#پارت153
همین که خورشید رفت و آفتاب را با خودش برد، همین که چراغ های حجله ی رضا در تاریکی روشنی بیشتری گرفت و نور غم انگیزی به کوچه داد هول و هراس ساده هزار برابر بیشتر شد.
هزار بار شماره ی آلما را گرفت و هزار بار شنید که مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
هزار بار به خاطر حماقتی که کرده بود به خودش لعنت فرستاد.
هزار بار از خدا خواست که به خاطر مادر آلما هم که شده رحم کند.....رحم کند.....
صد بار پری زنگ زد و یک بار هم زهرا.
میخواست بداند چی شده که ساده اول صبح مدرسه بود اما یهو رفت و دیگر نیامد.
ساده گفت سرش درد می کند و حوصله ی حرف زدن ندارد.
از خانه ی خانم مرادی صدای شیون می آمد، راهرو پر رفت و آمد بود.
شیدا بساطش را جمع کرد و گفت تو این شرایط نمی تواند درس بخواند و به ساده پیشنهاد داد با هم به خانه ی خاله بروند.
دل ساده لک زده بود برای دیدن مادربزرگ اما می ترسید آنجا که برود احساس بی خبری بیشتری کند و بی تاب تر شود.
شیدا به او اطمینان داد هر خبری بشود آنها بی خبر نمی مانند.
اما ساده زیر بار نرفت.
گفت که مادر گناه دارد وقتی از خانه ی خانم مرادی بیاید از بس گریه کرده قطعا نیم هوش است.
شیدا هم از رفتن منصرف شد و گفت:« به درک! اصلا امشب درس نمیخونم. حتی اگه فردا هم نمره ی خوب نگیرم بازم وضعم از آلما بهتره.»
ساده منظورش را نفهمید.
شیدا گفت که خودش هم درست و حسابی نمیداند منظورش چیست، فقط می داند خوشحال است که جای آلما نیست.
پدر تلفنی خبر داد که با سهراب دارد می آید خانه.
شیدا گوشی را گذاشت و غر زد:« عجب اوضاع معرکه ای شده امشب، فقط مونده خانوادگی با یه ماشین بریم ته دره.»
بعد انگار که این جمله را ساده گفته باشد نه خودش به ساده نگاه کرد و گفت:« ناشکری نکن! ناشکری نکن! اگه جای مامان آلما بودیم چی؟»
ساده که مغزش از غرغرهای شیدا در حال انفجار بود با عصبانیت گفت:« بسه شیدا بسه! چقدر فک میزنی سرم رفت. نمیتونی دو دقیقه ساکت باشی؟»
شیدا ایشی گفت و به سمت آشپزخانه حرکت کرد تا یک لیوان آب بخورد.
ساده به عقربه های ساعت که بی اعتنا به اندوه آنها می گذشت نگاه کرد و گفت:« فکرشو بکن شیدا! آلما به خاطر پیدا کردن همین صدایی که الان با تو حرف زد توی همچین هچلی افتاده.»
شیدا گیج شد:« کدوم صدا رو میگی؟»
ساده غصه دار ساکت ماند.
شیدا گفت:« آهان! صدای بابا.»
و برای مدتی هر دو ساکت ماندند.
در این سکوت ساده نذر کرد اگر آلما صحیح و سالم برگردد پول توجیبی یک سالش را تمام و کمال جمع کند، بعد همه ی آنها را کتاب قصه و اسباب بازی بخرد و ببرد بدهد مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall