eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
515 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
قاسم هایی که سلیمانی می شوند 🖍 رئیس محترم ثبت احوال کشور اعلام کردند که از روز جمعه تاکنون ۵۸۷۰ تولد ثبت شده که ۲۸۴۷ نفر آنها پسر بوده اند. ✅ ۷۶ درصد از این فرزندان به اسمهایی مثل: قاسم محمدقاسم امیرقاسم نامگذاری شده اند. ❤️من قاسم سلیمانی ام✌️ @Sarall
🍃🌸إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌸🍃     ✿💚لـبـیـک یـامـهدۍ(عج)💚✿ @Sarall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت های آخر هفته👇👇
توی مدرسه همین که آلما ساده را دید خندید و گفت:« واااای چه قیافه خوشگلی! زیاد خوابیدی یا اصلا نخوابیدی؟» ساده گفت که اصلا نخوابیده است و سریع همه ماجرا را برای آلما تعریف کرد. به صورت آلما چشم دوخت تا واکنش او را ببیند. آلما آهی کشید:« طفلکی سهراب! خیلی با رضا دوست بود؟» _نه، نه خیلی. ، آلما دیگه چیزی نگفت اما ساده گفت که حادثه ی دیشب باعث شده تصمیم بگیرد نمایش نامه ای درباره ی یک موضوع حیاتی بنویسد. _چه موضوعی؟ ساده راست و مستقیم توی چشم های سبز آلما که در نور یشمی شده بودند نگاه کرد:« سیگار.» آلما حیرت کرد:« سیگار؟» ساده محکم تأیید کرد:«اوهووووم!» آلما پوزخند زد:« تو به سیگار میگی موضوع حیاتی. نکنه می خواهی یک نمایش نامه ی طنز بنویسی؟» _رضا هم از سیگار شروع کرده بود و حالا حیاتش در خطر است. پس سیگار یک موضوع حیاتی است و طنزی توی آن وجود ندارد.» آلما راه افتاد:« رضا آدم ضعیفی بوده وگرنه یک سیگار چند سانتی نمی تواند آدم را ببرد بیمارستان ، بعد هم بفرستد توی کما.» ساده دنبالش راه افتاد:« خب آدم ضعیف سیگاری می شود. وقتی هم سیگاری شد اولین قدم ضد حیاتی اش را بر می دارد.» آلما پوزخند زد:« چه مزخرفاتی! من خیلی ها را می شناسم که هم قوی هستند و هم سیگاری.» اینبار ساده پوزخند زد:« من که یک نفر هم نمی شناسم. بالاخره یک جایی لنگیده اند که سیگاری شده اند. تازه اگر قوی باشند حتما از سیگاری بودن خودشان خجالت می کشند. خیلی مسخره است که یک آدم گنده به یک سیگار چند سانتی محتاج باشد و با آن مثل اژدها دود کند.» آلما عصبی ایستاد:« دیگه چی؟» ساده منظورش را نفهمید:« چی، دیگه چی؟» آلما سکوت کرد و این سکوتش از نظر ساده انگار یک تصمیم ناگهانی بود. انگار حرف هایی داشت که از گفتنش پشیمان شد. آلما سعی کرد خودش را آرام کند. بعد گفت:« خودت می دانی. هر مزخرفی که می خواهی بنویس اما روی کمک من حساب نکن چون من توی طنز یک ذره هم استعداد ندارم.» و پله ها را گرفت و رفت بالا. ......... @Sarall
ساده هم پایین نماند. رفت بالا:« من نمیفهمم. آخه مگه تو با سیگار قوم و خویشی که دوست نداری من علیه اش نمایش نامه بنویسم.» آلما ایستاد. ساده هم. _تا کجا می خواهی دنبالم بیایی؟ _تا هیچ جا. می خواهم بروم سر کلاس. آلما کنار رفت:« بفرمایید! اون هم کلاس.» _مگه تو نمی آیی؟ آلما لبخند زد:« می خواهم بروم یک سیگار بکشم. مشکلی هست؟» ساده مبهوت و در جا ماند. آلما به قیافه ی او خندید. دستش را گرفت و کشید:« بیا بریم دوست احساساتی من! اگر همینجوری پیش بری مطمئنم یک روز نوبل طنز نویسی میگیری.» همانطور که به طرف کلاس می رفتند ساده گفت:« چنین نوبلی نداریم که!» _نگران نباش به خاطر تو اختراعش می کنند. شب توی خانه کسی دل و دماغ گفت و گو نداشت. انگار که سکوت اندوهبار خانه خانم مرادی از میان درز های در قفل شده اش به خانه ی خانواده ی کمالی آمده بود. سهراب شام نخورد. گفت اگر کسی توی اتاق درازه کاری ندارد او برود بخوابد. سرش درد می کند. ......... @Sarall
کسی هم اگر کاری داشت چیزی نگفت. سهراب رفت و خوابید. پدر به خاطر دیگران چند لقمه املت اندوه خورد. شیدا کمی املت توی بشقابش ریخت. یک تکه نان برداشت و رفت روبه روی تلویزیون نشست تا برنامه ی شب های فیروزه ای را نگاه کند. مادر بشقاب خالی و تمیزش را با یک قاشق ماست مثلا شامی کرد و به پدر گفت:« شماره ی همراه آقای مرادی را نداری؟» پدر گفت:« نه.» ساده پرسید:« یعنی از صبح تا حالا یک سر هم نیامده اند خانه؟» مادر گفت:« نه من تمام مدت خانه بودم.» و بشقابش را برد و گذاشت توی آشپزخانه و زیر لب نالید:« خدا برای هیچ خانه ای نخواهد. هیچ خانه ای!» شب ساده خواب پریشانی دید. خواب دید توی یک بیمارستان بزرگ است. با هراس توی هر اتاقی که سرک می کشد یک جوان بی هوش روی تخت افتاده است و کلی سرم و سوزن و دستگاه به او وصل است. یکی که نفهمید کیست از او پرسید اسم مریضت چیه؟ همانطور که تند تند توی اتاق ها سرک می کشید گفت آلما مرادی. شنید نداریم. تند و تند در اتاق ها را باز می کرد و اصرار می کرد دارید دارید. همین دیشب آوردنش اینجا. دیشب فقط رضا روز بهانی را آوردند. و از خواب پرید و دیگه تا صبح چشم روی هم نگذاشت. ......... @Sarall
ساده خیال داشت خوابی را که دیده بود برای آلما تعریف کند تا شاید خود او برای آن تعبیری پیدا کند اما چون پری به مدرسه آمده بود همه چیز را از یاد برد. زهرا گفت:« من که دیگه حوصله ام سر رفت. میرم باهاش آشتی میکنم.» و دل را به دریا زد، جلو رفت و او را بوسید. پری هم زیر نگاه دیگران به احساسات او جواب داد. لیلا و سحر هم جرأت پیدا کردند و جلو رفتند. پری لبخند زنان با آنها هم آشتی کرد اما همین که آلما و ساده جلو رفتند آشکارا رو برگرداند و رفت توی کلاس سر جایش نشست. آلما اعتنایی نکرد اما ساده رفت کنار پری:« چرا تمامش نمیکنی؟» پری نگاهش نکرد:« اتفاقا دارم همین کار را میکنم.» آلما همانطور که از کنار ساده می گذشت دست او را گرفت و کشید:« بیا!» ساده سر جایش کنار آلما نشست و رو کرد به او:« مادربزرگم می گوید بهترین وقت آشتی همان اول قهر است.» آلما همانطور که موهایش را زیر مقنعه درست میکرد گفت:« خیلی وقته که از اولش گذشته. تازه تو همان اول تلاشت را کردی یادته؟» دوباره صدای پری در گوش ساده پیچید: برو گمشو! ساده با دیدن خانم کوهی که به کلاس آمد از جا بلند شد. و همانطور که می نشست با خود گفت:« ۱۰۰ سال سیاه باهاش آشتی نمیکنم.» زنگ بعد خبر رسید که نمایش بچه ها در ۳ رشته نامزد شده است: کارگردانی، نمایش نامه و بازیگری؛ البته فقط بازیگری آلما. بعد از این خبر خوشحال ترین آدم مدرسه خانم آشتیانی بود. به آلما و ساده گفت:« اگر هر ۳ جایزه را ببریم معرکه می شود.» ساده و آلما بی هیچ حرفی فقط لبخند زدند. وقتی به کلاس بر می گشتند آلما به ساده گفت:« امیدوارم پنجشنبه روز خوبی برایت باشد و تو جایزه را ببری. حقت است.» ساده گفت:« بازی و کارگردانی تو هم حرف نداشت. کاش هر دو را ببری!» آلما گفت:« دیگه زیاد برام مهم نیست. فقط دلم می خواهد تو ببری. همین.» _چرا؟ _این جایزه خیلی به دردت می خورد. بعدها کارت آسان تر می شود. _خب به درد تو هم می خورد. _دیگه برای من بعدی وجود نداره. ساده حرف آلما را به شوخی گرفت:« چرا؟ مگه عزرائیل برات اس ام اس فرستاده؟» ......... @Sarall
آلما ایستاد. ساده هم. توی پاگرد پله ها بودند. ساده از چیزی که توی نگاه آلما بود نگران شد:« چی شده؟» چشمان آلما تر شد:« هیچی!» ساده نگران شد:« نکنه جدی جدی داری میمیری؟» آلما گفت:« فکرش را بکن ممکن است چند سال دیگه مثلا وقتی ۳۰ ساله شدیم توی یک چهارشنبه دوباره همدیگرو ببینیم.» _منظورت چیه؟ آلما ساکت ماند. آلمایی چنین آرام و مهربان و چنین نگران برای ساده تازگی داشت. گرچه دیگه کشف آلما های جدید برایش عادی شده بود اما خواب کشف چنین آلمایی را هم نمیدید. دست او را گرفت:« چی شده آلما؟ اتفاقی افتاده؟» آلما یکه خورد. دستش را از دست ساده بیرون کشید و شد همان آلمای سابق:« نه چه اتفاقی؟ فقط آرزو کردم تو برنده شوی. به این میگی اتفاق؟» و جلو تر از ساده به طرف کلاس راه افتاد. اما ساده باور نکرد. باور نکرد که اتفاقی نیفتاده است. اما چه اتفاقی؟ خدایا چه اتفاقی؟ ......... @Sarall
ساده وقتی به خانه رسید جلوی واحد خانم مرادی چندین جفت کفش دید. دلش لرزید، اما مادر سریع از نگرانی نجاتش داد:« همسایه ها فقط برای احوال پرسی به دیدن خانم مرادی رفته اند. چون قرار است خانم و آقای مرادی تا وقتی که رضا توی بیمارستان است به خانه دخترشان که نزدیک بیمارستان است بروند.» ساده پرسید:« رضا چطور است؟» مادر گفت:« فرقی نکرده.» ساده پیش خود فکر کرد همان بهتر که خانم مرادی می رود خانه ی دخترش. وگرنه مامان از غصه دیوانه می شد. مادر رفت کنار کپه ای لباس که وسط پذیرایی بود. نشست و مشغول اتو کشیدن شد. ساده به در بسته ی اتاق درازه نگاه کرد:«سهراب کجاست؟» _به زور فرستادمش استخر. داشت از غصه می ترکید. ساده بلند شد:« شیدا هم که لابد امتحان دارد.» مادر اتو را روی آستین پیراهن گذاشت:« همان بهتر که بچه ها بیشتر وقت ها امتحان داشته باشند.» ساده گفت:« به شرطی که مثل شیدا اهل امتحان دادن هم باشند وگرنه فکر نکنم امتحان هایی هم که رضا باید می داد کم بود.» مادر نگاهی به بالا انداخت:« خدا را شکر. خدا را هزار مرتبه شکر که بچه های من یا اهل امتحانند، یا اهل ورزش، یا اهل هیچی!» ساده اعتراض کرد:« چرا هیچی؟ بگو هنر.» مادر اخمکی کرد:« از اهل هنر که زیاد خوب نشنیده ام.» ساده رو ترش کرد:« مادر من! همه یک جور نیستند که.» مادر دلخوشانه تأیید کرد:« آره خب. خدا را شکر که همه یک جور نیستند.» ......... @Sarall
#والپیپر @Sarall
♡~🍂💎 「Today's beautiful moments are tomorrow's beautiful memories.」 لحظه هاى قشنگ امروز،خاطره هاى قشنگ فردا هستن. @Sarall
🌱🌼 میگن روز قیامت دو پروندہ ھست.....🗞 یکی مال کار هایی هست که تو دنیا انجام میدادیم.یکی مال اعمال خوب ماست. گفت:تو در رکاب امام حسین شهید شدے❤️ گفتم‌‌من چندین سال بعد بدنیا اومدم؛ گفت اون سال تو روضه آقا گریه کردی.🌴 این مال اونه.🌸 @Sarall
#پروفایل_دخترونه @Sarall
#پروفایل @Sarall
#پروفایل @Sarall
#پروفایل @Sarall
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری. مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد، از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده تری! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم! @Sarall
⚫رسم نوکری⚫ ❁﷽❁ عَلاجِ دردِ مرا🌱●° عاشقآن دانَندفَقط♥ بہ ڪربَلآ بِرسم🕌 برنگردَم ان شاءلله😭 • • ♡ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج♡ این کانال #وقف حضرت زهرا(س)ست💚 لینک عضویت کانال 👇👇👇 @nokarirasme
‌ معلم: نمیدونم وقتی ماقرآن داریم دیگه ولایت فقیه برا چیه؟ دانش آموز: آقا وقتی ما کتاب داریم دیگه معلم برا چیه :| 💚 @Sarall
📸 فرزند گرانقدر سپهبد شهید حاج #قاسم_سلیمانی سلاح به دست در نمازجمعه امروز کرمان سخنرانی کرد. دختر شهيد سليماني ظهر امروز در جمع نمازگزاران جمعه در مصلي شهر كرمان: بابت حماسه حسيني كه در تشييع پيكر پدرم آفريديد، تشكر مي كنم/ امريكا با ترور پدرم بزرگ ترين و احمقانه ترين حركت را كرد/ داستان كربلا دوباره در عصر ما تكرار شد/ من به عنوان كوچك ترين فرزند حاج قاسم، قسم مي خورم تا آخرين لحظه عمرم دست از ولايت برنخواهم داشت/ هزاران قاسم سليماني آماده حركت به سمت كاخ سفيد هستند و شما تا آخر عمر بتريسيد و منتظر ما باشيد/ انتقام زماني براي ما معني مي دهد كه رژيم آمريكا، صهيونيست و آل سعود ديگر وجود نداشته باشند(آرمان كرمان) @Sarall
آدمای عقب مونده از دنیا اینان دا😂👍👍 @Sarall
تو جلسه روضه خانومها،خانم روضه خون رو به بقیه کرد و گفت: به شوهراتون حق ازدواج مجدد بدین تا به گناه آلوده نشن...! همین نصیحت کافی بود که یه خانومی بلند بشه و بره در گوش خانم جلسه ای بگه: خدا اموات شما رو بیامرزه که با این حرفت راحتم کردی، مونده بودم چجوری بهتون بگم... من زن دوم شوهرتون هستم.. خانم جلسه ای با شنیدن این جمله از حال رفت و بیهـوش شد...! خلاصه با کلی آب پاشیدن رو صورتش و ماساژ قلبی به هوش اومد...! خانومه بهش گفت؛ وقتی شما در جایگاهی هستی که میتونی مردم رو دعوت به کار خوب بکنی اول خودت باید از هر گناهی مبرا و پاکیزه باشی،اگر خودت به حرفات پایبند نیستی الکی مردم رو نصیحت نکن... من خودم شوهر دارم فقط میخواستم ببینم خودت به حرفهایی که میزنی ایمان داری و عمل میکنی یا نه؟! @Sarall
#پروفایل @Sarall
الان وقتشه بگیم چطوری آمریکا؟؟؟!!!😐 @Sarall
#ایسـٺاده‌ایمـ #پروفایل_حضرت_آقایی❤️❤️ @Sarall