📚نام رمان: پسر بسیجی دختر قرتی
📌وضعیت: pdf کامل شده رمان
📄تعداد صفحات: ۲۷۲
📝نویسنده: آذر دالوند
✨خلاصه رمان✨
امیر علی پسری بسیجی با عقایدی کاملا مذهبی و دریا دختری رها و آزاد به دور از هر عقاید مذهبی که در یک دانشگاه مشغول به تحصیل می باشند عقاید مذهبی امیر علی دلیلی می شود برای دریا تا حسابی با کارهایش امیر علی قصه را اذیت کند
دریای تخس دل می بازد به پسر بسیجی قصه اما عشق این دختر به چشم پسر بسیجی قصه نمی آید...
ولی دست روزگار امیر علی را مجبور می کند طی یک عملیات کاری دریا را به مدت پنج ماه صیغه کند و.....
🦋✨✨✨✨🦋
✨@Sarai110✨
🦋✨✨✨✨🦋
🦋
🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
7df9aa1160a83faf7c3edc06bf0a0ba7.pdf
2.21M
پی دی اف رمان:
پسر بسیجی دختر قرای
📚 نام رمان: گذر از غم
📌 وضعیت: pdf کامل شده رمان
📄 تعداد صفحات: ۳۴۲
📝 نویسنده: آذر دالوند
✨خلاصه رمان✨
رز دختر دو رگه ایرانی و آمریکایی بعد از فوت پدر و بیماری مادر تصمیم می گیرد برای زندگی به ایران نزد خانواده مادری سفر کند
که در بدر ورود با پسر دایی مذهبی خود به نام طاها آشنا می شود
طاها به خاطر بی پروایی ها و اذیت کردنهای رز تصمیم به ترک عمارت خانودگی می گیرد که با مخالفت شدید مادر بزرگش مواجه و مجبور می شود برای مدتی رز را صیغه کند..
🦋✨✨✨✨🦋
✨@Sarai110✨
🦋✨✨✨✨🦋
🦋
🦋✨
🦋✨🦋
🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
📚نام رمان : وقتی رو سری ام در آتش سوخت
📌وضعیت : در حال پارت گذاری
📝نویسنده: آذر دالوند
نازی دختری از خانواده مذهبی که به شدت از عقاید خانواده متنفر می باشد برای فرار از ایران و رسیدن به آزادی بدون قید و شرط در مرزهای خارج از ایران دست به هرکاری می زند یکی از همین کارها شرکت در اغتشاشات برای گرفتن پناهندگی است
اما یاسر پسری مذهبی و مامور رسیدگی به اغتشاشات که از قضا عاشق نازی است نازی را شناسای می کند و برای تسلیم نکردنش به قانون شرط می گذارد که نازی مدتی ....
⚜✨✨✨✨⚜
✨@Sarai110✨
⚜✨✨✨✨⚜
✨
✨🌙
✨🌙✨
✨🌙✨🌙
✨🌙✨🌙✨
✨🌙✨🌙✨🌙
✨🌙✨🌙✨🌙✨
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ1 🤍✿◉•◦
سکوتی سرد، به سردی زمستان همه جا را در بر گرفته بود
در این سکوت اما دخترکی سرمازده زانوان لرزانش را میان آغوشش پنهان کرده بود.
تا شاید اندکی گرم شود. اما انتظار گرما زیر تازیانه های باد و باران چیز خنده داری به نظر می رسید.
صدای گوش خراش کلاغ او را از سکوت تلخش جدا ساخت،
نگاه غمزده اش بالاخره از سیاهی پیش رویش گرفته شد و حرکات شتاب زده کلاغی که آشفته میان شاخه ها به دنبال پناهی برای فرار از تازیانه های باران می گشت را نشانه
گرفت، پوزخندی به تلخی نگاهش روی لبانش جاری شد:
-می بینی اینم مثل من بی پناه شده...
آه سردی کشید و نگاهش به چرخش در آمد،آسمانی که به قرمزی می رفت و نوید شب را میداد ،
سکوتی خوف انگیز میان درختان سر به فلک کشیده
،باران بی رحم ،او تنها با زانوانی در بغل ،صدای گوش خراش کلاغ چقدر در نظرش مسخره می آمد،
اگر کسی او را میدید بی درنگ افسرده میخواندش...اما چه کسی از دل پر خونش خبر داشت؟..
نگاه خسته اش باری دیگر سیاه سیقلی رو به رویش را نشانه گرفت:
-میدونی ...خیلی دلم تنگه...انگار ...انگار یکی قصد جونم رو کرده ...دستش دور این گلوی وامونده حلقه شده و میخواد جونم رو بگیره....فکر کردی ترسیدم؟
نه به جان تو، فقط نفس کشیدنم سخت شده یکی نیست بهش بگه ده لامصب یه بار بگیر این جون بی ارزش رو تمومش کن ... به خودش قسم که راضیم...میدونی سالهاست آرزو به دل یه خواب راحتم...دلم یه خواب میخواد که بیدار شدنی نداشته باشه
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ2 🤍✿◉•◦
با سر انگشتان یخ زده اش اشک گوشه ی چشمش را گرفت و هق زد:
-می بینی همیشه همینه یه گوشه کز کرده و گریه کنم...ولی میدونی بدبختی کجاس ...اونجاست که اگه خون هم گریه کنم هیچی مثل قبل نمیشه ....آخ اگه بدونی چقدر دلم میخواد یکی بیدارم کنه و بگه ببین چیزی نیست تو فقط یه خواب دیدی،یه خواب به انداز ی شیش سال...
زمزمه های آرامش جای خود رابه هق هق های بلند و سوزناک داد:
-آخ اگه بدونی حاضرم... جونم رو بدم فقط یه بار... یه بار دیگه توی صورتم بخندی...
یادته روزی که داشتم می رفتم؟ ...یادته چی گفتی؟...یادته گفتی یه روز پشیمون میشم؟...گفتی یه روز بی کس میشم...گفتی بهم اون روز دیگه بر نگرد ...بمون و توی تنهایت بمیر....
دستان ناتوانش به گل های روی زمین چنگ زد :
-اومدم بگم... تنها شدم...اومدم بگم پشیمون شدم...بی کس شدم ...ولی برگشتم ...برگشتم تا توی گوشم بزنی ...اومدم تا بیرونم کنی ...اومدم تا مثل یه اشغال پرتم کنی توی کوچه ... بخدا که راضیم فقط...فقط بزار یه بار دیگه اون چشمای قشنگت رو ببینم ...تورو به جون هرکی دوس داری بلند شو ...بلند شو ....که اومدم اعتراف کنم اشتباه کردم ... اومدم بگم غلط کردم...
بدن کرخت شده اش به زمین افتاد و محکمتر خودش را به آغوش کشید ،دلتنگ بود...دلتنگ آغوشی که روزی ضربان قلبش بهترین آهنگ آرامشش را می نواخت .
-دیر اومدم...خیلی دیر...به اندازی ندیدنت دیر اومدم...
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ3 🤍✿◉•◦
شش سال قبل
از زبان نازی
مثل تمام این سالها با صدای صوت قرآن از خواب بیدار شدم انگار سپیده دم باعث انعکاس بیشتر صوت بود .
سرم رو زیر بالش پنهان کردم و بازهم مثل تمام این سالها جیغ خفه ای کشیدم:
-خفه شو خفه شو...
حسم بهم می گفت عمدا توی تراس قرآن میخونه، انگار میخواد رو مخ من باشه،با این فکر عصبی تر به سمت پنجره هجوم بردم تا حالش رو بگیرم که فاطمه زودتر از من به پنجره رسید و دستش رو روی اون گذاشت:
-میخوای چکار کنی؟
-معلوم نیست میخوام حال این بچه هذبی رو بگیر تا دفعه دیگه ساعت پنج صبح صداش رو نندازه رو سرش ...اصلا کی به این گفته باید صدای نکرش به گوش همه ملت برسه...
-بس کن نازی خونه خودشه دوست داره هرجا که دلش میخواد قرآن بخونه،دیگه نمیزارم با کارات باعث عذاب بابا بشی،الانم بیا برو سر جات بگیر بخواب
صدام رو روی سرم انداختم تا به گوش همه برسه:
-چطور بخوابم با این اوضاع، اون از صدای این بچه هذبی شوم، اینم از پچ پچ های رو مخ تو ...دلمون خوشه زندگی داریم،گند بخوره توی زندگی که نتونیم یه اتاق واسه خودمون داشته باشیم .
عصبی از اتاق بیرون زدم ،همین که بیرون اومدم بابا رو جلوی در دیدم که مثل همیشه با دیدنم سرش رو پایین انداخت نمیدونم از اینکه من دخترش بودم شرمنده بود. یا از اینکه نمیتونه یه خونه بزرگتر بخره
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ4🤍✿◉•◦
مامان از اتاق مشترکشون بیرون زد و با چشمای اشکی ویلچر بابا رو به سمت سرویس هول داد
،پوف کلافه ای کشیدم و دوباره به اتاق برگشتم .
همیشه همینطور بود همیشه صدای من روی سرم بود و اونا سکوت می کردن ، قبلا سعی می کردن جوابی برام داشته باشن ولی به مرور زمان انگار بیخیالم شدن،
یعنی کلا نادیده گرفته می شدم تنها سهم من از خونه ی پدری پول تو جیبی بود که همیشه روی میز تلفن گذاشته می شد و سهم غذای که روی اجاق می موند همین...
روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم ،فکر زندگی که برام مثل قفس می مونه و منتظرم تا یه روزی بشکنم این قفس رو و برای همیشه آزاد بشم
شاید اگه بابام به اون جنگ کوفتی نمی رفت و فلج نمی شد.
الان وضعمون بهتر بود و به جای این خونه ی دوخوابه نود متری که طبقه ی بالاش رو هم با برادر بزرگترش شریک بوده و بعد شهادتش رسیده به پسر یکی یدونش، یه بچه هذبی که جز رو مخ بودن کاری ازش بر نمیاد. می تونست یه سه خوابه بخره تا من حداقل یه اتاق مستقل داشته باشم
و مجبور نباشم خواهر و قل دیگم که از ظاهر با هم مو نمی زنیم اما از اعتقاد کیلومترها از هم دوریم رو توی اتاقم تحمل کنم
غلطی زدم و سمت فاطمه برگشتم که بعد از خوندن نمازش باز هم به خواب رفته بود
،من و فاطمه نقطه مقابل هم بودیم،چادری بود و نبودم،نماز خون بود و نبودم،دختر خوبه بود و نبودم
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
هدایت شده از ღ𝑨𝒛𝒂𝒓𝒅𝒂𝒍𝒗𝒂𝒏𝒅ღ
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ5🤍✿◉•◦
طوری با عشق به بابا احترام میذاشت که بعضی وقتا فکر می کردم شاید همه اینا فیلمشه تا من رو بیشتر از چشم بابا بندازه،
اون ته ته قلبم یه حس حسادتی قلقلکم میداد اما باعث نمی شد تا مثل فاطمه زندگی کنم که شاید دختر خوبه بابا بشم،
من آزادی میخواستم شرط دختر خوب بودن اسارت و نداشتن آزادی بود برای همین هم بیخیال همه چی شدم
تلاشم برای دوباره خوابیدن بی فایده بود ،بلند شدم تا برای خودم چای دم کنم،
با مونا قرار داشتم برای خرید کتابهای کنکور، نباید وقت رو از دست بدم تنها امیدم برای رهای از این قفس رفتن به دانشگاست،
شاید یه شهر دیگه یا اصلا یه کشور دیگه،اصلا اگه بتونم از این خاک بکنم و برم یه سور حسابی میدم
همزمان با بیرون رفتم از خونه صدای در واحد بالای بلند شد.
یاسر مثل همیشه سر به زیر از پله ها پایین اومد و سمت در رفت شرط می بندم اصلا من رو ندید.
حالم از این سر به زیری مزخرفش به هم میخورد، انگار اگه نگاه می کرد دروازهای جهنم به روزش باز می شد:
-آقای برادر نخوری به دیوار یه وقت
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
هدایت شده از ღ𝑨𝒛𝒂𝒓𝒅𝒂𝒍𝒗𝒂𝒏𝒅ღ
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ6🤍✿◉•◦
مکثی کرد و زیر لب سلامی داد و به همون آرومی گفت:
_ممنون که اینقدر به فکرمی نگران نباش هواسم هست
بعد هم با همون بیخیالی حرص درارش راهش رو کشید و رفت.
همیشه همینطور بود. حاضر جواب و به شدت رو مخ، البته وقتی بچه بودیم بهتر بود.
یاسر تک پسر عمو محمدمه که وقتی یاسر دوماهه بود به شهادت رسید، و کمتر از یکسال بعد از شهادت عمو زن عمو ملیحه بر اثر تصادف فوت شد. همه میگن قسمت بوده، ولی من میگم از قدم شوم این بچه بوده
از بخت بد من بابا این خونه رو با عمو محمد شریک بود و بعد شهادتش خانوادش اینجا موندگار شدن،
بعد مرگ زن عمو هم بابا طی یک اقدام خدا پسندانه تصمیم گرفت یاسر رو خودش بزرگ کنه
با بزرگ شدنمون یاسر عوض شد و راه هذبی بودن رو در پیش گرفت و کلا راهش رو از منو فاطمه جدا کرد البته بیشتر از من دور شد.
دست از فکر و خیال برداشتم و سمت در رفتم:
-پوف منو ببین اینجا موندم به این پسره ی شوم فکر می کنم...
با دیدن پژو پارس نوک مدادیش جلوی در خندم گرفت، جدای همه خصوصیات بدش که رو مخ بود این یه خصلتش که کمک حال خانواده است خوبه ،
میدونستم منتظر من مونده پس بدون تعارف در سمت شاگرد رو باز کردم و کنارش نشستم
-کجا میری؟
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ7🤍✿◉•◦
-آینه رو روی صورتم تنظیم کردم و رژم رو از کیفم بیرون آوردم و روی لبم کشیدم:
-دور میدون پیاده میشم با یکی قرار دارم
زیر لب چیزی گفت و حرکت کرد:
-چیه؟ استغفار میکنی با شیطان توی یه ماشین نشستی ؟
با افسوس سری تکون داد:
-حالا لازمه این همه بزک دوزک کنی؟...
-تورو سننه ؟مگه من از تو می پرسم چرا اینقدر املی؟
یه احسنت به خودم گفتم چون تونستم عصبیش کنم از فشار دستش روی فرمون کاملا مشخص بود دوس داره سرم رو به شیشه ماشین بکوبه...
-جالبه پس بزک دوزک نشانه روشنفکری مدرن بودنه ،آخه من فکر می کردم کسای که چیزی جز بدن و صورتشون برای ارائه دادن ندارن آرایش می کنن و لباس بدن نما می پوشن بلکه یکی بهشون توجه کنه
اینبار من حرصی شدم و اون موفق.
چند بار دهنم باز و بسته شد تا چیزی بارش کنم اما چیزی به ذهنم نرسید، از اینکه نمیتونستم جوابش رو بدم بیشتر عصبی می شدم
برعکس بچه هذبی های دیگه که وقتی متلکی بارشون می شد با یه استغفار زیر لب رد می شدن و می رفتن،
این یکی خیلی رو مخ و حاضر جواب بود و همیشه یه جواب توی آستینش داشت ،
اما این منم که آخر موفق میشم رو اینو کم می کنم حالا بین
-هی برادر همین کنار نگه دار
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ8🤍✿◉•◦
همین که ماشین رو نگه داشت سریع پیاده شدم و بدون تشکر سمت محل قرارم با مونا رفتم
بعد از خرید کتاب برای خوردن ناهار و برنامه ریزی درسی راهی پاتوق همیشگی شدیم
،قرار شد چند کلاس آموزشی شرکت کنیم و روزانه چند ساعت رو به درس خوندن اختصاص بدیم
با اینکه سالها از دوستی منو مونا می گذشت اما هنوز نمیدونست کجا زندگی میکنم و مثل خودش پولدار نیستم
،همیشه برای اینکه متوجه این موضوع نشه به طریقی می پیچوندم
به شدت احساس حقارت می کردم که هم سطح خانواده ی اون نیستم و فکر می کردم اگر مونا بفهمه دوستیش رو باهام به هم میزنه
پدر و مادر مونا پزشک بودن و ساکن زعفرانیه تهران
با اینکه ما هم منطقه پایین نبودیم ولی یکی از آرزوهای من زندگی توی زعفرانیه بود
. به همین خاطر،به محض رسیدن به مقطع دبیرستان با هر زوری بود تونستم بابا رو راضی کنم تا توی مدرسه ای نزدیک به محل زندگی مونا ثبت نام کنم
همون مدرسه نقطه ی شروع دوستی منو مونا و دوری بیشتر من از خانوادم شد،همیشه حسرت زندگی و آزادی های مونا رو داشتم
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ9🤍✿◉•◦
و امروز مونای بی خبر از همه جا داشت برنامه ثبت نام توی گرونترین کلاسهای کنکور رو برنامه ریزی می کرد
، و من توی دلم زار میزدم چون میدونستم بابا پولی برای پرداخت شهریه این کلاسها نداره و پس انداز درب و داغون خودم هم کفاف یک ترم از این کلاسها رو هم نمیده
حالا از کجا باید جور کنم رو خدا میدونه
شاید وقتش رسیده دوستیم رو با مونا تموم کنم یا بازم مثل همیشه کلاس رفتن رو بپیچونم ،
توی مسیر تا خونه کلی افکارم رو زیر و رو کردم ولی با ناامیدی فهمیدم هیچ راهی برای پرداخت شهریه ندارم
با بغض به در قدیمیه خونمون خیره شدم و توی دلم نالیدم ما بچه بی پولا محکومیم به بدبخت موندن،
قشنگ آخر قصه معلومه مونا مثل بابا مامان تحصیل کرده و پولدارش دکتر میشه و من بخت برگشته هم مجبورم با یکی مثل بابا ازدواج کنم و بشینم بچه بزرگ کنم
انگار غم عالم روی دلم بود با همون چهره ی ناراحت و داغون وارد خونه شدم
،سفره پهن بود و مامان اینا مشغول خوردن ناهار از اینکه اینقدر خوش بودن و انگار توی این دنیا هیچ غمی ندارن لجم گرفت
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ10🤍✿◉•◦
هنوز هم نفهمیدم چی توی ذهن پوسید ی فاطمه میگذره که با این همه بدبختی اینقدر احساس خوشبختی داره و هیچ وقت لبخند از روی لباش پاک نمیشه
سلام زیر لبی گفتم و سمت اتاق رفتم کتابها رو کناری انداختم
بغ کرده روی تختم نشستم و زانو هام رو توی بغلم جمع کردم
تقه ای به در خورد و مامان وارد اتاق شد:
-نازی جان نمیای ناهار؟
با بغض سری بالا انداختم
کنارم نشست و پرسید:
-اتفاقی افتاده ؟گرفته ای...
آروم لب زدم:
-همون بدبختی های همیشگی...
-چرا همیشه اینقدر نا امیدی دخترم مگه چه اتفاقی افتاده؟
-دیگه چی باید بشه مامان که شما هم احساس بدبختی داشته باشید،
دیگه خسته شدم بخدا ،نکنه خیال دارید از اینکه آیندم داره نابود میشه پاشم با خوشحالی برقصم و پشبندش هم مثل شما لبخندی بزنم و بگم خدایا شکرت از اینکه تن سالم بهم دادی
دیگه مهم نیست که باید آرزوهام رو چال کنم و تهش بشم زن یه آدم آس پاس که نتونه یه کلاس کنکور دخترش رو ثبت نام کنه
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ11🤍✿◉•◦
لبی از استرس رسیدن صدام به گوش بابام گزید و دستی به گونش زد:
-چی داری میگی دختر توکه هرچی خواستی بابات حتی اگه از لباس خودش زده برات فراهم کرده کجا برات کم گذاشته؟
داد زدم:
-همه جا کم گذاشته میفهمید همه جا ...از اینکه آرزو به دل لباسای دوستام بودم ،
از اینکه بهترین تفریحی برای من شده رفتن سالی یکبار تا مشهد
و دوستام باید هر روزی که دلشون میخواد یه بلیط سفر خارجی اوکی کنن و به منم بگن بیا
من به دروغ بگم نه هانی من ماه قبل رفتم خسته شدم از این زندگی میفهمید خسته شدم ...
عصبی بلند شد و توی صورتم براق شد:
-ما شاید سفر خاج کشور برات اوکی نکردیم
ولی چیزی هم برات کم نذاشتیم مگه چند درصد از مردم مثل دوستای تو هستن که هرچی دلشون میخواد براشون فراهم باشه
، الانم اگه دردت کلاس کنکورته برو ثبت نام کن کی بهت گفته نباید کلاس بری؟
یعنی اینقدر چشمت کور شده که نمی بینی تمام فکر من و بابات آینده تو فاطمه شده آره انقدر کور شدی؟
-هه کلاس کنکور حتما همون کلاس درب و داغونای این سمتی که استاداش خودشون چیزی بارشون نیست
نخیر مامان من کلاس کنکوری میخوام که چیزی بارم بشه نه بدتر از قبل بیام بیرون
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ12🤍✿◉•◦
حرفی که می رفت تا روی زبان مامان بشینه با ورود بابا نصفه رها شد:
-چیه صداتون رو انداختین روی سرتون؟
-از دردونت بپرس ...
-الهه مارو تنها بزار خودم با نازی صحبت میکنم...
مامان با غیض اتاق رو ترک کرد و ما رو تنها گذاشت:
-بیا بشین دخترم ،چندباره دارم بهت میگم احترام مادرت رو نگهدار
نمیدونم کجای تربیتم کوتاهی کردم که تو اخلاقت این شد ،
آخه دختر مگه نگفتم هرچی میخوای بخواه ولی به روش خودش نه با داد و هوار الانم بگو بینم دردت چیه؟...
-با دوستم امروز رفتیم کتاب خریدیم برای کنکور ؟
-خوب مشکل چیه پولت کم بود میگفتی من بریزم به حسابت..
-نه همون که دادید بس بود،ولی خوب مونا میگه کلاس کنکور شرکت کنیم بهتره چون شانسمون برای رشته بهتر قبول شدن بیشتر میشه
-حالا این گیرش کجاست ؟
-خوب اونجای که مونا می نویسه خیلی گرونه ،من نمیتونم برم اونجا کلاسای بهتری داره و استادهاش هم بهتره
پوفی کشید و گفت:
- تو بنویس اینکه مشکلی نیست
مات شده لب زدم:
-بنویسم؟شما میدونید چقدر هزینش بالاست ؟
-شما با این چیزا کاری نداشته باش من فکر این روزا رو کردم ،هرجا دوست داری بنویس
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ13🤍✿◉•◦
متحیر به رفتنش چشم دوختم، دم در مکثی کرد و گفت:
-یادت باشه من و مادرت تمام آرزومون موفق شدن شماست پس قبل اینکه صدات رو توی این خونه بلند کنی قبلش خوب فکر کن..
راستش کمی شرمنده شدم ،اما خوشحالی اینکه قراره کلاسی برم که مونا میره ،حس شرمندگیم رو پروند و آینده رو برام روشنتر از قبل کرد.
بدونه اینکه فکر کنم، اصلا بابا با این حقوق جانبازی و حقوق معلمی مامان چطور میخواد این پول رو جور کنه
برخلاف من فاطمه مثل زمانی که حاضر نشد به مدرسه ای که من میرم بیاد و به مدرسه ی نزدیک محل زندگیمون رفت،
اینبار هم حاضر به شرکت در کلاسهای که من میرفتم نشد و کلاسهای کنکور همون محل رو ثبت نام کرد.
و من بازهم به خود شیرین بودنش پیش خودم اعتراف کردم:
-اصلا چکارش دارم لیاقت نداره وقتی هیچ پوخی نشد سلامش می کنم دختره ی لوس
کارهای ثبت نام کلاسها به سرعت پیش رفت و درس خوندن ما شروع شد.
بیشتر وقتم صرف درس خوندن می شد و کمتر از قبل سراغ بیرون گردی و مهمانی های شبانه میرفتم
اما خوب قرار هم نبود تمام وقتم صرف درس خوندن بشه، گاهی وقتا تفریح وسط درس هم لازمه، با همین بهانه با مونا تماس گرفتم، اونم که بدتر از من منتظر بهانه سریع قبول کرد و قرار شد راس ساعت مشخص توی پاتوق حاضر بشیم
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ14🤍✿◉•◦
از زبان یاسر
خسته از یک ماموریت طاقت فرسای چند روزه وارد دفتر شدم به امید اینکه در حد چند دقیقه بتونم به مغزم استراحت بدم،
اما هنوز یک دقیقه نگذشته بود که تقه ای به در خورد:
-بفرمایید ..
سرباز وظیفه موسوی وارد شد و احترام نظامی گذاشت:
-جناب سروان گشت چند نفر رو گرفته جناب سرهنگ گفتن که رسیدگی کنید.
پوف کلافه ای کشیدم و اشاره دادم که بیرون بره
فکرش رو هم نمی کردم نرسیده کلی کار سرم خراب بشه
،سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم روی هم گذاشتم
با تقه ی دوباره به در سیل دختر های جوان با لباسهای نامناسب روانه اتاق شد.
بازم مثل همیشه باید با این دختر بچه ها سر و کله بزنم، هنوز نفهمیدم چه کاریه این راه افتادن تو خیابون و دختر بچه ها رو دستگیر کردن،
کاش یکی بود به اون بالایا می فهموند با دستگیر کردن این دخترا بار این بی حجابی جمع نمیشه که هیچ اوضاع بدتر هم میشه،
به جای این بچه ها الان باید سازنده های مد و بلاگر های تبلیغ کننده مد و مثلا سلیبریتی های روشنفکر اینجا باشن نه این بنده خدا های ساده که توی گرداب این اشخاص دست و پا میزنن
با ورود نازی بین دختر های دستگیر شده بند دلم پاره شد و مات شده بهش خیره شدم،
مانتوی به شدت جذب کوتاه با شلواری که کوتاهیش دیگه خیلی از حد گذشته بود با اون شال عجیبش که نبودش از بودنش بهتر بود
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ15🤍✿◉•◦
-خدای من اگه عمو بفهمه حتما سکته می کنه، من نمیدونم این دختر چه مرگشه آخه بچه این چه ریختیه برا خودت ساختی؟
با تاسف سری تکون دادم وسراغ دخترا رفتم ،
خیلیاشون از ترس دست و پای خودشون رو گم کرده بودن برای همین با آرامش بهشون گفتم:
-بچه ها نگران نباشید قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته فقط یک تعهد ساده است بعدشم قول میدم بدون هیچ درد سری برمی گردید خونه
صدای یکی از دخترا که بشتر از همه ترسیده بود بلند شد:
-جناب سرهنگ غلط کردم بخدا بار اولم بود دیگه این مدلی لباس نمی پوشم به بابام نگید اگه بفهمه می کشتم
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-آروم باش خانم قرار نیست به خانوادت خبر بدیم فقط یه تذکر و تعهد ساده است..
تک خنده ای برای آروم شدنش زدم و گفتم:
-درضمن من سروانم، سرهنگ نیستم...
بعد هم رو به موسوی در خواست آب دادم تا اضطرابشون کمتر بشه
-خوب دختر خانوما میشه بگید چرا این مدلی لباس می پوشید که گیر مامورای گشت بیافتید
نازی قبل از همه با همون تخسی ذاتیش پرسید:
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ16🤍✿◉•◦
-این دیگه چه مملکتیه ساختید، حتی اجازه لباس خودمونم نداریم گند بزنن به این مملکتتون
بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب دادم:
-این کارا به خاطر امنیت خودتونه، از اون مهم تر اینا قوانین کشور و اسلام هستش
اگر در جریان باشید هر کشور و دین و قوانین خاص خودش رو داره و مردم هم موظف به رعایت قوانین هستن...
-هه امنیت ما یا ترس گناه کردن خودتون؟
چرا به جای اینکه ما دخترا رو زرتی بگیرید بیارید اینجا به پسرا نمی گید چشماتون رو غلاف کنید، تا به گناه نیوفتن؟
اصلا این اسلام شما چرا به پسرا نمیگه به نامحرم نگاه نکنه همش گیرش رو دختراس؟
از اون گذشته شما نمی تونید کسی رو بزور مسلمون کنید یا به بهشت ببرید...اینو بفهمید...
با ابروی بالا رفته جواب دادم :
-اول اینکه کشور اسلامیه و قوانین بر پایه قرآن و اسلام تا اینجا که بحثی نیست،
دوم اینکه همون قرآنی که گفته زن حجابش رو رعایت کنه گفته مرد هم چشمش رو به قول شما غلاف کنه برای همینه که اگر مردی بر خلاف قوانین اسلامی عمل کنه و به ناموس کسی تعرض کنه اونم مجازات میشه،
در مورد مسلمان شدن زوری هم باید بگم کسی ،کسی رو زور نکرده میدونید که توی این کشور کسانی برای زندگی هستن که دینشون اسلام نیست
ولی با احترام دارن قوانین کشور رو رعایت میکنن کشور هم کاری به دینشون نداره حتی امنیتشون رو هم تامین میکنه ،
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ17🤍✿◉•◦
،سوم اینکه ما مسئول بهشت رفتن شما نیستیم
شما میتونید توی مجالس خصوصی خودتون هر طوری که دلتون میخواد لباس بپوشید،
ولی مسئول اجرای قوانین ما هستیم و وظیفه داریم با نقض قوانیین مبارزه کنیم،
پس بهتره توی مکانهای عمومی با رعایت قوانینن حاضر بشید تا به این مرحله نرسید
الانم مثل دختر های خوب پای برگه های تعهد رو امضا کنید و برید پی زندگیتون ولی یادتون باشه اگر بازم گیر گشت بیفتید دیگه با یه تعهد ساده حل نمیشه یا علی
آخرین نفر نازی بود که با اخم به میز نزدیک شد:
-بده تا امضا کنم کار و زندگی دارم
برگه رو سمتش سر دادم و پرسیدم:
-چرا این کارا رو میکنی؟میدونی اگه عمو بفهمه چقدر ناراحت میشه؟
پوزخندی زد و همینطور که برگه رو امضا می کرد جواب داد:
-اول اینکه نمی فهمه مگه اینکه یه کسی به خاطر خودشیرینی کف دستش بزاره
،بعدش هم این شما هستین که باید با خواسته های ما کنار بیاید نه ما
من یه آدمم و دوس دارم اینطوری زندگی کنم اینکه آخره این تصمیم چی میشه هم به خودم مربوطه
شماها کاسه داغتر از آش نشید اصلا من دوست دارم نابود بشم شما رو سننه
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ18🤍✿◉•◦
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه در رو بهم کوبید و اتاق رو ترک کرد ،
با حسرت به رفتنش خیره شدم ،سالها سر سفره ی عمو نون و نمک خوردم و سعی کردم نمکدون نشکنم،
ولی یه روز یه جا اختیار عقلم دست دلم افتاد و پی دختر تخس و ناخلف عمو سرید،
عاشق شدم، عاشق دختری که فاصلمون به اندازی دو دنیا زیاد بود.
ولی مگه این دل وامونده حالیش میشه؟
مگه دست من بود که اون روز موهاش رو پریشون دورش ریخته بود و روی تاب گوشه ی حیاط آهنگ مورد علاقش رو میخوند ؟
مگه تقصیر من بود که تارهای طلای موهاش زیر نور خورشید میدرخشید و زیبایش رو چند برابر کرده بود؟
اصلا مگه تقصیر من بود که صداش جادوی بود و جادوم کرد ؟
-ولی خودمم خوب میدونم تقصییر من بود که نگاه نگرفتم و دلم رفت
،دلم رفت برای دختر ناخلف عمو که عین شب و روزیم ،دلم رفت برای دختری که حتی نمیخواد من رو ببینه ...
-خدایا عاقبتم رو به خیر کن
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨
🤍
༻﷽༺
✨ღوقـتـے روسَریــے ام در آتـَـش سوخـتღ✨
◦•◉✿🤍 #پـــارتِ19🤍✿◉•◦
از زبان نازی
روزها یکی پس از دیگری می گذشت و روز کنکور نزدیکتر می شد ،
خدایش از حق که نگذرم این مدت بابا و مامان سنگ تمام گذاشتن برای آرامش من و فاطمه
البته من که چشمم آب نمی خورد فاطمه بتونه با این کلاسهای داغونی که رفته رتبه ی خوبی بیاره
با خودم هم می گفتم خوبه حداقل من یه رتبه میارم بفهمن هزینه کردن جواب خوب هم میده
بالاخره روز امتحان فرا رسید و به همراه مامان راهی حوزه امتحان شدیم برعکس من که از استرس
ناخون می جویدم فاطمه با آرامش حرص دراری مشغول ذکر گفتن بود.
پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم به فاطمه نگاه نکنم انگار هرچه بیشتر بهش نگاه می کردم استرسم بیشتر می شد
نزدیک حوزه مامان بغلم کردو با بوسه ای روی پیشونیم لب زد:
-استرس نداشته باش دخترم با توکل به خدا حتما قبول میشی چون تلاش زیادی کردی استرس فقط باعث میشه تمرکزت کمتر بشه
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم سمت مونا که منتظرم ایستاده بود رفتم
همراه با نفس عمیقی از حوزه خارج شدم باورم نمی شد به نظر خودم از اون چیزی که فکر می کردم بهتر شده بود و انتظار رتبه ی بالای رو داشتم
#نویسنده_آذر_دالوند
🤍✨✨✨✨🤍
✨@Sarai110✨
🤍 ✨✨✨✨🤍
#پارت_اول
https://eitaa.com/Sarai110/34015
🤍
🤍✨
🤍✨🤍
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨