
وقتی هیچ پولی نداشتم با یک نان سر می کردیم و گاهی یک نان را هم سه قسمت می کردیم تا در طول سه روز بخوریم.
علی که بزرگ شد با اینکه در یک خانه خرابه زندگی می کردیم می گفت "مامان خدا داره ما رو امتحان می کنه باید صبر کنیم و شکر کنیم!"
یک دست لباس داشت که وقتی می شستم تو سرما بدون لباس می ایستاد تا لباسش خشک شود می گفتم: مادر سردت نیست؟
می گفت نه، کدوم سرما ؟!
وقتی که می رفتم سر کار برای این که حتی همسایه ها هم نفهمند چیزی نداریم که بخوریم قابلمه ای آب می گذاشت سر گاز تا جوش بیاید و قل بزند تا اگر همسایه ای آمد و چیزی آورد بگوید: نه! ببین مادر من غذا درست کرده برایمان! کوچک بود هنوز یه روز که چیزی برای خوردن نداشتیم گفت: مادر! برویم نان بگیریم؟
با سرافکندگی گفتم مادر صاحب کار هنوز پول کارم را نداده است . گفت طوری نیست دیشب یک دانه خرما خوردم می توانم تحمل کنم...
اون روز مستاصل آمدم در خیابان و رو کردم به خدا و گفتم خدایا🙌 امروز یک لقمه نان گیر من می آید؟😰 برگشتم خانه دیدم نزدیک درب خانه یک کیسه نان هست برداشتم آوردم داخل... علی بعد از چند دقیقه آمد گفت؛ مادر بیا بخوریم... گفتم نگاه کردی تو کیسه چی بود؟ گفت خدا همین را برایم فرستاده!
خودم رفتم پای کیسه دیدم نان ها از کپک سبز شده بودند! علی یک مقدارش را شسته بود و نشسته بود به خوردن ...
#علی_که_بزرگ_شد_جنگ_شد.
علی میرفت در کارهای پشت جبهه کمک می کرد تا به چشم حاج قاسم، که فرمانده لشکر کرمان بود بیاد، آنقدر رفت و آمد تا حاج قاسم او را با خودش به جبهه برد و شد جزو فرماندهان محوری #لشکر_ثار الله شد و بعدها هم #علی_شهید_شد...
بعد شهادت علی کسی را نداشتم.. حاج قاسم برایم پسر شد، از سوریه زنگ می زد می گفت صدایت را شنیدم 👈 خستگیم رفع شد مادر ! صدایت را شنیدم ارامش پیدا کردم مادر !
یک شب ساعت ۲ نصفه شب تلفن خانه زنگ زد با ناراحتی گفتم کیست این وقت شب زنگ می زند؟ برداشتم، گفت: منم قاسم، قاسم سلیمانی!؟ دلم تنگ شده برایت، از کربلا زنگ می زنم، به جایت زیارت کردم، برایت چه سوعاتی بیاورم؟ حاج قاسم همیشه می گفت: ما افتخار می کنیم بی بی سکینه از ماست! مادری که در عالم یک فرزند داشت و هیچ قوم و اقوامی نداشت و ندارد! زن زحمت کشیده سیه چرده پر از معنویتی که امروز افتخار شهر ماست او مادر شهید ماست که با کار در کوره های خشت مالی او را بزرگ کرد...
🌷حالا اما بی بی سکینه در کنار دو پسرش خوابیده است... 👈 علی که در جوانی به یاد روزهای گرسنگی کیسه به دوش می گذاشت و درب خانه های نیازمندان می رفت و در جبهه مجاهدت حق بر علیه باطل به شهادت رسید امروز مزارش حاجت ها می دهد...
و قاسم پسر دیگرش که از ۷۰ ملیت دنیا زائر دارد و آرامش قلب بی بی سکینه است...
بی بی اگر چه در این دنیا کسی را نداشت و ندارد ولی آنجا👇
#مادر_لشکری_از_شهیدان_راه_خداست....
#کناب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
🌷هدیه به روح بی بی #سکینه_پاکزاد_عباسی و فرزند شهیدش سردار #شهید_علی_شفیعی فرمانده محور لشکر ثارالله و #شهیدحاج قاسم_سلیمانی رحمت الله علیهم بخوانید فاتحه ای همراه با صلوات
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
حاج قاسم همه زندگی اش برکت بود
همراهان او هم مانند علی شفیعی
هرکدام یک افتخاری برای کشور بودند
ماجرای فوق را بخوانیم نظام ما با خون اینگونه شهیدان آبیاری شده 👈قدر این نظام و ولایت فقیه و.. را بدانیم و خطاب به همه هستم، از خودم تا همه مسئولین و همه مردم از بالا تا پایین و از دارا و ندار 👈 اگر خیانت، دزدی، اختلاس، گرانفروشی، احتکار، کم فروشی، کم کاری، پارتی بازی، رشوه گرفتن و.... انجام دهیم 👈 پا روی این خونها گذاشته و باید در آن دنیا و در مقابل خدا و انبیاء و ائمه معصومین و شهدا، جوابگو باشیم، در ضمن در این دنیا هم خدا ما را رسوا خواهد کرد
اللهم صل علی محمد و آل محمد
التماس دعا، ناصرکاوه
#کشکول_دهم_بهمن_۱۴۰۲
مملکت احتیاج به شهید حاج احمد متوسلیان دارد و بس!؟
🌹حاج احمد متوسلیان برای بیمارستان مریوان از بین بچه های سپاه، مسول انتخاب میکند، یک روز سرزده، برای بازید به بیمارستان می آید.حاجی صحنه ای را می بیند که توصیفش در این چند خط آسان نیست. جوان بسیجی مجروح که بدون رسیدگی روی تخت بیمارستان رها شده است، حاج احمد که همیشه در کارها جدی و بی تعارف است رئیس بیمارستان را می خواهد، یقه او را می گیرد و کشان کشان سمت اتاق آن جوان می برد و توبیخش می کند، که تو چرا به این جوان نرسیده ای؟ چرا جورابهایش را عوض نکرده اید؟ بعد حاج احمد، جلوی همه میرود که او را بزند، ریس بیمارستان که منصوب خود حاج احمد است از دستش فرار می کند، حاجی هم، فریاد میزند که امشب بیائی سپاه، می کشمت...
آن رئیس بیمارستان می گوید اگر حاجی با کلاشینکف هم مرا میزد باز دوستش داشتم، چون حاج احمد با ما جدی بود اما شبها می آمد ظرفهای پادگان را می شست و توالت ها را تمیز می کرد. اگر حاج احمد خبر داشت که زیر دستانش "حقوق های آنچنانی" می گیرند واین افتضاح اقتصادی را در ارز, دلار, طلا, خودرو, مسکن و... بر سر مردم می آوردند, با آنها چی رفتاری می کرد؟ ...
💥 مبارزه با فساد «نر» میخواهد:😄👇
✅ در ایام قدیم ، دریکی از پاسگاه های ژاندارمری، مأموری خدمت می کرد که مشهور بود به "سرجوخه جبّار" که تا بخواهی کارآمد بود ودر منطقه خدمت او، خلاف کاری را یارای نفس کشیدن نبود...😵 از قضای روزگار، در محدوده خدمت "سرجوخه جبار"، دزدی بود که امان مردم را بریده و خواب "سرجوخه جبار" را آشفته کرده بود... "سرجوخه جبار"، بارها دزد را دستگیر کرده به محکمه فرستاده بود ولی، گردانندگان دستگاه، هر بار به دلایلی و از آن جمله عدم وجود دلیل برای بزهکاری، دزد یاد شده را رها کرده بودند...😝 یکروز سرجوخه، که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد به دادگاه و آزادی او به ستوه آمده بود، منشی پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که کتاب قانون مجازات را بیاورد و محتویات آن را، برای سر جوخه بخواند... منشی پاسگاه، کتاب قانونی را که در پاسگاه بود، آورد و ازصدر تا ذیل، برای سرجوخه خواند: ماده ۱...ماده ۲...و الخ...
همین که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون را خواند و کتاب را بست، سر جوخه حیرتزده به منشی گفت: اینها که همهاش ماده بود، آیا این کتاب، حتی یک «نر» نداشت؟
منشی گفت که قانون از مجموعه مادهها شکلگرفته است و نر ندارد...😊 سرجوخه به منشی گفت: ببین در این کتاب، صفحه سفید هست؟ منشی گفت قربان! در صفحه آخر کتاب، بهاندازه نصف صفحه، جای سفید باقیمانده است. "سرجوخه جبار" گفت: قلم را بردار و این مطالب را که می گویم بنویس و چنین تقریر کرد: 👌(نر) "سرجوخه جبار": 👇
هرگاه یک نفر، ۶ بار به گناه دزدی، از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل بیاید و کار خودش را از سر بگیرد، برابر «نر» " سرجوخه جبار" محکوم به اعدام است...😘 پس از اتمام کار منشی، "سرجوخه جبار"، زیر نوشته را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن، دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند. آنگاه او را، در برابر جوخه آتش قرارداد و فرمان اعدام را، دربارهاش اجرا کرد.😇خبر این ماجرا، به گوش استاندار رسید و او دستور داد "سرجوخه جبار" را، به حضورش ببرند.😎 استاندار پرخاش کنان از او پرسید چرا چنان کاری کرده است."سرجوخه جبار" پاسخ داد: قربان! من دیدم در سراسر قانون مجازات، هرچه هست، ماده است ولی حتی یک «نر» توی آنهمه ماده نیست و آنوقت فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی که یک منطقه را، با شرارت هایش جان به سر کرده است، هر بار که دستگیر میشود، بدون مجازات آزاد میشود و به محل بازمیگردد... این بود که لازم دیدم در میان «ماده»های قانون مجازات که همه مهربان هستند، یک «نر» هم باشد و خودم آن «نر» را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون، اعدام کردم و منطقه را از شر او آسوده گردانیدم!
💥القصه...
قصه امروز ما هم شبیه همان وضع است. قصه، قصه مهربانی بادزدان قانون بلدی است که با قانون سر قانون را می برند وبا پنبه نان مردم را آجرمی کنند و راست راست می گردند و می چرخند به ریش همه می خندند.😢 قصه، قصه بی تدببری بعضی از مدیریت های کوتوله ای و لیلی پوتی ها است.قصه، قصه آقازادهها و برادر و خواهر و عمه و خاله ها است
ارادتمند: #ناصرکاوه