eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
512 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود... معناش هم قشنگتر ...😍 چقدر داشتم عوض میشدم! منی که یادم نیست آخرین بار زیارت عاشورا روکی و کجا خوندم... شاید تو مراسمات مدرسه... . همه رفتیم معراج شهدا شهیدی که تازه پیداشده بود رو آوردن...😔 هیاهویی به پا بود.😯 همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام میدادن...😭😭 زهرا دستم و کشید و گفت: _بیا بریم👭 منو برد سمت تابوت... مبهوت نشستم کنار تابوت... چیزی تو قلبم بالا و پایین میرفت...💓 گلوم خشک شده بود... انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...😔 اولین قطره از چشمم چکیدو راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...😭😭 . خودم انداختم روی تابوت و ضجه زدم😭😭😭😭 ازته دلم... واقعا عوض شده بودم.... هرکسی روی تابوت چیزی مینوشت... خودکار رسید دست من... باتردید دستم گرفتم... دستام میلرزید...😥 به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران منو نگاه میکرد... تصمیم خودمو گرفته بودم... آروم نوشتم: (کمکم کن چادر بپوشم...)📝✉️ .... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°•°• ✍ نویسنده: @Roman_mazhabi کپی فقط با ذکر نام نویسنده و نام دو کانال جایز است❤️ @sarall
۴ دی ۱۳۹۸
•°•°•°• یک ماه از اون زمان میگذره... با وجود تمام مخالفت های خونواده و دوستام، چادری شدم! خیلی از نگاه های سنگین از روم برداشته شده و امنیتم بیشتر... حالا حرفای زهرا رو درک میکردم... . از آقای صبوری هم که بگم... خیلی عجیبه رفتارش مخصوصا از وقتی که من چادری شدم... ... در زدم و وارد دفتر بسیج شدم باخودم تصمیم گرفتم حالا که چادری شدم یه خانومِ چادری کامل بشم! و الانم عضو بسیج شدم...!! امروز یه جلسه داشتیم. . درو بستم و خواستم برم اتاق کنفراس که ازاتاق اومد بیرون... تا منو دید یکم سرخ شدو سرشو انداخت پایین وگفت: _سلام خانوم جلالی. +سلام هوا به نظرم تنگ و سنگین اومد سریع خودمو جمع و جور کردم و از جلوی راهش رفتم کنار... و اونم رد شدو از دفتر بیرون رفت... دستم و گذاشتم روی قلبم دیوانه وار میکوبید انگار میخواست‌ از دهنم بزنه بیرون... یکم صبر کردم آروم که شدم رفتم تو.... سلام کلی ای کردم و رفتم پیش زهرا نشستم... _سلام نیلوفر خانوم زشت😂 +زهرا حرف نزن که خیلی نامردی😏😒 _چراااا؟😵😪 +حالا بعدا بهت میگم و باهات کار دارم!😏😠 _یا اکثر امام زاده ها😭😲 خنده آرومی کردیم و به سخنران گوش دادیم. . وسطای جلسه بود که هم اومد. . +خببببب‌، زهرا خانوممممم بیا که باهات کار دارمممم👊💪 _نیلو من از تو میترسم...کاش میمردی😂😂 +مرگ😐...دختره زش... حرفمو کامل نگفته بودم که یکی از دوستام که جانشین فرمانده بسیج خواهران بود اومدو گفت: _نیلوفر،آقای صبوری باهات کار داره. +بامن؟ _آره...گفت بری دفترخودش. بعد خنده ای کردو ادامه داد: _کی شیرینیش رو بخوریم ایشالا؟😌😂 +ااا مرض!...الکی جو میدی!...لابد میخواد کارت بسیجمو بده... و بعد رو به زهرا گفتم: +هنوز شمارو یادمه...میرسم خدمتت!😒☝👊 . رفتم دفتر بسیج تو دلم وِلوِله بودو قلبم‌ تند تند میزد. آروم در زدم... صداش اومد که گفت: _بفرمایید. آروم دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم. از جاش پاشدو گفت: _بازم سلام خانوم جلالی بفرمایید +سلام...کاری داشتید بامن؟کارت بسیجم آماده شده؟ _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• باران صابری @Roman_mazhabi کپی فقط با ذکر نام نویسنده و نام دو کانال جایز است❤️ @sarall
۴ دی ۱۳۹۸
🍃🌸 ✍حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی: کسی که حمام رفته و لباس تمیز پوشیده است ، همین که یک سیاهی روی صورت یا لباسش بنشیند می فهمد ، ولی کسی که مثلا در مکانیکی کارکرده و سیاه شده ، هر قدر هم خاک بخورد متوجه نمی شود. 🔸 هم همین طور است. کسی که تزکیه کرده و خودش را تمیز کرده، می فهمد که یک چه قدر اثر دارد ،ولی کسی که غرق گناه است ، هرچقدر که گناه کند ککش هم نمی گزد. 🌸🌹🍀🌸🌹🍀🌸🌹🍀 ⭕️🖤 مشکی به رنگ حجاب🖤 @sarall
۴ دی ۱۳۹۸
‍ ❌ سالگرد عملیات کربلای 4 است و کربلای چهار یعنی چه؟!!! از رزمنده های جنگ و شرکت کننده در کربلای 4 که بپرسید یک جمله شنیدنی دارند که خیلی عجیب است . ❌ می گویند : ستارگان آسمان بالای سر اروند رود و نهر خین ،صحنه هایی را دیدند که خورشید تا قیام قیامت از دیدن آن محروم است! خدایا اینان چه دارند میگویند؟ مگر کجا بوده؟ میخواهید بدانید کربلای چهار چه خبر بوده؟ پس با چشم دل بخوانید : ❌جنازه بچه ها کنار هم جمع شده بودند،بعضی سر نداشتند،بعضی دست و پا نداشتند، بعضی در لباس غواصی شهید شده بودند،آرام آرام بدن آنها را از سیم خاردار ها جدا میکردند و به طناب گره میزدند و در آب رها میکردند،دو نفر بسیجی اول طناب را میگرفتند و دو نفردیگر آخر طناب را که شهدا را به عقب برگردانند، در تاریکی اروند،صفی از پیکر پاره پاره شهدا در آب روان بود، اروند شاهد صحنه هایی از منتها الیه مظلومیت و شجاعت و ایثار بود فکرم به پرواز درآمد،خدایا!میان این همه انسان که در شهرها در خانه های گرم و نرم خود خوابیده اند،چند نفر چنین صحنه هایی به مخیله شان خطور می کند؟ چند نفر باور میکنند که این جوانان برای امنیت و آسایش آنها اینچنین از همه چیز خود گذشتند؟ چند نفر مظلومیت این بچه ها را شناختند؟ ❌کربلای_چهار عملیات_فریب بود یا نبود؟ لو رفته بود یا نرفته بود،اینها مال دانشکده های جنگ است،آنجا که میگویند اگر انواع و اقسام تجهیزات دارید ، اگر پشتوانه ماهواره ای دارید و ......... داستان کربلای چهار داستان تکنیک و تاکتیک نیست،داستان عشق است ! میخواهید بدانید کربلای چهار چه خبر بود؟ شب توی سرما بزن به آب،ببینم کدام عقل معاش کدام علم دانشگاه به تن دستور میدهد که برو توی آب! آن غواص هایی که در سیاهی زمستان عباس وار به آب نگاه میکردند و دل به دریا میزدند،فارغ‌التحصیل دانشگاه جنگ و علی الظاهر تحت امر فرماندهی آقا محسن رضایی بودند، اما آنها استاد مدرسه عشق و گوش به فرمان امام خمینی کبیر قدس سره بودند! ❌چه میدانم شاید آن لحظه خلقت انسان که ملائک به خدا گفتند چرا او را خلق میکنی در حالی که در زمین خونریزی میکند و خدا گفت من چیزی میدانم که شما نمیدانید، لحظه به دریا زدن غواص ها، دست بسته زنده به گور شدن غواص ها،لحظه خاک لودر روی صورت ریخته شدن غواص ها، خدا آنها را نشان ملائکش داد و گفت :نگاه کنید او بنده من است! شاید کربلای چهار پیروزمندانه ترین عملیات تاریخ بعد از کربلای سیدالشهداء بود! درکدام جنگ؟ کدام عملیات؟ کدام یگان رزمی چون این غواص ها، هرازچندگاهی از لا به لای تاریخ سر بر میآورند و دوباره به خط میزنند و خاک دنیازدگی و پوچ اندیشی که آینه دل ما را فرا گرفته را کنار میزنند و اینگونه دوباره با آن دست های بسته شده گره های قلوب زنگار گرفته ما را باز میکنند و اصلا خیلیها نمیدانند کربلای4یعنی چه؟!! بگذریم که کربلای 4 خود راهکار عملیات پیروز کربلای 5 را به فرماندهان نشان داد و بعثیهای سرمست از پیروزی ظاهری در عملیات قبلی اصلا به مخیله شان هم خطور نمیکرد در فاصله ۲هفته از همان منطقه عملیات وسیع دیگری شروع شود . درود میفرستیم به ارواح تابناک و مطهر شهدای دفاع مقدس ، علی الخصوص شهدای مظلوم عملیات کربلای ۴ راوی آزاده که خودش درعملیات کربلای ۴ اسیرشدند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 مشکی به رنگ حجاب🖤 @sarall
۴ دی ۱۳۹۸
و قدم‌هایش را بر زمین می‌گذارد... آن‌ هنگام که #مهدے موعود ظهور می‌کند! مسیح، دل‌بسته ے یوسف زهراست! #سلام_بر_تو_اے_مولود_مریم🌹 #در_آن_روز_که_به_مولایمان_اقتدا_میکنے🌺 @Sarall
۴ دی ۱۳۹۸
🔴 #اطلاعیه_مهم 🔷شورای مرکز تقویم مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران اعلام کرد که در روز پنج‌شنبه ۵ دی ۱۳۹۸، خورشید گرفتگی جزئی رخ خواهد داد. 🔷خورشید گرفتگی در تهران، در ساعت ۸ و ۲۳ دقیقه پایان می‌یابد و پایان خورشید گرفتگی در سایر نقاط ایران با تهران متفاوت است. #خورشیدگرفتگی 🆔 @Sarall
۴ دی ۱۳۹۸
#پروفابل_دوستانه #مذهبی_دوتایی_دخترانه😋😋 @Sarall
۴ دی ۱۳۹۸
پارت های آخر هفته رمان قلب های نارنجی👇
۵ دی ۱۳۹۸
ساده گفت:« اما من فکر نمی کنم این راهش باشه. بالاخره آدم تو زندگیش با آدم های مختلفی دوست و آشنا میشه.» پدر کمی خودش را روی مبل جلو کشید:« بالاخره با الان فرق داره. تو فقط ۱۶ سالته و ۱۶ سالگی با ۳۰ سالگی خیلی فرق داره.» ساده قبول نکرد:« اما تا اونجایی که من دیدم مقایسه سراغ همه میره. توی هر سنی. همین مامان رو ببینید، مدام وضعیت شما را با اوضاع مالی عمو مقایسه می کنه و کفری میشه.» پدر قلمش را بین کتابش گذاشت و آن را بست:« تو درست میگی. اما توی نوجوانی مقایسه ها هم احساساتی هست، هم آزار دهنده و هم میتونه روی سرنوشت آدم تأثیر خیلی بدی بذاره.» ساده ساکت ماند. پدر کتابش را روی زمین کنار مبل گذاشت و دست هایش را در هم گره زد:« ببین دخترم! نوجوانی هم میتونه بهترین دوران زندگی آدم باشه و هم بدترین.» ساده گفت:« خب هر دوره ای از عمر آدم میتونه این جوری باشه.» پدر لبخند زد:« خب آره! حادثه های تلخ و شیرین می تونن مثلا پیری آدم را تلخ و یا شیرین کنن اما تو نوجوانی فقط حادثه ها نیستن که تاثیر گذارن. خیلی چیز های ساده و پیش پا افتاده میتونه آدم رو کله معلق کنه. چه جوری بگم؟ حتی قلب یه نوجوان با قلب بقیه ی آدما فرق داره.» ساده سعی کرد قلبش را حس کند:«چه فرقی؟» ........ @Sarall
۵ دی ۱۳۹۸
پدر لبخند زد:« قلب اونا قرمز نیست. نارنجیه. خیلی هم نازک تر از بقیه ی قلب هاست. برای همینه که این قلب های نارنجی به یه مراقبت ویژه احتیاج دارن چون ممکنه تا بیان قرمز بشن هزار تا رنگ دیگه به خودشون بگیرن. اما اگه این سال های تغییر رنگ درست بگذرن درک آدم از واقعیت ها بالا تر میره. اون وقت متوجه داشته هاش هم میشه. داشته هایی که فقط با پول به دست نمی یان. اما یه نوجوون فقط نداشته هاش رو میبینه.» ساده با غصه به تکان دادن سرش برای تأیید حرف های پدر اکتفا کرد. پدر به خودش کش و قوسی داد و گفت:« تا حالا شده آرزو کنی جای آلما باشی؟» دروغ گفتن هرگز برای ساده کار آسانی نبود اما آن شب به خاطر پدر سریع و راحت گفت:«نه.» پدر تعجب کرد:«راست میگی؟» ساده از حیرت پدر خوشش آمد. لبخند زد و سر تکان داد:«اوهوووم!» تعجب پدر تمامی نداشت:«چرا؟!» از آن چرا های سخت بود! به خصوص که پدر پرسیده بود. پدر که کم کمک ساده را مطمئن می کرد از درون او باخبر است. _خب اگه جای آلما باشم شاید به نداشته هام برسم اما..... نگاهش را از نگاه پدر جدا کرد:« تکلیف داشته هام چی میشه؟» حیرت پدر ادامه داشت:« یه سوال می پرسم. جون من راستش را بگو!» ساده سر تکان داد که باشه. _نداشتن چیز هایی که میخوای برات غم انگیز تره یا از دست دادن چیز هایی که داری؟ ساده سریع لب باز کرد که چیزی بگوید، پدر گفت:« قرار شد راستشو بگی. پس اول خوب فکر کن.» ساده لبخند زد:« راست گفتن که فکر کردن نمیخواد.» چشم های پدر درخشید:«خب؟» _دومی برای من غم انگیز نیست، وحشتناکه. تمام حرف نمایش نامه ای هم که اجرا کردیم همین بود. _راست میگی؟ _راستِ راست. _پس زیاد نگران نباشم نه؟ ساده از اطمینانی که به پدر داده بود لذت برد:« نگران چی؟» _نگران دوستی تو و آلما. ساده ماند که چه بگوید. نگاهش رفت پی عکس فارغ التحصیلی شیدا کنار آینه:« نه زیاد نگران نباشین.» ......... @Sarall
۵ دی ۱۳۹۸
سهراب کله ی سحر از خانه زده بود بیرون. همه از سحر خیزی او به خصوص بی سر و صدا بیرون رفتنش تعجب کرده بودند. مادر حدس می زد کاری پیدا کرده است. اما شیدا باور نداشت: سهراب کار پیدا کنه و تو شیپور ندمه؟ پدر احتمال داد رفته باشد کوه. مادر گفت:« کوه! اون هم شنبه؟!» ساده نظری نداد و سکوت پیشه کرد. سریع صبحانه اش را خورد و راه افتاد. برای او روز های کمی وجود داشت که از مدرسه رفتن لذت ببرد. آن روز های اندکی هم که از سر شوق بیدار می شد و پر نشاط به سوی مدرسه راه می افتاد به خاطر خودِ خود مدرسه نبود. به خاطر اتفاق هایی بود که به قول معلم ادبیاتشان در درجه دوم اهمیت قرار داشتند و هرگز جای درس را نمی گرفتند. آن روز هم شوق اجرای موفقشان او را پر و بال زنان به مدرسه برد. البته پای یک قضیه ی دیگه هم وسط بود. می خواست آنقدر از آلما درباره ی آن دسته گل بزرگ و فرستنده اش سوال کند تا مجبور شود همه چیز را بگوید. موضوع اصلی برنامه صبحگاهی نمایش موفق بچه ها بود. خانم آشتیانی که عشقش درخشیدن مدرسه در تمام مسائل درجه یک الی آخر بود مشغول سخنرانی بلند بالایی برای بچه ها بود. می گفت:« امید زیادی وجود داره که جایزه ی اول نصیب مدرسه ی ما بشه.» باز هم بیشتر اسم آلما تکرار شد تا بقیه. به خصوص که این بار به قول خانم آشتیانی در ایفای دو نقش بسیار سخت خوش درخشیده بود. در پایان از افراد گروه نمایش خواستند بالا بروند و لوح های تقدیرشان را بگیرند. وقتی روی سن رفتند و رو به روی بچه های توی حیاط ایستادند زهرا آرم زد به بازوی ساده و سرش را نزدیک برد و آهسته گفت:« پری نیومده!» ساده آهی کشید. برایش عجیب بود که پری را از یاد برده است و دیگه دغدغه ی ذهنش نیست. فکر کرد دلیل این فراموشی وجود آن دسته گل بزرگ بود. لوح های تقدیر را که گرفتند برگشتند میان بچه ها. خانم آشتیانی به همه وعده داد که به زودی یک اجرا هم در مدرسه می گذارند تا همه بتوانند کار موفق گروه نمایش مدرسه را ببینند. زهرا که جلوی ساده ایستاده بود رو بر گرداند و گفت:« چه تشدیدیه این خانم آشتیانی! انگار میخواد پری رو جوون مرگ کنه.» وقتی صف ها به طرف کلاس ها راه افتاد ساده به آلما نزدیک شد:« جون من بگو او کیه؟» آلما با حیرت نگاهش کرد:«او؟» ساده سرش را تکان داد. آلما مکث کرد:« او سوم شخص مفرده.» ساده کوتاه نیامد:« حالا این سوم شخص مفرد که برات اون سبد گل رو فرستاده بود کی هست؟ اسم واقعیشو بگو.» ......... @Sarall
۵ دی ۱۳۹۸
آلما نگاهش را از روی ساده برداشت و گفت:« کدام سبد گل؟ چرا چرت می گی ساده؟» ساده دستش را گرفت و او را نگه داشت:«آلما!» آلما حق به جانب نگاهش کرد:«چیه؟» اصرار کرد:«کیه؟» _کی کیه؟ انکارش آنقدر برای ساده عجیب و باور نکردنی بود که دیگه نتوانست چیزی بگوید. آلما دستش را از دست ساده بیرون کشید و رفت. ساده همین که صدای زنگ تعطیلی را شنید بی بال از مدرسه بیرون پرید. از اینکه بخش بزرگی از ذهنش را یک سبد بزرگ گل که هیچ ربطی به او نداشت اشغال کرده بود از دست خودش کفری بود. وقتی قیافه ی آلما را هنگام انکار آن سبد گل به یاد آورد احساس بدی کرد. چیزی شبیه حالت تهوع. تهوعی که روح دچارش بود نه جسم و خوش عطر ترین لیمو ترش های جهان هم نمی توانست برایش کاری کند. کم کمک فهمید چیز هایی که دیده نمی شوند نسبت به چیز های دیدنی پیچیدگی های بیشتری دارند. مثل نیروهایی که گاهی آدم ها را وادار می کند کارهایی بکنند که خودشان هم پیش از آن حدس نمی زدند توانایی انجامش را دارند. مثل نیرویی که پری را واداشت به او بگوید برو گمشو! اون هم به ساده! به کسی که روزی نه چندان دور دوست جان جانی اش بود. یا نیرویی که آلما را واداشت جلوی یک جفت چشم شاهد حقیقت را انکار کند. ......... @Sarall
۵ دی ۱۳۹۸