eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم آشتیانی از کنجکاوی دانستن این که ساده شماره ی مادر آلما را برای چه می خواهد پرپر میزد اما ساده گفت که نمی تواند بگوید. خانم آشتیانی یادآوری کرد او هم بدون اجازه نمی تواند شماره ی کسی را به کس دیگری بدهد. ساده به او اطمینان داد که مادر آلما ناراحت نمی شود اما خانم آشتیانی قبول نکرد. ساده پیشنهاد داد که خانم آشتیانی به مادر آلما زنگ بزند و بپرسد می تواند شماره اش را به او بدهد یا نه. حرف حساب جواب نداشت. خانم آشتیانی بعد از یک گفتگوی کوتاه گوشی را به طرف ساده گرفت:« میخواد با خودت صحبت کنه.» ساده جا خورد. ناچار جلو رفت و گوشی را گرفت. چون دید خانم آشتیانی خیال ندارد حتی یک متر از او دور شود با آهسته ترین صدای ممکن گفت:« بابام شماره ی شما رو میخواد.» مادر آلما که از همان ابتدا نگران شده بود، نگران تر شد و با اصرار از ساده خواست هر چه را که میداند بگوید. ساده نیم نگاهی به خانم آشتیانی انداخت و از مادر آلما خواست شماره اش را بدهد تا خودش از جایی دیگر با او تماس بگیرد. خانم آشتیانی این را که شنید در حالی که نشان میداد حسابی به او بر خورده است از دفتر رفت بیرون اما در را نبست. ساده که هنوز زیر بمباران اصرار های مادر آلما مانده بود ماجرا را آهسته و خلاصه تعریف کرد. مادر آلما وحشت کرد، با لکنت گفت:« آلما....امروز.....نیومده مدرسه؟» -مگه قرار بود بیاد؟ -دیشب گفت که فردا میره مدرسه. -نه نیومده ولی نترسین قرارشون فرداعه نه امروز. مادر آلما نالید:« اما خیلی میترسم. تا من برسم خونه دو سه ساعتی طول میکشه. میشه تو همین الان بری پیش آلما؟» -مگه شما کجایید؟ -قزوین. -اگه من برم خونتون آلما شک میکنه. -مهم نیست فقط برو. برو پیشش بمون تا من برسم. شماره ی منم یادداشت کن اگه لازم شد زنگ بزن. ساده شماره را که یادداشت کرد گفت:« من الان مدرسه ام. نمیتونم برم بیرون که؟» -گوشی رو بده به خانم آشتیانی! ساده که مطمئن بود خانم آشتیانی همان حوالی و به احتمال زیاد یک سانتی چارچوب در است بلند او را صدا کرد. خانم آشتیانی بی حواس پرید تو. ساده گوشی را رو به او گرفت:« میخوان با شما صحبت کنن.» ........ @Sarall
همین که ساده پشت در خانه ی آلما رسید ترس برش داشت. مطمئن بود که آلما با دیدن او شک میکند و ممکن است.....نمیدانست چی ممکن است. اما به هر حال هر چیزی ممکن بود، هر چیز ترسناکی ممکن بود. در آن لحظه برای اولین بار احساس کرد تلفن همراه چقدر کارساز است و باید پیش از این ها به حرف شیدا گوش میکرد. اگر تلفن داشت به پدر زنگ میزد و راه فرار از این ترس و نگرانی را میپرسید. سر کوچه را نگاه کرد: حتما همین طرفا تلفن عمومی هست. خواست راه بیفتد که در باز شد و آلمای لباس مدرسه بر تن را روبه رویش دید. هر دو حیرت زده به هم چشم دوختند. آن که اول نفس گفتن یافت آلما بود:« تو اینجا چی کار میکنی؟» ساده هر چیزی می توانست بگوید جز حقیقت:« اومدم که.....یعنی اومدم دنبال تو که با هم بریم مدرسه.» -چرا؟ -همینطوری. اولین تردید سراغ آلما آمد:« چی شده ساده؟ راستشو بگو!» -باور کن دارم راست میگم. هم نگرانت بودم، هم دلم.....دلم برات تنگ شده بود. آلما باور نکرد. -حالا هم که چیزی نشده تو هم که میخواستی بری مدرسه نه؟ آلما ناباور ماند:« ساده چرا رنگت پریده؟» ........ @Sarall
-نه نپریده. آلما نگران شد و یک راست رفت روی قلب وحشت زده ی ساده ایستاد:« راستشو بگو ساده! با پری حرف زدی؟» ساده به لکنت افتاد:« پری؟ کِی؟ تو که.....تو که نذاشتی، گفتی خودت.....همه چیزو میگی.» ساده هم پر کشیدن رنگ رخ آلما را دید. در دل نالید: خدایا به دادم برس! آلما دوباره برگشت توی خانه:« یه چیزی جا گذاشتم. تو برو من خودم میام.» ساده دستش را جلو برد و نگذاشت آلما در را ببندد:« نه من صبر میکنم با هم بریم. این همه راه اومدم دنبالت.» -نه تو برو. همین الانم خیلی دیر شده. ساده زیر بار نرفت:« نه طوری نیست. همیجا منتظر میمونم.» آلما فکری کرد:« خب پس بیا تو.» ساده رفت تو. آلما در را بست. هر دو در سکوت کنار هم راه افتادند. ساده به لانه ی سگ نگاهی انداخت و به او که در آرامش خفته بود حسودی کرد. وارد ساختمان که شدند آلما مبل تکی را به او نشان داد و گفت:« همینجا بشین تا من برم بالا و برگردم.» ساده نشست. روی میز توی یک گلدان بلور پرآب چند شاخه گل نرگس بود. آلما از پله ها بالا رفت. ساده صدای چرخیدن کلید در قفل دری را که می دانست اتاق آلما است شنید. در تمام عمرش دچار چنین التهابی نشده بود. ........ @Sarall
ساده صدای چرخیدن کلید در قفل دری را که می دانست اتاق آلما است شنید. در تمام عمرش دچار چنین التهابی نشده بود. آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که یک نفر بیاید، بیاید و او را از آن خانه نجات دهد. نگاهش دنبال یک ساعت گشت اما پیدا نکرد. ناگهان تلفن زنگ زد، ساده یکه خورد و دستش که چندان اختیارش را نداشت به گلدان بلور خورد. گلدان روی سرامیک ها افتاد و پرصدا شکست. هول شد. بلند گفت:« ببخشید!» تلفن همانطور زنگ میزد. به پله هایی که به سمت اتاق آلما میرفت نگاه کرد و بلند صدایش کرد:« آلما! آلما! تلفن.» جوابی نیامد. تلفن هنوز زنگ میزد و خیال قطع شدن نداشت. ناگهان از ذهن ساده گذشت: نکنه به او زنگ میزنه؟ آلما گویان از پله ها بالا رفت. در نیمه باز اتاق آلما را باز کرد. کسی توی اتاق نبود. دری که به ایوان باز می شد باز مانده بود و پرده ها همراه باد تکان میخوردند. حس نگران کننده ای او را جلو راند. از توی ایوان نگاهش به در باز حیاط افتاد. با اینکه ساده مطمئن بود با بیشترین سرعت عمرش دویده است، اما همین که کوچه تمام شد و به خیابان رسید، دید که آلما نیست، نه سمت چپ، نه سمت راست. نیرویی که او را از خانه ی آلما به دو واداشته بود و به چشم هم زدنی سر کوچه رسانده بود ناگهان ته کشید. حتی نای ایستادن نداشت. روی زمین نشست و زد زیر گریه. ........ @Sarall
ساده، پری، پدر ساده و مادر آلما روبه روی میز افسر نگهبان کلانتری نشسته بودند. هنگام پرس و جوی افسر نگهبان هر کس خودش را در ناپدید شدن آلما مقصر می دانست: پری به خاطر رو نکردن به موقع سرنخی که داشت. ساده به خاطر این که گذاشته بود آلما تنها برود بالا. پدر ساده به خاطر این که همان دیشب نرفته بود و موضوع را به مادر آلما نگفته بود. و مادر آلما به قول خودش به خاطر خیلی چیزها، خیلی چیزها. طبق گفته های مادر آلما علاوه بر خالی شدن کامل حساب آلما، مقداری طلا و جواهر و ۱۰ میلیون پول نقد هم گم شده بود. افسر نگهبان پوزخند زد:« گم نشده خانم. بهتره بگین دختر خانمتون برداشتن و تحویل یه آدم شیاد دادن. در واقع به سرقت رفته.» مادر آلما گله مند گفت:« واژه ها الان برای من اهمیتی ندارن؛ فقط میخوام دخترم پیدا بشه همین.» افسر نگهبان گفت:« چرا ۱۰ میلیون تومن پول نقد توی خونه نگه داشته بودین؟» -دیروز قرار محضر داشتم، واسه خرید ماشین. صاحب ماشین آدم بد قلقی بود و چک نمیخواست. گفته بود فقط پول نقد قبول میکنه ولی ما قرارمون به هم خورد چون اون زنگ زد و گفت که از فروختن ماشینش پشیمون شده. افسر نگهبان دوباره پوزخند زد:« چقدر خوش شانس بوده این آدم شیاد.» و رو کرد به مادر آلما:« فکر نمیکنین این کیارش روستایی آشنا یا فامیل یا از اقوام دورتون باشه؟» مادر آلما حدس افسر نگهبان را تایید کرد و گفت:« احتمالش هست. چون بعضی اطلاعاتی که درباره ی بابای آلما داده درسته، مثل اینکه ازدواج کرده و یه پسر ۱۰ ساله داره؛ اما استاد دانشگاه نیست.» افسر نگهبان پرسید:« مگه شما با بابای آلما در ارتباط هستین؟» مادر آلما گفت:« دو سه سال پیش، وقتی احساس کردم آلما خیلی دوست داره باباشو ببینه شمارشو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. اما اون تمایلی نداشت که آلما رو ببینه. فکر میکرد حالا زوده. می گفت دیدارشون باعث میشه زندگی خودش و آلما به هم بریزه. گفت وقتی آلما ۱۸ سالش شد فکری به حال این قضیه میکنم. شاید اصلا خود آلما خواست بیاد اینجا و ادامه تحصیل بده.» ساده نتوانست سکوت کند:« کاش اینو بهش گفته بودین. اونوقت.....اونوقت.....» مادر آلما حرف ساده را تکمیل کرد:« اونوقت هیچ کدوممون الان اینجا نبودیم. تو درست میگی ساده جون، گفتم که.......من توی خیلی چیزا مقصرم.» ........ @Sarall
وقتی پرونده تکمیل شد افسر نگهبان گفت که تحقیقات و جست و جویشان را از همان لحظه شروع می کنند. گفت:« سرنخ های خوبی وجود داره. با استفاده از پرینت تماس های دخترتون حتما میتونیم شماره ی کیارش روستایی رو به دست بیاریم.» ساده گفت:« اگه همین امشب از ایران برن چی؟» افسر نگهبان معتقد بود احتمالا سفری در کار نیست و اگر هم باشد دو نفره نیست. با این همه گفت که فهرست مسافران سفرهای خارجی امشب و چند روز بعد هم بررسی می شود. گفت با ارسال عکس آلما به فرودگاه و ایستگاه های مرزی بی تردید اگر سفری هم در کار باشد شدنی نیست. بعد از مادر آلما خواست تا با پدر آلما تماس بگیرد و ببیند آدمی با نشانه های کیارش را می شناسد یا نه. مادر آلما گفت:« قبلا بهش زنگ زدم. گوشیشو جواب نمیده.» افسر نگهبان آنقدر گفت و گفت تا بالاخره توانست آنها را راضی کند از کلانتری بروند و به مادر آلما که بی تاب ترین آنها بود اطمینان داد همین که سر سوزنی خبر به دست آورد او را در صدم ثانیه مطلع کند. ........ @Sarall
همین که خورشید رفت و آفتاب را با خودش برد، همین که چراغ های حجله ی رضا در تاریکی روشنی بیشتری گرفت و نور غم انگیزی به کوچه داد هول و هراس ساده هزار برابر بیشتر شد. هزار بار شماره ی آلما را گرفت و هزار بار شنید که مشترک مورد نظر خاموش می باشد. هزار بار به خاطر حماقتی که کرده بود به خودش لعنت فرستاد. هزار بار از خدا خواست که به خاطر مادر آلما هم که شده رحم کند.....رحم کند..... صد بار پری زنگ زد و یک بار هم زهرا. میخواست بداند چی شده که ساده اول صبح مدرسه بود اما یهو رفت و دیگر نیامد. ساده گفت سرش درد می کند و حوصله ی حرف زدن ندارد. از خانه ی خانم مرادی صدای شیون می آمد، راهرو پر رفت و آمد بود. شیدا بساطش را جمع کرد و گفت تو این شرایط نمی تواند درس بخواند و به ساده پیشنهاد داد با هم به خانه ی خاله بروند. دل ساده لک زده بود برای دیدن مادربزرگ اما می ترسید آنجا که برود احساس بی خبری بیشتری کند و بی تاب تر شود. شیدا به او اطمینان داد هر خبری بشود آنها بی خبر نمی مانند. اما ساده زیر بار نرفت. گفت که مادر گناه دارد وقتی از خانه ی خانم مرادی بیاید از بس گریه کرده قطعا نیم هوش است. شیدا هم از رفتن منصرف شد و گفت:« به درک! اصلا امشب درس نمیخونم. حتی اگه فردا هم نمره ی خوب نگیرم بازم وضعم از آلما بهتره.» ساده منظورش را نفهمید. شیدا گفت که خودش هم درست و حسابی نمیداند منظورش چیست، فقط می داند خوشحال است که جای آلما نیست. پدر تلفنی خبر داد که با سهراب دارد می آید خانه. شیدا گوشی را گذاشت و غر زد:« عجب اوضاع معرکه ای شده امشب، فقط مونده خانوادگی با یه ماشین بریم ته دره.» بعد انگار که این جمله را ساده گفته باشد نه خودش به ساده نگاه کرد و گفت:« ناشکری نکن! ناشکری نکن! اگه جای مامان آلما بودیم چی؟» ساده که مغزش از غرغرهای شیدا در حال انفجار بود با عصبانیت گفت:« بسه شیدا بسه! چقدر فک میزنی سرم رفت. نمیتونی دو دقیقه ساکت باشی؟» شیدا ایشی گفت و به سمت آشپزخانه حرکت کرد تا یک لیوان آب بخورد. ساده به عقربه های ساعت که بی اعتنا به اندوه آنها می گذشت نگاه کرد و گفت:« فکرشو بکن شیدا! آلما به خاطر پیدا کردن همین صدایی که الان با تو حرف زد توی همچین هچلی افتاده.» شیدا گیج شد:« کدوم صدا رو میگی؟» ساده غصه دار ساکت ماند. شیدا گفت:« آهان! صدای بابا.» و برای مدتی هر دو ساکت ماندند. در این سکوت ساده نذر کرد اگر آلما صحیح و سالم برگردد پول توجیبی یک سالش را تمام و کمال جمع کند، بعد همه ی آنها را کتاب قصه و اسباب بازی بخرد و ببرد بدهد مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست. ........ @Sarall
پدر و سهراب که آمدند ساده دید چشم های سهراب قرمز و پف کرده است. معلوم بود توی راه سیر گریه کرده است. معلوم بود پدر به او فرصت داده است حسابی خودش را سبک کند. شیدا برای سهراب و پدر چای برد. ساده کنار سهراب نشست. موهایش را پشت گوشش داد و پرسید:«حالت چطوره؟» سهراب زیر لب گفت:« خوبم.» -مادربزرگ خوب بود؟ -آره. شیدا آن سوی سهراب نشست:« چقدر صورتت قرمز شده داداش!» -بیرون هوا خیلی سرده. -دستت چطوره؟ سهراب به کف دستش، به جای آن سوختگی گود افتاده نگاه کرد:« خوبه. مادربزرگ روش پماد مالید. خیلی بهتر شد.» شیدا گفت:« واییی چه بدجوره کاش جاش نمونه!» سهراب نیم نگاهی به ساده انداخت و گفت:« بمونه هم بد نیست.» زنگ زدند. مادر بود. دلواپس و دلتنگ، سهراب را بارها بوسید و گفت:« چقدر یخ کردی.» و رو کرد به ساده:« رادیاتورها همشون باز هستن؟» -آره مامان جان. باز باز. -بیرون یه سوزی میاد که نگو. اگه ابرا جمع بشن حتما برف میاد. ساده آرزو کرد کاش ابرها جمع نشوند! کاش تا وقتی آلما نیست برفی نبارد! ........ @Sarall
چراغ های بیرون یکی یکی خاموش شدند. دیگر صدای تلاوت قرآن نمی آمد. مادر از توی چشمی در بیرون را نگاه کرد و زیر لب گفت:« خدایا خودت به دادشون برس!» سهراب روی تخت دراز کشیده بود و به سقف بی ستاره ی اتاق زل زده بود. شیدا خمیازه کشان روی مبل ولو شد. ساده مشغول گفت وگو با خداوند بود که زنگ زدند. خفته و بیدار از جا پریدند. مادر گفت:« شاید مامان آلماعه!» پدر گفت:« شاید از کلانتری باشه!» سهراب حرف پدر را قطع کرد:« آخه پدر من از کلانتری که نمیان اینجا.» شیدا گفت:« اصلا شاید اشتباهی زدن، با خانم مرادی اینا کار دارن.» ساده از آن جمع حیران جدا شد و به طرف آیفون رفت و گوشی را برداشت:« بله!» جوابی نیامد. هیجان زده و بی طاقت بلندتر گفت:« بله! کیه؟» صدایی آشنا که انگار از نشنیدنش هزار سال گذشته بود جواب ساده را داد. ساده یکه خورد. با سرعت برق دکمه ی آیفون را فشار داد و با چشم هایی درخشان به آن جمع ملتهب و منتظر نگاه کرد و بلند گفت:« آلماست! خود آلماست!» ........ @Sarall
با سرعت برق دکمه ی آیفون را فشار داد و با چشم هایی درخشان به آن جمع ملتهب و منتظر نگاه کرد و بلند گفت:« آلماست! خود آلماست!» هیچ کدام از اهالی خانواده ی کمالی یادشان نمی آمد که آمدن کسی به خانه شان این همه آنها را هیجان زده کرده باشد. همه قاتی احساسات مختلف بودند. هرکس چیزی میگفت؛ اما از دهان هیچ کدامشان جمله ای که از نظر دستوری درست باشد بیرون نیامد. چیزی که فراوان بود سرگیجه ی خوشایندی بود که بین همه می چرخید و چیزی که یافت نمیشد نیرویی بود که بتواند آلما را از آن دایره ی سرگردان نجات دهد. سرانجام منطق شیدا که در مسائل عاطفی علاقه مند تر از دیگران رفتار می کرد توانست آن کار شگفت انگیز را در آن لحظات انجام دهد: دست آلما را گرفت، چند متری جلو برد و روی مبل نشاند. وقتی حال و هوای همه کمی سر و سامان گرفت، وقتی ساده از آلما پرسید که چرا قیافه اش زار و خسته است و شنید که از صبح یک نفس راه رفته است، وقتی مادر برای رنگ و روی پریده ی آلما یک چای نبات برد و طبق عادت احوال پرسی حال مادر او را پرسید، ناگهان همه آهی کشیدند و تازه به یاد آوردند کار مهمی باید بکنند که هنوز نکرده اند. پدر گوشی را به دست ساده داد و گفت:« به مادر آلما خبر بده!» ساده گوشی را به آلما داد:« بیا خودت خبر بده!» مادر مخالفت کرد:« نه آلما زنگ بزنه مامان بدبختش یهو سنکوب میکنه. ساده جان همون تو زنگ بزنی بهتره ولی حواست باشه یواش یواش قضیه رو بگو.» ساده هم ترسید و گوشی را به دست پدر داد:« وای نه! بابا جون خودتون خبر بدین.» پدر لبخند زد:« خبر خوب دادن که ترس نداره دختر.» مادر گفت:« والا انگار تو این دوره زمونه همه چیز یکم ترس داره.» و خواست از آلما درباره ی ماجرایی که آفریده بود بپرسد که پدر با اشاره به او فهماند که نه، الان نه. پدر وقتی موفق شد خبر خوش را نرم نرمک به مادر آلما بدهد گوشی را داد به آلما و گفت:« آلما خانم میتونی بری تو اتاق صحبت کنی.» آلما گوشی را گرفت و گفت که حرف خاصی ندارد. بعد از مادرش خواست که امشب دنبالش نیاید، گفت که میخواهد پیش ساده بماند، در همان حال نگاهی به همه انداخت و گفت:« البته با اجازه ی همه.» همه با اشاره و کلام فهماندند که: اختیار داری این چه حرفیه آلما در برابر اصرار های مادرش سکوت کرد و گفت:« مامان من تا فردا هیچ حرفی نمیزنم.» مادر زیر لب غر زد:«ای خدا چه دوره زمونه ای شده. اون از همسایه ی بغلی اینم از همکلاسی دخترم.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
پدر و سهراب تصمیم گرفتند برای اینکه بقیه راحت تر باشند بروند پیش مادربزرگ. مادر قبول کرد و گفت:« انگار امشب شبِ زا به راه شدن همه ست.» پدر قبل از رفتن از مادر خواست برای محکم کاری در را قفل کنند و کلیدش را بردارند. مادر با جان و دل موافقت کرد؛ به خصوص که احساس میکرد آلما هنوز از خر شیطان پایین نیامده است. ساده لباس راحتی به آلما داد و گفت:« وای آلما خوابشو هم نمی دیدم که واسه اولین بار نصف شب بیای خونمون و تازه، همینجا هم بخوابی.» آلما خواست روی صندلی کامپیوتر بنشیند که ساده گفت:« رو این نشین خرابه. همین دیشب پری کله پا شد و افتاد زمین.» آلما لب تخت نشست و گفت:« پس پری خودش اومد اینجا.» ساده سر تکان داد که آره. آلما گفت:« اصلا فکر نمیکردم قضیه رو لو بده. مطمئن بودم از اینکه میخوام شرم رو از سرش کم کنم خوشحال میشه و کاری نمیکنه که برنامه ی من به هم بخوره.» ساده گفت:« نه از نگرانی بود که اومد اینجا.» آلما زیر لب غر زد:« نگرانی تو سرش بخوره.» -آلما تو انگار هنوز متوجه نشدی..... آلما عصبی گفت:« متوجه چی نشدم هان؟ متوجه نشدم که چی پیش اومده. چرا اتفاقا خوب فهمیدم. پری دفتر منو برداشته و آورده پیش تو. دوتایی نشستین خاطرات منو زیر و رو کردین و نتیجه گرفتین که من توی بد هچلی افتادم.» ساده گفت:« موضوع اینطوری نیست که تو تعریف میکنی.» -پس چطوریه؟ مگه تو صبح نیومدی خونه ی ما که منو نجات بدی؟ ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
ساده ساکت ماند. آلما اشک نریخته اش را پاک کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:« امروز یه نفس راه رفتم و فکر کردم. خودت که خوب میدونی قرارمون فرداست. ما همه ی کار هامون رو کردیم. الان هم برنامه سر جاشه. این که اومدم اینجا از سر ناچاریه. جایی رو نداشتم. پیش خودم گفتم حالا که مامانم قضیه رو میدونه دیگه چرا یواشکی؟ ما که کار خلافی نمی کنیم. میخوایم بابامو نجات بدیم، همین. منم تصمیم گرفتم برگردم و فردا با مامانم برم سر قرار. کیارشو بهش معرفی کنم و با اجازه ی خودش برم. اینطوری دیگه نمیتونه مخالفت کنه.» ساده حیرت کرد:« یعنی تو یه ذره هم به چیزی شک نداری؟» -نه ندارم. تو اونو ندیدی؛ اگه دیده بودی تو هم شک نداشتی. اون کلی خودشو به خاطر من تو دردسر انداخته. همه ی این کارها رو فقط برای خوشحال کردن من میکنه. -فکر نمیکنی که همین الان با تمام پول هایی که تو توی جیبش ریختی فرار کرده باشه؟ آلما عصبی و آهسته گفت:« نه، معلومه که نه.» ساده ناباور گفت:« آلما تو واقعا فکر میکنی اون فردا میاد سر قرار؟» -معلومه که میاد خودت میبینی. ساده گفت:« کاش همینطور باشه که تو فکر میکنی!» آلما زیر لب گفت:« جوجه رو آخر پاییز می شمارن.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
ساده شنید و او هم زیر لب گفت:« البته اگه تا اون موقع جوجه ای مونده باشه.» آلما یکه خورد:« چی؟» -میگم اگه انقدر مطمئنی چرا نگرانی؟ -نگران نیستم، فقط خستم. یه روز زهرماری داشتم. مدتی هر دو ساکت شدند. آلما آنقدر به فردایش مطمئن بود که حتی ساده هم به شک افتاد که نکند حق با او باشد. از تصور اینکه اگر فردا همه چیز خلاف گفته های آلما شود چه به روز او می آید دلش برایش سوخت. دلش میخواست میتوانست حرف هایی بزند تا شاید کمی آلما را دچار تردید کند که اگر فردا آن نشد که او فکر میکند وحشت نکند؛ اما چه میتوانست بگوید؟ خواست به آلما بگوید که مادرش شماره ی تماس پدرش را دارد و چندباری هم با او صحبت کرده است؛ اما پشیمان شد. فکر کرد گفتن این موضوع کار مادر آلماست نه او. آلما از ساده خواست برایش یک مسکن بیاورد. ساده که برگشت آلما همانطور با لباس بیرون روی تخت خوابش برده بود. چندباری آهسته صدایش کرد، فایده ای نداشت. پتو را روی آلما کشید. بعد رفت و از توی اتاق همه رختخوابش را آورد و پایین تخت انداخت. چراغ را خاموش کرد و سرجایش دراز کشید. پاک یادش رفته بود تا همین هفته ی پیش نگران آمدن آلما به خانه کوچکشان بود. حالا آلما آمده بود و تنها چیزی که ذهن ساده را درگیر نکرده بود خانه و قد قواره اش بود. ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
ساده تا صبح بارها بیدار شد. هربار حضور آلما را وارسی میکرد و دوباره چشم بر هم میگذاشت تا زودتر به صبح برسد. از ته دل آرزو میکرد معجزه ای رخ دهد و تصورات آلما همه درست از آب درآید؛ آنوقت تنها چیزی که نمی ماند غصه بود. تاریک روشن صبح خواب دید که آلما رفته است. در خانه هنوز قفل بود؛ اما آلما هیچ جا نبود حتی توی کمدها را هم گشت نبود. در هول و هراس کابوسش کسی تکانش داد:« ساده! ساده!» از جا پرید:« بله!» و حین از جا پریدن سرش به سری که روی او خم شده بود خورد؛ یعنی سر آلما. همانطور که پیشانی دردناکش را می مالید گفت:« چی شده؟» -میخوام برم خونمون، ولی در خونتون قفله. ساده هنوز گیج بود:« ساعت چنده؟» -نزدیک هفت. من خیلی کار دارم. یالا بلند شو! ساده کم کم از گیجی بیرون آمد:« مگه ساعت چند قرار داری؟» _ساعت ده ولی کلی کار دارم. ساده بلند شد و لب تخت کنار آلما نشست:« مثلا چه کاری؟» -دست کم یه ساعت باید موضوعو واسه مامانم توضیح بدم تا حقیقتو بفهمه و قانع بشه. بعد هم باید چمدونم رو ببندم. -فکر میکنی میتونی مامانتو قانع کنی؟ آلما خودخور و عصبی گفت:« فعلا که زحمت این قضیه با منه نه تو. پاشو درو باز کن ببینم!» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
-مامانت گفت خودش میاد دنبالت. آلما آرام زد پس کله ی ساده:« احمق جون اگه من میخواستم فرار کنم که دیشب نمی اومدم اینجا.» ساده لبخند زد:« به هر حال چون سابقه دار هستی مجبوری صبر کنی تا مامانت بیاد.» آلما گوشی اش را برداشت و به مادرش زنگ زد:« پس بهش میگم همین الان بیاد.» ساده خواست بگوید که الان زود است شاید خواب باشد اما پشیمان شد و گفت:« معلومه که بیداره!» آلما پرسید:« کی بیداره؟» و جواب نگرفته ادامه داد:« الو مامان، سلام!....آره خوبم.....میای دنبالم، من خیلی کار دارم....کجایین؟.....پس من اومدم.....باشه..باشه..خدافظ!» آلما رو کرد به ساده:« پاشو درو باز کن مامانم سر کوچتونه.» ساده آهی کشید:« از کی؟» -از وقت گل نی. چمیدونم! پاشو درو باز کن! ساده بلند شد، رختخواب را تا زد و گفت:« کلید دست مامانمه. باید بیدارش کنم.» آلما گفت:« فکر کنم اونم بیداره.» ساده رفت بیرون. مادر توی آشپزخانه بود. ساده موضوع را به او گفت، مادر آهسته گفت:« تو هم باهاش برو، تحویل مامانش بده.» ساده از آلما خواست صبر کند تا او هم لباس بپوشد. آلما حیرت کرد:« مگه تو هم میخوای بیای؟!» ساده گفت:« فقط تا دم ماشین مامانت.» آلما پوزخند زد:« عجب امانتدارهایی هستین شماها!» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
ساده گفت:« فقط تا دم ماشین مامانت.» آلما پوزخند زد:« عجب امانتدارهایی هستین شماها!» همین که آلما توی ماشین نشست و در را بست، مادر آلما از ساده خواست که اگر پدر و مادرش اجازه می دهند امروز به خانه ی آنها بیاید. گفت که مطمئن است روز سختی با آلما دارد و شاید وجود ساده کمک خوبی برای کم کردن این سختی باشد. ساده به خانه برگشت تا مجوز رفتن را بگیرد. مادر غر زد:« پس مدرست چی؟» ساده اطمینان داد که آن قضیه را پدر با خانم آشتیانی حل می کند. مادر پرسید:« امتحان چی؟ امروز امتحان نداری؟» ساده امتحانکی داشت؛ اما گفت اگر امتحان ندهد دست کم ۱۰ را برایش رد می کنند؛ اما در صورت امتحان دادن آن هم در چنین روزی بعید است بالاتر از صفر بیاورد و درضمن خود نمره ی ورقه تشریف میبرد توی کارنامه ی ماهانه. سر انجام مادر اگرچه با اکراه اجازه داد و در حالی که به صدای گریه ی خانم مرادی که دوباره بلند شده بود اشاره می کرد گفت:« ساده! همین صدا واسه سکته دادن من کافیه، تو دیگه منو دق مرگ نکن و دیر برنگرد.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
تا رسیدن به خانه ی آلما توی ماشین سکوت بود. مادر آلما همان ابتدا از آلما خواسته بود جریان را تعریف کند اما آلما گفت توی خانه همه چیز را می گوید. گفت نمیخواهد ساده رنج دوباره شنیدن آن را تحمل کند. ساده گفت که راحت است اما آلما همچنان ساکت ماند و کسی به این سکوت اعتراض نکرد. به خانه که رسیدند آلما از ساده خواست پایین توی پذیرایی بماند و با مادرش رفت بالا توی اتاق خودش. حدود یک ساعت بعد آمدند پایین. هر دو عصبی و ناراحت بودند. معلوم بود که هیچ کدام در قانع کردن دیگری موفق نشده است. آلما رو کرد به ساده و گفت:« میای بالا تو بستن چمدونم بهم کمک کنی؟» ساده به مادر آلما نگاهی انداخت. مادر آلما گفت:« قرار شد سه تایی با هم بریم سر قرار....» و صدایش را بلندتر کرد:« تا با چشم های خودش ببینه که قراری در کار نیست.» آلما بی آنکه منتظر ساده بماند تند و عصبی رفت بالا. ساده آهسته پرسید:« گفتید که با پدرش تماس گرفتید؟» مادر آلما سر تکان داد که آره:« اما فکر میکنه دروغ میگم که نره سر قرار، که همه چیز از دستش بره؛ واسه همین قرار شد با هم بریم، ده صبح، فرودگاه.» ساده با شنیدن واژه ی فرودگاه دلش لرزید. ترسید واقعا آلما برود. بعد فکر کرد که چرا واژه ی فرودگاه معنی نیم بندی دارد؛ یعنی تمام و کمال نیست. فرودگاه یعنی محل فرود؛ اما توی فرودگاه همانقدر که هواپیما ها فرود می آیند، اوج هم می گیرند و پرواز می کنند. پس چرا اسم چنین مکانی فقط به هواپیما هایی بر می گردد که فرود می آیند، نه آن هایی که اوج می گیرند و پرواز می کنند؟ هنوز درگیر این واژه ی ناقص بود که مادر آلما گفت:« ساده جان، برو پیشش نذار تنها بمونه. حالش اصلا خوب نیست.» بالا توی اتاق آلما خبری از بستن چمدان نبود. آلما دخی را در آغوش فشرده بود و مبهوت روی تخت نشسته بود. ساده میان آن اتاق همیشه زلزله زده ایستاد. _پس چمدونت کو؟ _پشیمون شدم. _از رفتن؟ _نه از بردن چمدون، فقط دخی رو می برم، چیزی لازم ندارم. _یعنی حتی مسواک و خمیر دندون هم نمیبری؟ ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
آلما به ساده نگاه کرد. چشم هایش حالت عجیبی داشت، آنقدر عجیب که انگار کسی که به ساده نگاه میکرد آلما نبود، کس دیگری بود. ساده تعداد آلماهایی را که مدام به دنیا می آمدند را از یاد برده بود و نفهمید این آلمای چندم است که با او حرف می زند:« تو میدونستی مامانم به بابام زنگ زده و حرف زده؟» ساده تایید کرد:« آره، دیشب فهمیدم، توی کلانتری.» آلما پلک زد و اشک ریخت:« اگه همون موقع به من گفته بود بهتر بود مگه نه؟» ساده هم همینطور فکر میکرد. به قول پدرش یاد گرفتن وقت خوب گفتن از آن کارهای مهم دنیاست. _اگه من این موضوعو میدونستم، دیگه..... جمله اش را کامل نکرد. ساده برای اولین بار تردید را در صدا و کلام و نگاه آلما یافت: پس او هم شک کرده است! شک کرده است که قراری در کار نیست، که پلی نیست برای گذراندن او، که فقط رودخانه ی خروشان زیر پل مانده است برای بردن او به ناکجا آباد، که (اویی) در کار نیست. آلما اشک هایش را پاک کرد، دخی را بوسید و گفت:« به هر حال من میرم سر قرار.» ساده گفت:« ولی آلما، اگه بابات زندان بود مامانت میدونست.» _نه، از کجا بدونه. شش ماهه که به بابا زنگ نزده. شاید همه ی این اتفاق ها توی این شش ماه افتاده. _شغل بابات چی؟ مگه کیارش نگفته بود که دانشجوی پدرت بوده. مامانت میگه.... ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
آلما حرف ساده را قطع کرد و با بغض گفت:« گفتم به هر حال من میرم.» دوباره دخی را بوسید. کمی فکر کرد، بعد کوله اش را جلو کشید. در آن را باز کرد، یک پاکت و یک کیسه ی کوچک بیرون آورد و آنها را گرفت رو به ساده:« اینا دست تو باشه. بذار تو کیفت. مامان نفهمه. بعد بهش بده.» _بعد یعنی کِی؟ _نمیدونم. خودت حتما میفهمی کِی. ساده به پاکت و کیسه نگاه کرد:« حالا اینا چی هست؟» _ده میلیون تومن پول و طلاهای مامانم. ساده آه حیرتی کشید:« مگه اینارو ندادی به کیارش؟» _نه نشد. قرار بود دیروز بدم. زنگ زدم و گفتم که قضیه لو رفته. گفت امروز همدیگرو نبینیم بهتره. فکر میکرد ممکنه منو تعقیب کنن. گفت همون فردا بیارم فرودگاه. آلما به ساعت مچی اش نگاهی انداخت:« دیگه کم کم باید راه بیفتیم.» آ به ساده نگاه کرد:« کاش مامانم همون موقع همه چیزو به من گفته بود!» و دخی را در آغوشش فشرد و دوباره اشک ریخت؛ بی صدا و تلخ و دردناک. کمی قبل از ساعت ده به فرودگاه رسیدند. هر سه بی هیچ حرفی توی سالن انتظار نشستند. کمی بعد آلما بلند شد و گفت:« بهتره من تنها باشم. اینطوری ممکنه با دیدن شما خجالت بکشه و جلو نیاد.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
مادر آلما قبول کرد. آلما چند متری از آنها دور شد و روی صندلی های دو ردیف جلوتر نشست. ساده متوجه شد که آلما چند باری با موبایلش شماره گرفت اما هر بار بی هیچ گفت و گویی قطع کرد. کمی از ساعت قرار گذشت. آلما زیر نگاه ساده و مادرش بلند شد و با قدم هایی تند جلو رفت. ساده و مادر آلما نیم خیز شدند؛ اما با برگشت آلما سرجایشان نشستند. یک ساعت از ساعت قرار گذشت. مادر آلما بلند شد، ساده هم همراهش بلند شد. هر دو جلو رفتند. آلما با دیدن آنها عصبی گفت:« یه ساعت دیگه صبر میکنیم.» هر دو بی کلامی سرجایشان برگشتند. دو ساعت دیگر گذشت. ساده با اشاره ی مادر آلما بلند شد و رفت کنار آلما که از پشت در شیشه ای ناباورانه به بیرون چشم دوخته بود. آهسته به شانه ی او زد و گفت:« هنوزم فکر میکنی میاد؟» آلما عصبی رو برگرداند، نا امیدانه نگاه ملتهبش را میان مردم چرخاند و بی نفس گفت:« برگردیم.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
تمام طول مسیر فرودگاه تا خانه ساده احساس میکرد که تلخ ترین سکوت جهان آمده است توی ماشین مادر آلما و بی رحمانه بین آنها می چرخد. دلش میخواست به خاطر آلما با یک جمله ی خوشایند آن تلخی بی صدا را بشکند؛ اما کدام جمله ی خوشایند؟ همین که به خانه رسیدند آلما انگار که میخواست از زیر نگاه دنیا فرار کند، تند تند از پله ها بالا رفت و در اتاقش را که قفل نبود باز کرد. رفت تو و پر صدا در را بست. مادر آلما به ساده که حیران پای پله ها ایستاده بود گفت که باید برود کلانتری و از ساده خواهش کرد تا برگشتن او آلما را تنها نگذارد. بعد از رفتن مادر آلما ساده رفت بالا. در زد. جوابی نگرفت. دستگیره را فشرد که برود تو. قفل بود. دوباره در زد. از پشت در شروع کرد به اصرار و به زدن حرف هایی که خودش میدانست چندان از غصه ی آلما کم نمیکند؛ اما به هر حال باید چیزی میگفت:« آلما جان، بیا بیرون! دنیا که به آخر نرسیده، رسیده؟» آلما بیرون نیامد. _آلما جان، باور کن اوضاع میتونست خیلی بدتر از این بشه. خواهش میکنم درو باز کن. آلما در را باز نکرد. _اگه درو باز نکنی برمیگردم خونمون و دیگه نه من، نه تو. آلما اعتنایی نکرد. _آلما جان برو خداروشکر کن مامان معرکه ای داری. هرکی جای مامانت بود الان برات دادگاه تشکیل میداد، بدون وکیل، بدون هیئت منصفه. حالا طلبکار هم هستی؟ آلما طلبکار بود. _به قول شیدا تو لوسی، خیلی هم لوسی. برای آدمای لوس هر اتفاقی مثل یه فاجعه ست. الانم درسته اتفاق کمی نبوده اما فکرشو بکن، میتونست خیلی بدتر از این بشه. آلما فکرش را نمیکرد. بلند زد زیر گریه و از همان پشت در از ساده خواست که ساکت شود و گورش را گم کند. _به خدا اگه مادرت اینجا بود میرفتم. فکر کردی یه دوست چقدر میتونه تحمل کنه؟ آلما فقط گریه کرد. _آلما، توروخدا، جون ساده درو باز کن. میخوام یه چیز مهمی رو بهت بگم، خیلی مهم. ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
آلما سعی کرد گریه اش را قطع کند؛ اما تلاشش بی نتیجه بود. ساده از غصه میخواست بترکد، از غصه ی آلما. _آلما، جون مادرت درو باز کن. اگه حرف چرتی زدم، اگه حرفم مهم نبود کتکم بزن، اصلا از خونه بندازم بیرون، قبول؟ آلما قبول نکرد؛ گرچه خود ساده هم نمیدانست که چه میخواهد بگوید اما باز هم اصرار کرد. _تا ده میشمارم. اگه درو باز کردی که هیچی ولی اگه باز نکردی من میرم. میرم و حرف مهمم رو نمیگم. اصلا دیگه نه من، نه تو. به خدا میرم. به جون مادربزرگم میرم.... از همین الان میشمارم، یک، دو، سه..... سعی میکرد بین عددها فاصله بیندازد. _هفت.....هشت. احساس کرد آلما از پشت در بلند شد. _نه..... صدای چرخیدن کلید را شنید. دیگر نشمرد. آلما در را باز کرد. با صورت خیس و چشم های قرمز روبه رویش ایستاد:« چیه؟ بگو!» ساده ماند که چه بگوید، که آن حرف مهم چیست؟ چه میتواند باشد؟ _میخواستم بگم.....بگم....که.... پی حرف مهمی گشت تا شاید بتواند آن آلمای نازنین غصه دار را کمی آرام کند؛ اما آخر چه حرف مهمی در آن لحظه های درماندگی پیدا کند؟ _میخواستم بگم که به هر حال همیشه....گاهی وقتا از این....از این شترها میاد در خونه ی آدم؛ اما خداروشکر.....خداروشکر که.... به خودش تشر زد: خداروشکر چی ساده؟ خداروشکر چی؟ _خداروشکر که این.....که این.....شتری بود که رفت. آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید. بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید. بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!» پنجاه روزی طول کشید تا آلما از کمای روحی بیرون بیاید. در این مدت اتفاق های ریز و درشتی افتاد. خانواده ی مرادی که میخواستند از همه چیز فرار کنند خانه شان را فروختند و رفتند. مردم خانه هایشان را تکاندند، شیشه هایشان را برق انداختند و از روی آتش هایی که سرخی شان را با زردی خود مبادله میکردند پریدند. دست آخر سفره های هفت سین شان را پهن کردند و به امید گرفتن سررشته ی کار در دستشان، رشته پلوها و آش رشته ها را پختند. اما در این میان هوای نوشتن نمایش نامه ای که به سر ساده افتاده بود دست به قلمش کرده بود. در دید و بازدیدها چیزی که از یاد نمیبرد قلم و دفتری بود که همیشه توی کیفش می گذاشت. مدام به ماجراهای آن روز فکر میکرد. میخواست همین که آلما از بند غصه رها شد و از خانه بیرون آمد نمایش نامه اش را به او تقدیم کند و بگوید این از نمایش نامه، حالا کارگردانیش با تو! موضوع نمایش نامه اش درباره ی سه دوست بود که هر کدام به طریقی سروکارشان اول با سیگار و سپس مواد مخدر می افتاد و سه نوع واکنش مختلف نشان میدادند. شیدا غر زد:« آخه این چه موضوعیه؟ دیگه بسه دوره کردن اشک و آه. یه چیزی بنویس یکم مغز مون باد بخوره. اه!» ساده اعتراضش را نپذیرفت:« فقط با چشم های بازه که میشه سر و کله مون رو ببریم هواخوری.» شیدا با دلخوری گفت:« حالا نمیشه گاهی وقتا چیزی بنویسی که یکم باهاش حال کنیم؟» ساده گفت:« هرچیزی به وقتش!» و قول داد که نمایش نامه ی بعدی اش یک طنز جانانه باشد. شیدا همانطور که به سمت اتاق درازه میرفت زیر لب گفت:« به خدا وقتش همین الانه ساده ی بیشعور.» سهراب هم که آن روزها همدل شیدا بود در یک موقعیت مناسب کنار پدر نشست و از او خواست اگر می شود خانه شان را عوض کنند. پدر گفت که به فکرش هست. سهراب توضیح داد که منظورش رفتن به یک خانه ی بزرگ تر نیست؛ فقط دلش میخواهد از این خانه بروند. گفت که خاطرات رضا آزارش میدهد. پدر قول داد تمام تلاشش را میکند تا به زودی به یک خانه ی بهتر بروند. گفت که خودش هم دلش لک زده برای یک جابه جایی، برای چند متر اکسیژن بیشتر. ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
درست پنجاه و هفت روز بعد یعنی اول اردیبهشت ماه بود که آلما به ساده زنگ زد و گفت تصمیم گرفته است از فردا بیاید مدرسه. ساده که مطمئن بود زمان کا. خودش را می کند از خوشی دادی زد و گفت:« فردا من و پری میایم دنبالت با هم بریم.» آلما اول کمی ترید کرد، بعد گفت:« قیافه ی پری یادم نمیاد. چه شکلی بود؟» ساده خندید:« شکل قبلی اش رو فراموش کن. کلی عوض شده.» توی مدرسه همه از دیدن آلما هیجان زده شدند و از این که بالأخره آن آبله مرغان بدقلق دست از سرش برداشته بود کلی خوشحالی کردند. خانم آشتیانی به آلما گفت بارها میخواسته است به دیدنش بیاید؛ اما مادرش گفته است هنوز زود است. خانم زارع هم جلو آمد و با تعجب گفت:« مگه تا چند وقت جوش هات آبدار بود؟» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall
آلما لبخند زد و گفت:« تا همین دیشب هم آب چرکین ازشون می چکید.» خانم زارع حیرت زده به چهره ی بی جوش آلما نگاه کرد و گفت:« وا! تا همین دیشب؟! پس چرا هیچی معلوم نیس؟» خانم آشتیانی چشمکی به آلما زد و گفت:« چه آبله مرغون عجیبی!» آلما تایید کرد که بله، آبله مرغان عجیبی بود و گفت که تصمیم دارد یک روز شرح کاملی از بیماری اش برای بچه ها بدهد تا خدای نکرده آن ها هم مبتلا نشوند. خانم آشتیانی ابروانش را بالا برد و گفت:« واقعا میخوای همه چیزو توضیح بدی؟» آلما گفت:« بله! شاید هم ساده رو مجبور کردم یه نمایش نامه درباره ی اون بنویسه و برای بچه ها اجرا کنیم.» زهرا رو ترش کرد:« اه! تئاتری که درباره ی مریضی باشه دیدن نداره.» لیلا گفت:« ولی اگه همراه با پذیرایی باشه چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه.» همه زدند زیر خنده. ساده گفت:« راستی آلما نمایش نامه ام رو دیروز ظهر تموم کردم. حالا جون میده واسه کارگردانی تو.» آلما پرسید:« بالاخره اسمشو چی گذاشتی؟» ساده گفت:« بیداری.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall