❌لطفا این عکسها رو توگروه و کانالها به اشتراک بگذارید
🚫خانمهای آرایشگر چاپ کنند و در سالنهاشون بذارند؛جهت آگاهی افرادی که ازاین اشتباهات سهوی اطلاعی ندارند.
#رسانه_باشیم
@Sangareshgh313
《اَنْتَ کَهْفی حینَ تُعْیینِی الْمَذاهِبُ فی
سَعَتِها وَتَضیقُ بِیَ الاَْرْضُ بِرُحْبِها.》
+ تو پناه منی آنگاه که راهها با تمام
وسعتشان درماندهام کنند و زمین با
همه پهناوریش بر من تنگ گیرد...🚶🏻♂️
#آیه_گرافی
#منتـظرانه
#شهیدانه
@sangareshgh313
|سنگر عشق|
#امام_صادق(علیهمالسلام):
هـرڪس سـورھ جمعہ را در هـرشـب جمعہ بخـوانـد ڪفـاره گنـاهـان مـابیـن دو جمعہ خـواهـد بـود.
بحارالانوار،ج86،ص362
@Sangareshgh313
|سنگر عشق|
#شب_جمعه_شهدارا_یادکنید🫀 التماس دعا 🙏 @sangareshgh313
شهید #مهدی_زین_الدین: هر کس در شب جمعه #شهدا را یاد کند.
شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
#شهدا را یاد کنید ولو با ذکر یک صلوات.
شادی روح #شهدا صلوات
@Sangareshgh313
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا
اگر دلتان سخت به تنگ آمد،
با ذکرِ حسین(ع) نفس بکشید...
سرخی چشم کبوتر هیچ می دانی ز چیست؟
نامه ام می بُرد و بر حال دلم خون می گریست
شب زیارت حضرت سیدالشهدا
علیه آلافالتحیة و الثناء....... 💔
اقا بطلب به کربلاکه نفس در
سینه به تنگ آمده است 😭
@sangareshgh313
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش همونے بشہ کھ صائب تبریزی میگہ:
‹ آࢪامش اَست، عاقبت اضطࢪابها ›
بلاخࢪه خوب شہ، قشنگ شہ،
بࢪسیم، ببینیم، بخندیم..!🤍🥲
#شهیدجوادمحمدی
#نعم_الرفیق
#شهیدانه
@sangareshgh313
╝
در خیالم کربلا زائر شدم
در حریم پاک تو طائر شدم
یا اباالفضل، ای تمام هستی ام
#حرم
@sangareshgh313
هدایت شده از کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
شهیدجوادمحمدی🌱
شرکت کننده شماره:8⃣1⃣1⃣
بنر را پخش کنید،
به امید اینکه برنده چالش شهدایی ما شما باشید...🌺
ڪهف الشہدا💙
https://eitaa.com/kafoshohada
بہڪانالشہداییمابپیوندین🌱
✨گفتند شهید گمنامه ،
پلاک هم نداشت
اصلا هیچ نشونه ای نداشت
امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم...✨
آقا
چقدر گمنامی شیرینه 🥺
کاش ما هم تو زندگی هامون
گمنام زندگی کنیم تا سعادت
شهید گمنام شدن رو
داشته باشیم....
اللهم ارزقنا...
🥺🤲🍂🥀💔❤️🔥
#شهید_گمنام
#گمنام
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
#رفیق_شهیدم
@sangareshgh313
فرقی نداره ایرانی باشی
یا لبنانی،
جهاد باشی،
یا آرمان،
مهم اینه برای آرمان هات جهاد کنی
و سرانجام قصه دنیات بشه شــهـادت🌷
#شهیدجهادعمادمغنیه
#شهید_آرمان_علی_وردی
@sangareshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سجدۀ شکر و اشک شوقِ جهانبخش بعد از شکست ژاپن
4_5843620387111307176.mp3
9.58M
🎙تمام سرودهای دهه فجر دریک سرود؛ بسیار زیبا و خاطره انگیز!
پنج سرود انقلابی در یک سرود🌷
🎤ایران ایران
🎤خمینی ای امام
🎤به لاله در خون خفته
🎤آمده موسم فتح ایمان
🎤هوا دلپذیر شد
#دههفجر گرامی باد.
🍃🌹
@sangareshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از تو چیزی نمیخواهم به جز گاهی ،نگاهی...💔🌱
#رفیق_شهیدم
#شهید_جواد_محمدی
.شادی روح پاکشون صلوات.
@Sangareshgh313
|سنگر عشق|
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #قصه_دلبری #قسمت_یازدهم برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها .. درش
#قصه_دلبری
#قسمت_دوازدهم
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه .
وسیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کوچکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :«همهٔ زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه !»
اون هم کف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم !»
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت .
خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع)
یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد ، از او می پرسید :«این حرفا رو به مرجان هم گفتی ؟»
گفت :«بله!»
در جلسه خواستگاری همه رابه من گفته بود
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد .
من که از ته دل راضی بودم
پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم .
مادرم گفت :« به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن !»
کور از خدا چه میخواهد ، دو چشم بینا!
قار قرار صدای موتورش در کوچه مان پیچید.
سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر از روز های اردیبهشت.
نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود
مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند .
نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند .
تا وارد اتاقم شد پرسید :«دایی تون نظامیه ؟»
گفتم :«از کجا می دونید؟»
خندید که «از کفشش حدس زدم !»
برایم جالب بود ، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود
چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه ..
پرسید :«نظرتون چیه ؟» گفتم :«همون که حضرت آقا میگن !»
بال در آورد قهقهه زد :« یعنی چهارده تا سکه !»
از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله !
می خواست دلیلم را بداند .
گفتم :« مهریه خوشبختی نمیاره!» حدیث هم برایش خواندم :«بهترین زنان امت زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد !» این دفعه من منبر رفته بودم
دلش نمی آمد صحبتمان تموم شود
حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی را باز کند
سه تا نامه جدید نوشته بود برایم
گرفت جلویم و گفت :«راستی سرم بره هیئتم ترک نمیشه !
از ته دلم ذوق کردم
نمی دانم اوهم از چهره ام فهمید یا نه ، چون دنبال این طور آدمی می گشتم حس می کردم حرف دیگری هم دارد ، انگار مزه مزه می کرد ...
گفت :«دنبال پایه می گشتم ، باید پایه م باشید نه ترمز!
زن اگر حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه !»
بعد هم نقلی قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد :
«هرکس رو که دوست داری ، باید براش ارزوی شهادت کنی!
|سنگر عشق|
#قصه_دلبری #قسمت_دوازدهم پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه . وسیر تا پیاز زندگی اش را
#قصهدلبری
#قسمت_سیزدهم
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود .
از وسط برنامه ها می رفت و می آمد .
قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم
رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد
ایشان گفتند بودند :«بهتره برید امامزاده جعفر (ع)یزد»
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند : یکی یزد، یکی هم تهران .
مخالفت کرد ، گفت :« باید یکی و ساده بگیریم!»
اصلا راضی نشد ، من را انداخت جلو که بزرگ تر ها را راضی کنم .
چون من هم با او موافق بودم
زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید
شب تا صبح خوابم نبرد .
دور حیاط راه می رفتم
تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد ...
همه آن منت کشی هایش
از آقای قرائتی شنیده بودم :«۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل
نمیشه به تحقیق امید داشت ، ولی می توان به توسل دل بست! »
بین خوف و رجا گیر افتاده بودم .
با اینکه به دلم نشسته بود ، باز دلهره داشتم ...
متوسل شدم .
زنگ زدم به حرم امام رضا (ع) . همان که خیرم کرده بود برایش
چشمانم را بستم .
با نوای صلوات خاصه امام رضا خودم را پای ضریح می دیدم .
در بین همهمه زائران ، حرفم را دخیل بستم به ضریح :
«ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیده!»
همه را سپردم به امام (ع)
هندزفری را گذاشتم داخل گوشم .
راه می رفتم و روضه گوش می دادم .
رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم : کفن شهید گمنام ، پلاک شهید ...
صدای. اذان بلند شد ، مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت :« نخوابیدی؟!
برو یه سوره قرآن بخون!»
ساعت شش_شش و نیم صبح ، خاله ام با مادرم وسایل سفره عقد را جمع
می کردند.
نشسته بودم و بر و بر نگاهشان میکردم!
به خودم می گفتم :« یعنی همه اینا داره جدی می شه؟»
خاله ام غرولندی کرد که :«کمک نمی کنی حداقل پاوش لباست رو بپوش!»
همه عجله داشتند که باید عقد زودتر خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم .
وقتی با کت و شلوار دیدمش ، پقی زدم زیر خنده
هیچ کس باور نمی کرد این آدم ، تن به کت و شلوار بدهد ..
از بس ذوق مرگ بود ، خنده ام گرفت
به شوخی بهش گفتم :« شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده ؟»
در همه عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش : یک بار برای مراسم عقد ، یک بار هم برای عروسی
درو همسایه و دوست و آشنا باتعجب می پرسیدند :« حالا چرا امامزاده؟!» نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستند خانه بخت
😎 هر وقت توزندگی راهتو گم کردی
راهتو پیدا کن،به همین سادگی
امشب درهمین حد میتونم نصیحتتون کنم😂
#پندانه