#پارت164
آلما به ساده نگاه کرد.
چشم هایش حالت عجیبی داشت، آنقدر عجیب که انگار کسی که به ساده نگاه میکرد آلما نبود، کس دیگری بود.
ساده تعداد آلماهایی را که مدام به دنیا می آمدند را از یاد برده بود و نفهمید این آلمای چندم است که با او حرف می زند:« تو میدونستی مامانم به بابام زنگ زده و حرف زده؟»
ساده تایید کرد:« آره، دیشب فهمیدم، توی کلانتری.»
آلما پلک زد و اشک ریخت:« اگه همون موقع به من گفته بود بهتر بود مگه نه؟»
ساده هم همینطور فکر میکرد.
به قول پدرش یاد گرفتن وقت خوب گفتن از آن کارهای مهم دنیاست.
_اگه من این موضوعو میدونستم، دیگه.....
جمله اش را کامل نکرد.
ساده برای اولین بار تردید را در صدا و کلام و نگاه آلما یافت:
پس او هم شک کرده است! شک کرده است که قراری در کار نیست، که پلی نیست برای گذراندن او، که فقط رودخانه ی خروشان زیر پل مانده است برای بردن او به ناکجا آباد، که (اویی) در کار نیست.
آلما اشک هایش را پاک کرد، دخی را بوسید و گفت:« به هر حال من میرم سر قرار.»
ساده گفت:« ولی آلما، اگه بابات زندان بود مامانت میدونست.»
_نه، از کجا بدونه. شش ماهه که به بابا زنگ نزده. شاید همه ی این اتفاق ها توی این شش ماه افتاده.
_شغل بابات چی؟ مگه کیارش نگفته بود که دانشجوی پدرت بوده. مامانت میگه....
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•@Sarall