eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
512 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دلیل شماره۵: جذابیت بیشتر؛ لزوم محافظت افزون‌تر @sarall
✍دلیل شماره۶: شیفتگی زن و مرد؛ محدود به حریم خانواده @sarall
✍دلیل شماره۸: ارزش‌آفرینی برای زن @sarall
ادامه دلایل که خدمتتون عرض کردم❤️😘 تقدیم شما❤️🌸🌷❤️🌺🌸 @sarall
‍ ‍ 💠 نه و نه . 🔵این طور هم نیست که بگوییم همه جا خانم باید از آقا تبعیت کند؛ نخیر. چنین چیزی نه در اسلام داریم و نه در شرع. « الرّجالُ قَوّامونَ علی النّساءِ» معنایش این نیست که زن بایستی در همه‌ی امور تابع شوهر باشد. نه! یا مثل برخی از این اروپا ندیده‌های بدتر از اروپا و مقلّد اروپا، بگوییم که زن بایستی همه کاره باشد و مرد باید تابع باشد. نه این هم غلط است. بالاخره دو تا شریک و دو تا رفیق هستید. یک جا مرد کوتاه بیاید، یک جا زن کوتاه بیاید. یکی این جا از سلیقه و خواست خود بگذرد، دیگری در جای دیگر، تا بتوانید با یکدیگر زندگی کنید. 💞 . " رهبر انقلاب " کی بهتون بگه قبول کنید؟؟🤨🤨🤨😏😏 😡😡 . . .
مےگن‌آسمون‌دنیا‌یڪیہ ولےمن‌مےگم: ڪاش‌الان‌زیر‌آسمون‌ڪربلا‌بودم💔 @sarall
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃 ‍ -راستشو بخوای آره... البته آدمی مثل پارسا شاید حقش باشه ولی خب ... سپیده حرفش را ادامه نداد. راحله نگاهش کرد. از چشمانش حرفش را خواند: -تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم? سپیده ابروهایش را بالا برد و سری تکان داد. راحله وا رفت. حالا چکار کند? یادش آمد چقدر پدرش راجع به حق استاد شاگردی سفارش کرده بود. روز اول دانشگاه خود پدر، راحله را رسانده بود و گفته بود: -دخترم، یادت باشه یکی از بزرگترین حق ها، حق استاد به گردن شاگرده. استاد هرچقدر هم بد اخلاق یا حتی بی ادب باشه بازم استاده! نکنه یه وقت بی احترامی کنی یا حرفی بزند که برنجه! البته الان اوضاع عوض شده دیگه بچه ها اونجور که باید به استاد هاشون احترام نمیذارن! اما تو یادت باشه حق استادی چیزی نیست که راحت بشه از عهده ش بربیای. هرکس هرکاری میخواد بکنه اما من انتظار دارم دخترش یادش نره و استادش رو مثل پدرش احترام بذاره! بعد رویش را به طرف راحله چرخانده بود و با لحنی که راحله هرگز فراموش نمیکرد گفته بود: -اگه احترام استادت رو نگه نداری و در حقش کوتاهی کنی من هرگز ازت راضی نمیشم! با یاد آوری این حرفها، راحله به خودش لرزید!حالا دیگر دردش چند برابر شده بود. کوتاهی در حق استاد از یک طرف، و نگرانی از رنجش پدر از سوی دیگر به اعصابش فشار می آورد. یک آن به ذهنش رسید که برود معذرت خواهی! کار درستی بود? فکرش را به سپیده گفت: سپیده چشم هایش گرد شده: -معذرت خواهی?از پارسا? ش راحله درمانده سر تکان داد.سپیده گفت: -مطمئنی?اونوقت خیلی خوش ب حالش میشه ها! راحله با استیصال گفت: -خب چکار کنم?از یه طرف دلم نمیخواد خودمو کوچیک کنم، از یه طرف هم ... به نظرت چه کار کنم? - نمیدونم! حالا اصلا مطمئنی که این کار لازمه? راحله که جواب سپیده کمکی به او نکرده بود گفت: - خب اگه ی کاری اشتباه باشه باید معذرت خواست دیگه! سپیده که از درگیری ذهنی خسته بود گفت: -حالا فعلا پاشو بریم کلاس تا بعد ببینیم چکار کنیم! راحله بلند شد و سپیده ادامه داد: - سوال هایی رو که صفایی داده بوود حل کردی? - نه وقت نکردم، دیشب مهمون داشتیم! اینقد خونه شلوغ بود گاهی خواهر هامو گم میکردم! - پس حالا جواب صفایی رو چی میدی?میدونی که چقدر حساسه ! ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃 ‍ 22 ✍ -اره،توروخدا یادم نیار! امروز به اندازه کافی قشنگ بوده سپیده که قیافه راحله را دید خنده اش گرفت. خوشبختانه آن روز صفایی عجله داشت برای همین فقط توانست درس را بدهد و برود. از کلاس که بیرون آمدند سپیده سقلمه ای به راحله زد: - شانست خوبه ها! حالا اگه ما بودیم دو ساعتم اضافه میموند تا از همهههه بپرسه، وضعه داریم?ایششش راحله خندید: -ناهار رو اینحا بخوریم یا بریم ارم? سپیده نالید: -اووو،ارم? کی حوصله داره اون همه راه بره و اون همه پله رو بره بالا? دو زار غذا بهمون میدن همش صرف رفت و آمد میشه! همین حا میخوریم دیگه! راحله که سعی داشت چادرش را بگیرد تا باد نبردش گفت: -بعد اسم ما شیرازیا بد در رفته! باشه دیگه اینقد ناله و زاری نداره ک. از خیابان گذشتند تا وارد دانشکده شماره 3 شوند که سلف داشت. راحله به شوخی گفت: -این همه راه اومدی خسته نشدی? سپیده پیامی را که نوشته بود ارسال کرد،گوشی اش را در کیفش گذاشت و به شوخی گفت: -نمیدونم چرا سلف رو همون طرف نساختن که ادم راحت باشه! دم اتاقک کوچک فروش ژتون ایستادند. بالخره ژتون را گرفتند و راهی سلف شدند. وقتی غذایشان را گرفتند سپیده پرسید: -کلاس عصر رو میای? راحله کمی از خورشتش را روی پلو ریخت: -اره،چرا نیام? - گفتم شاید میخوای بری معذرت خواهی! راحله که قاشق را به دهانش نزدیک کرده بود لحظه ای به سپیده خیره ماند، بعد قاشق ش را پایین آورد و رفت توی فکر. سپیده دهانش را پر کرد: -ولش کن،مهم نیست راحله نگاهش کرد. کاش او هم میتوانست اینقد بی خیال باشد. بالخره سپیده غذایش را تمام کرد. راحله هم چند لقمه ای خورد و بقیه غذایش را سپیده همچون غنیمتی جنگی ک گیر قحطی زده ای می آید قورت داد و گفت: -این دکتر پارسا هر بدی داشت خوبی ش این بود که غذای تو به من رسید. ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 ‍ راحله خندید. سپیده دختری تپل با مصرف غذای بالا بود. هروقت راحله میل نداشت، روزه بود یا به هر دلیل دیگه ای -مثل امروز- غذایش را نیمخورد روز جشن سپیده بود. برای یک ادم پرخور چه چیزی بهتر از یک پرس غذای اضافه? و سپیده اعتقاد راسخی داشت به ضرب المثل معروف "مفت باشه، کوفت باشه". برای همین حتی غذای سلف با وجود کیفیت نه چندان مطلوبش غنیمتی مناسب بود. تنها زمانی که سپیده رغبت چندانی به غذا نشان نداده بود اوایل ورودش به خوابگاه بود که از دستپخت مادرش جدا مانده بود. البته این واقعه عجیب، تنها چند روزی بیشتر طول نکشید بود و سپیده به راحتی غذای سلف را جایگزین کرده بود. این همه اشتهای سپیده برای راحله تعجب آور بود و چون می ترسید علت ان بیماری تیرویید یا بیماری دیگری باشد، سپیده را مجبور کرده بود یک چک آپ کامل برود و نهایتا به این نتیجه رسیدند ک مشکلی وجود ندارد و مساله تنها علاقه بیش از حد سپیده به خوراکی بود و نه چیز دیگر. هرچند خیال راحله کمی راحت شده بود اما نگرانی اش بابت چاق شدن سپیده همچنان ادامه داشت! و وقتی این قضیه را به سپیده گفته بود سپیده با بی خیالی شانه ای بالا انداخته بود و در حالیکه به پیشانی اش اشاره میکرد گفته بود: -پیشونی، منو کجا میشونی! اینجات سفید باشه خواهر..خدا کنه ادم شانس داشته باشه و راحله از این بی خیالی خندیده بود. با این اوصاف آن روز سپیده، بیشتر از هرکسی از دکتر پارسا متشکر بود. بالخره سپیده از ظرف غذا دل کند و به طرف ایستگاه اتوبوس های دانشگاه راه افتادند و به اصرار سپیده که مثل یک سینی سلف سیار شده بود، به جای پایین و بالا رفتن از پله های زیر گذر، از خیابان گذشتند. تا آمدن اتوبوس چند دقیقه ای مانده بود. سپیده لبه دیوار کوتاه دانشکده نشست و به نرده ها تکیه داد. راحله هم مقابلش ایستاد تا سپیده بتواند مقنعه اش را درست کند. درگیری همیشگی سپیده یا مقنعه و کش چادرش یکی دیگر از معضلات بود. از آنجایی مه سپیده عادت نداشت کش چادرش را سفت ببندد، چادرش چندان مرتب روی سرش نمی ایستاد و بنابراین هرچند وقت یکبار میبایست مقنعه و چادرش را مرتب کند که در این مواقع هرکس همراهش بود بایستی نقش حایل بین او و مردم را بازی می کرد و خب طبیعتا این نقش بیشتر به راحله واگذار میشد و ب نوعی جزو وظایف روزانه اش شده بود. بالخره سرویس آمد و با دعاهای سپیده صندلی خالی ماند تا بتواند خودش را روی آن جا بدهد. در طول مسیر تا رسیدن به تپه خوابگاه، که دانشجو ها مختصرا به آن تپه می گفتند، راحله ساکت بود. قبل از اینکه از پله ها پایین بروند راحله کنار پله ها ایستاد و به شهر شیراز که زیر پایشان جا خوش کرده بود خیره شد. او عاشق دیدن شهر از ارتفاع بالا بود. برای همین همیشه چند دقیقه ای اینجا می ایستاد تا این منظره را نگاه کند. سپیده که هنوز سنگینی غذا اذیتش میکرد گفت: -سیر ویو شدین?بریم? راحله که دیدن این منظره او را از درگیری ذهنی خارج کرده بود با لحنی که نشان میداد در عوالم دیگری سیر میکند با صدایی آرام گفت: -همیشه یه احساسی بهم میگه اینجا نمی مونم!البته شاید برای من بد نباشه چون این شهر رو زیاد دوست ندارم! سپیده نگاهی به راحله کرد: -همه عشقشونه بیان شیراز زندگی کنن اونوقت تو اینجارو دوست نداری? راحله لبخندی زد: -خب سلیقه ست دیگه بعد دوباره به طرف شهر چرخید و گفت: -نه اینجا دنیا اومدم، نه اینجا میمیرم! ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 ‍ سپیده غر زد: -بیا بریم،بیا بریم که الان مغزم اصلا گنجایش موارد فلسفی رو نداره! و دست راحله را گرفت و کشید تا از پله ها پایین بروند. سر کلاس که نشستند، سپیده سرش را روی دسته صندلی گذاشت و صورتش را به سمت راحله چرخاند و گفت: -میدونی الان چی جواب میده? اینکه استاد نیاد! میرم خوابگاه یه چرت حسابی میزنم! -چقد تو تنبلی دختر متاسفانه با وجود همه خوش شانسی سپیده استاد سر وقت آمد،حتی چند دقیقه ای زودتر: -می خواست بذاره حرف من تموم بشه. هنوز یک هم نشده! سپیده دختری مهربان، بی غل و غش و دوست داشتنی بود و از آنجا که هیچ کس بی عیب نیست، او نیز عیب های خودش را داشت که یکی ش همین غر زدن های گاه و بیگاه بود. وقتی روی دنده غر زدن می افتاد فقط می بایست صبر کرد تا دیگ غر غرش خالی شود. برای همین راحله چیزی نگفت! بالاخره کلاس تمام شد و سپیده هرچه سریعتر خودش را به خوابگاه رساند. البته ایستگاه اتوبوس ها تا خوابگاه شماره ده مقداری پیاده روی آن هم سربالایی داشت که برای سپیده، یک فاجعه محسوب میشد اما امید رسیدن به رختخواب کمکش کرد تا این مسیر را طی کند. وقتی از سپیده جدا شد، توانست کمی ذهنش را جمع و جور کند. از دانشگاه تا فلکه دانشجو را پیاده رفت. پیاده روی کمکش میکرد تا راه حلی برای خرابکاری اش پیدا کند. زیر پل هوایی ایستاد تا تاکسی بگیرد: -قصر الدشت از میدان قصر الدشت تا انتهای کوچه گلخون را نیز پیاده روی کرد ولی تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که باید از کسی کمک بگیرد. حل کردن این دو راهی کار ساده ای نبود. از یک طرف عذاب وجدان آرامش نمیگذاشت و از طرف دیگر احساس میکرد اگر تن به این معذرت خواهی بدهد غرورش را زیر پا گذاشته و به قول سپیده خیلی خوش ب حال پارسا خواهد شد. باید با یکی مشورت میکرد. اما چه کسی? احساس کرد این بار برخلاف همیشه پدرش بهتر می تواند کمکش کند. هرچه باشد طرف حسابش یک مرد بود برای همین، پدر بهتر میتوانست راجع به عکس العمل یک مرد در این موارد نظر بدهد. وقتی به این نتیحه رسید کمی ارام شد. حالا فقط باید تا آمدن پدر صبر میکرد... ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....