|سنگر عشق|
#قصه_دلبری #قسمت_هفتم می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان🚶🏻♂ مسخر
#قصه_دلبری
#قسمت_هشتم
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم میخوریم !»
جوابم راکوبیدم توی صورتش :« آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه ، بهدلش بشینه !
خنده پیروزمندانه ای سر داد . انگار به خواسته اش رسیده بود :«یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شمام حل میشه ؟!»
جوابی نداشتم ...
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم .
از همان جایی که ایستاده بود ، طوری گفت که بشنوم :«ببینید ! حالا این قدر دست دست می کنید ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید !»
زیر لب با خودم گفتم «چه اعتماد به نفسی کاذبی»
اما تا برسم خانه ، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید :
«حسرت این روزا !»
مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا .
داشتم بال در می آوردم . از دستش راحت شده بودم
کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست
خبری از اردوهای بسیج نبود ، همه بودند الا او ..
خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم.
تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند
یکی داشت می گفت :«معلوم نیست این محمد خانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه !»
نمی دانم چرا ..!
یک دفعه نظرم عوض شد!
دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم .
حس غریبی آمده بود سراغم . نمی دانستم چرا این طور شده بودم
نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است .
اما با وجود این هنوزهم نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام
راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ..!
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری .
باز قبول نکردم ...
مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم
خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی!
طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !»
گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !»
شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری .
نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم؟!
شاید هم دعاهایش ...
به دلم نشسته بود
با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد .
ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست !»
باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !»
خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم .
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!»