eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
488 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
_بگو داشتن گذرنامه لازمه. شاید یهو یه سفری جور شد. مطمئن باش مخالفت نمیکنه. _بعدش چی؟ من که همینطوری نمیتونم بیام کانادا. کمی مکث کرد و گفت:« ببخشید. باید از اول میگفتم. بابات الان ترکیه هست نه کانادا.» قلبم لرزید:« ترکیه! به همین نزدیکی!» از اون لبخند های دوست داشتنی اش زد و گفت:« به همین نزدیکی.» قرار شد من اول دفترچه ی پس اندازم رو پیدا کنم تا بعد برم سراغ دو تا موضوع دیگه: 1- چقدر تو حساب پول هست؟ 2- چطوری میتونم به پول ها دسترسی پیدا کنم؟ موقع خداحافظی به پل یادآوری کردم که زندگی بدون اون برام معنی نداره. با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت:« باعث افتخار منه که (اوی) تو باشم.» ***** شیدا با یک بشقاب که توی آن دو تا سیب بود آمد تو:« ای بابا! هری پاتر هم بود تا حالا تموم شده بود. مگه دارین چی میخونین؟» پری گفت:؟ تازه من چکیده اش رو میخونم.» شیدا بشقاب را جلوی پری گذاشت و به سیب ها اشاره کرد:« خاطراتش رو که میخونین خودش رو هم بخورین.» و به پری نگاه کرد:« گوشیت خاموشه؟» پری سر تکان داد که آره. ........ @Sarall
-مامانت زنگ زد. چه مامان باحالی داری! پری لبخند زد:« چطور مگه؟» -گفت هر چی فکر میکنه یادش نمیاد که پری گفته قبل از شام برمیگرده یا قبل از صبحونه. ساده خندید. پری به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و گوشی اش را روشن کرد. شیدا رفت بیرون و در را بست. پری که دنبال یک صفحه ی خواندنی میگشت گفت:« تو به این پل، یا همین او، یا همون کیارش شک نداری؟» ساده گفت:« تو داری؟» -معلومه که دارم اونم یه شک اساسی. -چرا؟ -واقعا این همه بوی مشکوک رو حس نمیکنی؟ -نه آخه چه بویی؟ -همون دیگه ساده ای. ساده خواست چیزی بگوید که پری نگذاشت:« فعلا صبر کن! چیزی نمونده. این چند صفحه رو هم میخونم بعد قضاوت کن.» و خواند: ***** دفترچه ی پس اندازی رو که به نام من بود پیدا کردم. تو اتاق مامان و توی اولین کشویی بود که بیرون کشیدم. باورم نمیشد، ۲۵ میلیون و خرده ای توش پول بود. ........ @Sarall
همون موقع به پل زنگ زدم و گفتم. گفت:« خوبه، یه چهارم قضیه حل شد.» گفتم:« میخوای فردا دفترچه رو بیارم؟» گفت:« نه، حالا به درد نمیخوره. به وقتش.» شب با مامان درباره ی گذرنامه حرف زدم. برخلاف تصورم کاملا موافق بود. گفت:« فردا از اداره ی پست برگه های درخواست گذرنامه رو برات میگیرم.» ***** پری زیر چشمی نگاهی به ساده انداخت و ورق زد: ***** این روزا مدام دلشوره دارم. پستچی که گذرنامه ام رو آورد احساس عجیبی پیدا کردم. یعنی همین روزا میرم! با پل میرم به دیدن بابا و مامان از همه این گیزا بی خبره. دلم براش سوخت. کاش میشد موضوع رو بهش میگفتم! شاید معجزه میشد و مخالفتی نمیکرد. شاید اصلا کمک هم میکرد اما پل میگه:« غیرممکنه مامانت قبول کنه.» گفتم:« از کجا میدونی؟» - بابات فقط بابای توعه و دیگه هیچ نسبتی با مامانت نداره. - شاید اگه همدیگرو ببینن همه چیز حل بشه. - نمیشه. آخه یه چیز دیگه هم هست که هنوز بهت نگفتم. -چی؟ -بابات چند ساله که ازدواج کرده. سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم:« بچه هم داره؟» -یه پسر ۱۰ ساله. ........ @Sarall
توی دلم خالی شد. جنس خبرهایی که پل میده نوع عجیبیه. نمیدونستم از اینکه یه برادر دارم باید خوشحال باشم یا زار زار گریه کنم. پل گفت:« نگران مامانت نباش. مطمئن باش بعدا تو رو میبخشه و ما هم همه ی پول هاشو پس میدیم. مطمئن باش اونم دوست داره که تو باباتو ببینی. اما الان گفتن موضوع به اون کار درستی نیست. شاید ندونسته همه چیزو خراب کنه.» با نگرانی گفتم:« ولی بی خبر رفتن من اونو میکشه.» - نگران نباش. تو فرودگاه بهش زنگ میزنیم و همه چیزو بهش میگیم.» خدای من! این پل چقدر خوب و مهربونه! فکر همه چیزو کرده! ***** ساده گفت:« تو فکر میکنی کلکی تو کار این پل هست؟» پری گفت:« فکر نمیکنم مطمئنم.» -اگه اینطور بود آلما هم میفهمید. پری ورق زد:« آلما نمیفهمه چون عاشقه بدبخت.» - خب پس چرا منم نمیفهمم؟ -چون تو هم ساده ای. حالا اینجا رو داشته باش. و خواند: ***** پل گفت نمونه امضای مامان رو براش ببرم، لازم میشه. حالم یه جوریه. خدایا همه چیزو به خیر بگذرون! ***** ........ @Sarall
***** پل گفت نمونه ی امضای مامان رو براش ببرم لازم میشه. حالم یه جوریه! خدایا همه چیزو به خیر بگذرون! ***** پری ورق زد: ***** امروز زا پل رفتم سینما. هیچی از فیلم نفهمیدم. پل متوجه نگرانی من شد و گفت:« اگه تو بخوای قضیه ی جور کردن پول و رفتن به ترکیه رو فراموش میکنیم.» سریع مخالفت کردم. گفت:« هیچی تو دنیا ارزش اینو نداره که تو رو به این روز بندازه.» گفتم:« نه من فقط یکم نگرانم. اگه پولی که لازم داریم جور نشد چی؟» گفت:« خیالت راحت. پول جور میشه، فقط شاید مجبور شیم یکمی هم خلاف کنیم.» با تعجب نگاهش کردم. خندید و گفت:« نه از اون خلاف های بزرگ.» توضیح داد که یکی از آشناهاش مقداری داروی خارجی با خودش آورده که اینجا خیلی گرونن و میخواد اونا رو آب کنه اما چون چیزی از بازار دارو و بازاریابی اون نمیدونه از پل کمک خواسته. پل هم چون پول خوبی گیرش می اومده قبول کرده. بعد گفت که روی کمک منم حساب کرده چون دارو ها خیلی گرون هستن و همه رو با هم نمیتونه بفروشه باید اونا رو تقسیم کنه تا هم گرون تر بفروشه و هم کسی بهش شک نکنه. پرسیدم:« مگه این کار غیرقانونی هست؟» خندید و گفت:« نه ولی چون پول خوبی تو این کاره به بهونه ی قاچاق دارو هر کسی سعی میکنه از راه تهدید قیمت رو بیاره پایین.» گفتم:« من چی کار میتونم بکنم؟» ........ @Sarall
گفت:« ببین خیلی سادس. من داروها رو تقسیم میکنم و کافیه تو فقط یک یا دو بار یه جعبه از اونا رو به آدرسی که میدم برسونی. من قبلا با اونا تلفنی هماهنگ میکنم. اینطوری هم از نظر زمانی جلو می افتیم و هم مجبور نمیشیم با تخفیف احمقانه پول از دست بدیم.» کار ساده ای به نظر می اومد. سریع قبول کردم. پل لبخند زد و گفت:« مطمئن باش تا ۱۰ روز دیگه روبه روی استاد عزیز سعید روزبهانی ایستاده ای.» نمونه ی امضای مامان رو به پل دادم و پرسیدم:« الان این امضا به چه دردت میخوره؟» گفت:« چون تو زیر ۱۸ سالی نمیتونی از حسابت چیزی برداشت کنی. فقط صاحب حساب که مامانته میتونه.» گفتم:« یعنی من جای مامانم امضا کنم؟» خندید و گفت:« نه معلومه که نه. باید یه خانم همسن و سال مامانت پیدا کنیم و امضا رو بدیم تمرین کنه و یه روز با کارت ملی مامانت بره و حسابو ببنده.» حسابی ترسیدم:« پس باید کارت ملیشو هم بردارم.؛ _ فقط برای چند ساعت. _ بقیه ی پولی رو که کم داریم چجوری جور کنیم؟ _مامانت اهل طلا و جواهر هست؟ _ آره! ولی نه زیاد. _ جاشونو بلدی؟ _ آره! _ پس رو اونا هم حساب میکنیم. نگران تر شدم. پل گفت یه روز قبل از رفتن هم باید همه ی خونه رو بگردی و هرچی پول نقد هست برداری و با خودت بیاری. ***** ........ @Sarall
پری چند صفحه جلو رفت: * پل امروز قرار روز موعد رو گذاشت. من دوست داشتم چهارشنبه باشه ولی اون برنامه هاشو رو سه شنبه ۵ اسفند تنظیم کرده بود. قبول کردم. گفتم:« اگه پولمون کامل نشد چی؟» گفت:« مهم نیست. حل میشه.» -کِی باید تو فروش داروها کمکت کنم؟ -ولش کن اون قضیه منتفی شده. دیگه تحمل ندارم. همون بهتر که زودتر همه چی تموم بشه. کم مونده زیر نوسانات قلبم از پا بیفتم. ***** پری خواست ورق بزند که ساده گفت:« یعنی همین سه شنبه؟» - آره دیگه. - حالا ما باید چی کار کنیم؟ - من اومدم اینو از تو بپرسم. ساده عصبی بلند شد:« پری من نمیدونم چی کار کنیم. باید......باید.....قضیه رو به بابام بگیم. اون حتما یه راهی پیدا میکنه. پری ساده را نشاند و با نگرانی گفت:« ساده جونم آروم باش. ببین بذار این دو صفحه ی آخر رو هم برات بخونم. بعد میریم پیش بابات.» و خواند: ***** امروز کمد مامان رو با احتیاط گشتم. علاوه بر جواهرات خودش چند تا سکه ی طلا هم پیدا کردم. به پل خبر دادم. گفت فعلا بهشون دست نزنم تا روز آخر. ........ @Sarall
گفت اگه الان بردارم ممکنه مامانم بفهمه و همه ی زحمت هامون به باد بره. دفترچه ی بانک و کارت ملی مامان رو برداشتم تا فردا بدم به پل. ***** پری ورق زد. به ساده نگاه کرد:« فقط یه صفحه دیگه مونده.» و خواند: ***** امروز درباره ی دفتر خاطراتم با پل حرف زدم. وقتی فهمید تمام اتفاقای این چند وقت رو توش نوشتم نگران شد و گفت:« آلما جان! نگه داشتن این دفتر اصلا کار درستی نیست. اگه مامانت اونو بخونه چی؟» خیالشو راحت کردم که دفترم همیشه توی کمد اتاق خودمه و مامان اصلا سر وسایل شخصی من نمیره. اما خیال پل راحت نشد و گفت:« بهتره همین فردا دفترت رو بیاری و بدی به من تا این چند روز هم بگذره». فردا دفترمو میدم بهش. حتی بهش میگم اگه میخوای بخونش. اینطوری بهتر میفهمه که من چقدر، چقدر زیاد دوستش دارم. خداحافظ دفتر عزیز و رازدان من! خداحافظ و به امید دیدار در کنار بابا! ***** پری گفت:« تموم شد.» ساده گفت:« پس آلما دفترش رو آورده بود مدرسه که بده به پل.» پری لب ورچید:« یادآوریش لازم نیست.» اما ساده حوصله ی مراعات حال و هوای پری را نداشت. -تو از کجا میدونستی دفتر خاطراتش رو آورده؟ ........ @Sarall
پری گله مند گفت:« چه سوال هایی میپرسی! معلومه که نمیدونستم. فقط از رفتار آلما مطمئن شده بودم چیز مهمی تو کیفش داره. خیلی غیرعادی هوای کیفش رو داشت. منم تو یه موقعیت مناسب رفتم سر کیفش. تا چشمم به دفترش افتاد برش داشتم.» ساده با ترس گفت:« خیلی وحشتناکه.» پری گفت:« بسه دیگه تمومش کن ساده! بحث ما الان این نیست.» -منظورم کار آلماعه. تصور کاری که میخواد بکنه خیلی وحشتناکه. بیچاره مامانش! پری گفت:« آره واقعا! انگاری بدجوری کبکه.» -یعنی چی بدجوری کبکه؟ -یعنی سرش رو کرده زیر برف...... ساده حرف او را قطع کرد:« احمق جون اگه کبکی هم وجود داره آلماعه نه مامانش.» پری گفت:« اگه آلما کبکه کبک خوش شانسیه. چون واقعا مامانش نمی بینتش.» -به نظر من که کبک بدشانسیه. پری گفت:« حالا کبک مک رو ول کن. حواست هست فردا دوشنبه ست؟» ........ @Sarall
-به نظر من که کبک بد شانسیه. پری گفت:« حالا کبک مک رو ول کن. حواست هست فردا دوشنبه ست؟» تصمیمشان را گرفتند. همه چیز را برای پدر و شیدا تعریف میکنند تا به یک نتیجه ی منطقی برسند. توی اتاق همه که جا نبود، پدر و شیدا را به اتاق درازه آوردند. پری گفت، چون ساده استعداد خوبی در خلاصه گویی دارد بهتر است ماجرا را او تعریف کند. ساده در کمترین زمان ممکن همه چیزهایی را که برای سر درآوردن از ماجرا لازم بود، برای پدر و شیدا تعریف کرد. اولین جمله ای که پدر گفت این بود:« چه وحشتناک!» ساده گفت:« منم همینو گفتم.» شیدا گفت:« عجیبه که مامان آلما بویی نبرده.» ساده گفت:« اون خیلی خیلی به آلما اطمینان داره.» پدر گفت:« دوران دبیرستان یه معلم ادبیات داشتیم که میگفت اطمینان تمام و کمال به نوجوان مثل اطمینان صد در صد به هوای بهاریه. اگه آدم حواسش به آسمون نباشه یهو ممکنه سیل اونو ببره.» شیدا گفت:« یعنی الان شما به ما اطمینان ندارین؟» پدر خندید:« البته که دارم. ولی این دلیل نمیشه وقتی از نظر روحی به هم می ریزید کنجکاوی نکنم که چه اتفاقی افتاده.» پری گفت:« به نظر من تقصیر مامانش نیست. آلما واقعا بازیگره.» ساده گفت:« اما من از خیلی وقت پیش نگرانش شده بودم.» پری گفت:« چون تو مدرسه خیلی سوتی داد. ولی تو خونه حتما حسابی حواسش جمع بوده.» ساده به پری گفت:« اما خداییش هر دفعه تو باعث شدی سوتی بده.» پری دمغ شد؛ اما شیدا خندید:« نتیجه می گیریم که بعضی اتفاقای بد نتیجه ی خوبی دارن.» ساده به پدر نگاه کرد:« بابا! حالا باید چی کار کنیم؟» -معلومه باید به مامان آلما خبر بدیم. شیدا تایید کرد:« آره باید حتما بهش بگیم.» ساده نگران شد:« اگه کیارش آدم حقه بازی نباشه چی؟ اگه همه ی حرفایی که گفته راست باشه چی؟» پدر گفت:« به فرض محال اینطور باشه که من مطمئنم نیست، آلما حق نداره بدون اطلاع مامانش این همه کار خلاف و یواشکی بکنه.» ساده آن سبد گل و جمله ی شاعرانه را به یاد آورد و گفت:« حالا شما از کجا صد در صد مطمئنید که اون حقه بازه؟» ........ @Sarall
پدر لبخندی عصبی زد:« ساده جان! چشماتو باز کن. این همه نشونه های رگباری: تشویق آلما به دزدی، اصرار به این که مامان آلما چیزی نفهمه، استفاده از آلما برای جابه جایی و فروش بسته های مشکوکی که خدا میدونه چی توی اونا بوده.» شیدا گفت:« شاید مواد بودن!» پدر گفته ی شیدا را تایید کرد:« آره احتمالش زیاده. اگه اون ریگی به کفشش نداشت حتما خودش میرفت سراغ مامان آلما و بهش میگفت که چقدر آلما دوست داره باباشو پیدا کنه و از خود مامان آلما برای حل مشکل کمک می گرفت.» شیدا ذوق زده گفت:« آره درسته. منم این حرفو خیلی قبول دارم. اولین چیزی هم که باعث شد بهش شک کنم همینه. چرا نمیره همه چیزو به مامان آلما بگه؟ اگه آدم درستی بود حتما همین کار رو میکرد.» ساده گفت:« یعنی اون اصلا بابای آلما رو نمیشناسه؟» پدر گفت:« اینو نمیدونم. زیاد هم مهم نیست که میشناسه یا نه. مهم اینه که هدفش فقط چاپیدن آلماعه. حالا هر چی بیشتر بهتر!» ساده گفت:« وایییی چه وحشتناک!» پری گفت:« فکر کنم تو تا سه شنبه فقط میخوای همینو بگی.» ساده گفت:« من میگم اول به خود آلما بگیم. شاید خودش از خر شیطون اومد پایین.» شیدا گفت:« اگه الاغ سواری بهش مزه داده بود و خواست همون بالا بمونه چی؟» ........ @Sarall
-خب اونوقت به مامانش می گیم. پدر مخالفت کرد:« نه این اصلا عاقلانه نیست. اگه آلما زودتر بفمه ممکنه اون پسره رو خبر کنه و اونم فرار کنه. به احتمال زیاد تا حالا حساب آلما رو خالی کرده و شاید آلما چیزای دیگه ای براش برده.» صدای مادر از پذیرایی و از میانه های خواب آشفته اش شنیده شد:« سهراب! سهراب!» شیدا با اشاره ی پدر رفت بیرون. پدر آهسته گفت:« خدارو شکر که خوابه. بعد از ماجرای رضا اگه این قضیه رو هم می شنید حتما کارش به بیمارستان میکشید.» ساده آهی کشید. پاک رضا و خانم مرادی را از یاد برده بود. ساده لباس پوشید تا همراه پدر وری را به خانه شان برساند. در راه پری پرسید:« حالا چطوری به مامان آلما خبر میدین؟» پدر گفت:« اگه شماره ی مامان آلما رو داشتیم همین الان خبرش میکردیم ولی حالا باید تا صبح صبر کنیم. اگه بریم خونشون بازم آلما بو میبره و ممکنه همون پسره رو خبردار کنه. متاسفانه آلما بدجوری به این مردک اطمینان داره.» ساده گفت:« خب صبح چی کار کنیم؟ باز هم گه آش و کاسه مون همینه.» پدر گفت:« فکر کنم بهترین راه این باشه که تو بری از مدیر مدرستون شماره ی مامان آلما رو بگیری و از همون جا بهش زنگ بزنی.» ساده اعتراض کرد:« من جرأتش رو ندارم.» پری گفت:« خب تو قضیه رو به خانم آشتیانی بگو تا اون به مامان آلما بگه.» پدر گفت:« نه این کار درستی نیست. شاید مامان آلما از اینکه قضیه رو به دیگری گفتیم ناراحت بشه. شما هم حواستون باشه تو مدرسه به کسی چیزی نگین.» ساده گفت:« بالاخره چی کار کنیم؟» پدر گفت:« همین که شماره رو گرفتی به من زنگ بزن.» ........ @Sarall