eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
516 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
با سرعت برق دکمه ی آیفون را فشار داد و با چشم هایی درخشان به آن جمع ملتهب و منتظر نگاه کرد و بلند گفت:« آلماست! خود آلماست!» هیچ کدام از اهالی خانواده ی کمالی یادشان نمی آمد که آمدن کسی به خانه شان این همه آنها را هیجان زده کرده باشد. همه قاتی احساسات مختلف بودند. هرکس چیزی میگفت؛ اما از دهان هیچ کدامشان جمله ای که از نظر دستوری درست باشد بیرون نیامد. چیزی که فراوان بود سرگیجه ی خوشایندی بود که بین همه می چرخید و چیزی که یافت نمیشد نیرویی بود که بتواند آلما را از آن دایره ی سرگردان نجات دهد. سرانجام منطق شیدا که در مسائل عاطفی علاقه مند تر از دیگران رفتار می کرد توانست آن کار شگفت انگیز را در آن لحظات انجام دهد: دست آلما را گرفت، چند متری جلو برد و روی مبل نشاند. وقتی حال و هوای همه کمی سر و سامان گرفت، وقتی ساده از آلما پرسید که چرا قیافه اش زار و خسته است و شنید که از صبح یک نفس راه رفته است، وقتی مادر برای رنگ و روی پریده ی آلما یک چای نبات برد و طبق عادت احوال پرسی حال مادر او را پرسید، ناگهان همه آهی کشیدند و تازه به یاد آوردند کار مهمی باید بکنند که هنوز نکرده اند. پدر گوشی را به دست ساده داد و گفت:« به مادر آلما خبر بده!» ساده گوشی را به آلما داد:« بیا خودت خبر بده!» مادر مخالفت کرد:« نه آلما زنگ بزنه مامان بدبختش یهو سنکوب میکنه. ساده جان همون تو زنگ بزنی بهتره ولی حواست باشه یواش یواش قضیه رو بگو.» ساده هم ترسید و گوشی را به دست پدر داد:« وای نه! بابا جون خودتون خبر بدین.» پدر لبخند زد:« خبر خوب دادن که ترس نداره دختر.» مادر گفت:« والا انگار تو این دوره زمونه همه چیز یکم ترس داره.» و خواست از آلما درباره ی ماجرایی که آفریده بود بپرسد که پدر با اشاره به او فهماند که نه، الان نه. پدر وقتی موفق شد خبر خوش را نرم نرمک به مادر آلما بدهد گوشی را داد به آلما و گفت:« آلما خانم میتونی بری تو اتاق صحبت کنی.» آلما گوشی را گرفت و گفت که حرف خاصی ندارد. بعد از مادرش خواست که امشب دنبالش نیاید، گفت که میخواهد پیش ساده بماند، در همان حال نگاهی به همه انداخت و گفت:« البته با اجازه ی همه.» همه با اشاره و کلام فهماندند که: اختیار داری این چه حرفیه آلما در برابر اصرار های مادرش سکوت کرد و گفت:« مامان من تا فردا هیچ حرفی نمیزنم.» مادر زیر لب غر زد:«ای خدا چه دوره زمونه ای شده. اون از همسایه ی بغلی اینم از همکلاسی دخترم.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall