#پارت157
پدر و سهراب تصمیم گرفتند برای اینکه بقیه راحت تر باشند بروند پیش مادربزرگ.
مادر قبول کرد و گفت:« انگار امشب شبِ زا به راه شدن همه ست.»
پدر قبل از رفتن از مادر خواست برای محکم کاری در را قفل کنند و کلیدش را بردارند.
مادر با جان و دل موافقت کرد؛ به خصوص که احساس میکرد آلما هنوز از خر شیطان پایین نیامده است.
ساده لباس راحتی به آلما داد و گفت:« وای آلما خوابشو هم نمی دیدم که واسه اولین بار نصف شب بیای خونمون و تازه، همینجا هم بخوابی.»
آلما خواست روی صندلی کامپیوتر بنشیند که ساده گفت:« رو این نشین خرابه. همین دیشب پری کله پا شد و افتاد زمین.»
آلما لب تخت نشست و گفت:« پس پری خودش اومد اینجا.»
ساده سر تکان داد که آره.
آلما گفت:« اصلا فکر نمیکردم قضیه رو لو بده. مطمئن بودم از اینکه میخوام شرم رو از سرش کم کنم خوشحال میشه و کاری نمیکنه که برنامه ی من به هم بخوره.»
ساده گفت:« نه از نگرانی بود که اومد اینجا.»
آلما زیر لب غر زد:« نگرانی تو سرش بخوره.»
-آلما تو انگار هنوز متوجه نشدی.....
آلما عصبی گفت:« متوجه چی نشدم هان؟ متوجه نشدم که چی پیش اومده. چرا اتفاقا خوب فهمیدم. پری دفتر منو برداشته و آورده پیش تو. دوتایی نشستین خاطرات منو زیر و رو کردین و نتیجه گرفتین که من توی بد هچلی افتادم.»
ساده گفت:« موضوع اینطوری نیست که تو تعریف میکنی.»
-پس چطوریه؟ مگه تو صبح نیومدی خونه ی ما که منو نجات بدی؟
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall