eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
515 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ امروز هنر نیست ✋ و بے حجاب نیست😏 امروز ڪسے ڪہ است☝️ و بہ چادر مشڪے خود افتخار مے ڪند 😉 داراے و و انسان زیستن است.👌 درود خدا و سلام شهدا بر بانویے ڪہ را بالا می برد.✌️ 😌 الزھرا🌸🍃 @sarall🌸
اعضا- قنبری عباس♥️ یعنے عشــق یعنے معرفــٺ عباس♥️ یعنے سرو بسٺان ادب عباس♥️ یعنے آخر مردانگے عباس♥️ یعنے ساکݧ قلب حسینـ♥️ ولادت با سعادت قمر بنی هاشم♥️ اباالفضل العباس(ع) و روز جانباز گرامی‌باد ❣️ (ع)✨❣️ ✨❣️ @sarall 🌺 🔜
ای اهــل حــرم مـیر و علمـدار خــوش‌آمد 😌❤️ سقاے حســین سید وســالار خـــوش آمــد..؛ مناسب 🆔 @sarall 🌺
🌸تولدت مبارک آقا جونم🌸 الحق که به تو نٰام 🌙قمر می آید ای مٰاه تريــــن عموی دنیٰــا عبٰاس 🌸 . 🤲🔸يٰا کٰاشِفَ الْکَربْ عَنْ وَجْهِ الحُسَينْ اِکْشِفْ کَربي بِحَقِ اَخيکَ الْحُسَيْنْ🔸 اي برطرف کننده غم و اندوه از روي حسين بحق برادرت حسين ، اندوه و مشکل من را برطرف کن. 🌸 خدایا بحق باب الحوائج اباالفضل عباس علیه السلام همه مریضامونو شفا بده و به همه سلامتی بده...🤲الهی آمین 🆔 @sarall 🌺
رهبر عزیزم روزت مبارک😍❤️❤️ جانباز سرافراز ان شاء الله سایه شما همیشه بر سر ما مستدام باشد.☺️☺️🌺 #مهربان تر از پدر❤️❤️ @sarall 🌺
#پروفایل_حضرت_عباس💞 #پروفایل_تولد_علمدار💚 💔💛💔💛💔💛💔💛💔💛 #کانال_مشکی_به_رنگ_حجاب @sarall
#پروفایل_حضرت_عباس💗 #پروفایل_تولد_علمدار 💙💙💙💙💙💙💙💙💙 #کانال_مشکی_به_رنگ_حجاب تقدیم نگاهتون👀 @sarall
#پروفایل_حضرت_عباس #پروفایل_تولد_علمدار 💚💙💚💙💚💙💚💙💚 #کانال_مشکی_به_رنگ_حجاب @sarall
شناسایی ۲۹۰۱ مبتلای جدید به ویروس کرونا سخنگوی وزارت بهداشت: 🔹در ۲۴ ساعت اخیر ۲۹۰۱ بیمار جدید مبتلا به کرونا در کشور شناسایی شدند و مجموع بیماران شناسایی شده بر اثر این بیماری به ۳۸۳۰۹ مورد رسید. 🔹تا کنون ۱۲۳۹۱ نفر از بیماران بهبود یافته و ترخیص شده اند و این روند ادامه دارد. 🔹متاسفانه در طول ۲۴ ساعت گذشته، ۱۲۳ نفر از بیماران مبتلا به کرونا در کشور جان خود را از دست دادند و مجموع قربانیان این بیماری در کشور به ۲۶۴۰ نفر رسید. 🔹 ۳۴۶۷ نفر از بیماران در وضعیت شدید این بیماری قرار دارند. خانه بمانیم ویروس @sarall
چـٰادر مشڪےٖ ٺو سآعٺۍ از نیمہ شب اسٺ، ٺا سٰحر در رصـدِ مـاھْ رُخٺ بیـدارمـ|✨ 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @sarall
سلام دوستان با اینکه ۷۰۰ تا نشدیم ولی ما رمان جدید رو شروع میکنیم.😔 هر روز با ۵ تا پارت در خدمتتونیم😘
روبه روی آینه مے ایستم و موهایم را بالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میڪشم _چقدر ڪم پشت! لبخند تلخے میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم مےریزم. لابه لای موج لخت و فندقے ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را بھ رخم مےڪشند! پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون مے دهم. _ تولدت مبارڪ من! نمے دانم چند سالھ شده ام؟ _ بیست و پنج؟ نه.کمتر! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفے میڪند! ڪلافھ مے شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینھ مے گذارم! _ اصن چه فرقی مے ڪند چند سال؟! دستم را برمیدارم و دوباره به آینھ خیره مے شوم. گیره را از سرم باز مےڪنم و روی میز دراور مے گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنے غم بزرگم مے ڪنم! _ تو قول دادی محیا! موهایم را روی شانه هایم مے ریزم و به گردنم عطر مے زنم. _ میدانے؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم! ڪشوی میز را باز مےڪنم و بھ تماشا مے ایستم. _ حالا حتمن باید ارایش هم ڪنم؟!.... شانھ بالا میندارم و ماتیڪ صورتے ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمے روی لبهایم مےڪشم! _ چه بے روح! دوباره لبخند مےزنم! ماتیڪ را ڪنار گیره ام مے گذارم و از اتاق خارج مےشوم. حسنا دفتر نقاشے اش را وسط اتاق نشیمن باز ڪرده ، باشڪم روی زمین خوابیده و درحالے ڪھ شعر مے خواند ، مثل همیشھ خودش رابا لباس صورتے و موهای بلند تا پاهایش مے ڪشد! لبخند عمیقی میزنم و ڪنارش میشینم. چتری های خرمایے و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و ارامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و مےپرسم: توڪے رفتےسراغ لوازم ارایش من؟ دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابے نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایے تحویلم مے دهد. دست دراز میڪنم و بینے اش را بین دوانگشتم فشار میدهم... _ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها! سرڪج میڪند و جواب میدهد: چش! سمتش خم مے شوم و پیشانے اش را مے بوسم _ قربونت بره مامان! ❀✿ 💟 نویسنــــده: 🍃🌸| @Sarall
دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفتھ و تڪانش مےدهد. دفتر را روی میز ناهار خوری مےگذارم و حسین رااز حسنا مے گیرم. _ ممنون عزیزم ڪھ داداشیو بغل ڪردی! حسنا لبخند بانمڪے مےزند و میگوید: خواسم ڪمڪ ڪنم ماما! بعد هم پایین دامنم را مےڪشد و ادامه مےدهد: این چھ نازه! خیلے خوشگل شدی ! لبهایم را غنچھ و بافاصلھ برایش بوس مےفرستم! حسین بھ پیراهنم چنگ مے زند و پاهای ڪوچڪش را درهوا تڪان مےدهد... 🌸🍃🌸🍃🌸 حسین را داخل گهواره اش مے خوابانم و به اتاق نشیمن برمےگردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری مے روم و دفتررا بر مےدارم. به قصد رفتن بھ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون مےروم. بادگرم ظهر به صورتم مےخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی ڪوچڪ حیاط درفضا مے پیچد. صندل لژ دارم را به پا مے ڪنم و سمت حوض مےروم . صفحه ی اول دفتر را باز میڪنم و لب حوض مےشینم. یڪ بیت شعر ڪھ مشخص است با خودڪاربیڪ نوشتھ شده ! انبوهے از سوال در ذهنم مےرقصد. متعجب دوباره دفتر را مےبندم و درافڪارغرق مے شوم. _ اگر این برای یحیے اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشتھ.اگر نیست پس چرا نوشتھ ها با دست خط اونه! نڪنھ...نباید بخونمش.یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟ نفس عمیقے مے ڪشم و صفحه ی اول را باز مےڪنم و بانگاه ڪلمھ به ڪلمھ رادقیق مےخوانم: . . . فصل اول: . " یامجیب یا مضطر " جهان بے # عشق چیزی نیست به جز تڪرارِ یڪ تڪرار گاهے باید برای گل زندگےات بنویسے گل من تجربه ی کوتاه نفس کشیدن ڪنار تو گرچه بھاجبار بود اما چقدر من این توفیق اجباری را دوست داشتم یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسے بنویس گلم خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ مے خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود.دفتررا مے بندم و بایڪ بغض خفیف سمت خانه بر میگردم .دفتر را به سینھ ام مےچسبانم و سمت اتاق حسنا مے روم. بغضم را قورت مے دهم و آرام صدایش مے کڪم: حسنا؟...حسنا مامانے؟ قبل ازورود من به اتاقش، یڪدفعه مقابلم مےپرد و ابروهایش را بالا میدهد. _ بعله ماما محیا؟ _ قربون دختر شیرینم.یه چیز ڪوچولو میخوام! _ چے چے؟ _ یڪے ازون خودڪار خوشگل رنگےهات.ازونا ڪھ قایمش ڪردی. سرش را بھ نشانھ ی فڪرڪردن، مےخاراند و جواب مےدهد: اونایے ڪه بابا برام خریده؟ دلم خالے مےشود. _ اره گل نازم. _ واسھ چے میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بڪشے؟ لبخند مےزنم _ نچ! میخوام یچیزایے بنویسم. _ اون چیزا خیلے زیاده؟ _ چطو؟ _ عاخھ.. حرفش را مےخورد و سرش را پایین میندازد! مقابلش زانو مے زنم و باپشت دست گونھ اش را لمس مےڪنم و مے پرسم: چے شده خوشگلم؟ من من می کند و میگوید: عا...عاخھ..یوخ تموم نشن..عا... _ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم. _ نھ! به بابا یحیے بگو اون بخره پلڪ هایم را روی هم فشار مےدهم و میگویم : باشھ ذوق زده بالا و پایین مے پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگےازون چیزاهم بخره؟ _ ازکدوما؟ _ اون صورتی ڪھ بھ موهام میزدی..اونا ! _ باشه عزیزم. بستھ خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانے اش را مے بوسم.سمت اتاق خوابم مے روم و دررا مے بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش مے روم و باسرانگشت موهای طلایـےاش را لمس مے ڪنم. روی تختم مے شینم و دفتر را مقابلم باز میڪنم.یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگے ام دق ڪنم.امامگر میشود به خواسته ات " نھ " گفت؟! به خط های دفتر خیره مےشوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... . ❤️❤️ 💟 نویسنـــــــده: 🍃🌸| @Sarall
🌸🍃🌸🍃🌸 بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... . . . فصل اول: . پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟ نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند _ بپا با لبای جیگری نری خونه. بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم. _ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟ _ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے _ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد. _ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو. ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند. ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند. _ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم! _ مرض! ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده. گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ. _ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره. درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ. باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟! پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن . صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم! دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد. _ توڪھ امادشون ڪردی... بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم. دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند. 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 💟 نویسنـــــــده: 🌸🍃|@Sarall
🌸🍃🌸🍃🌸 "_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ " روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!! بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم. دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟ ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم! چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده! _ وای مگھ اینجا پادگانھ اخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟! _ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه! گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟! _ چقدر رو داری دختر! لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا اخھ چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره. بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند: _ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب اخھ عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط... حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم. نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: اره اره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟ ناباورانھ نگاهم مے ڪند. اخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از اشپزخونھ بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و ارایش مے ڪنی؟! سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت ارایش ڪنم. بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم. 🌸🍃🌸🍃🌸 💟 نویسنـــــــده: 🌸🍃|@Sarall
🌸🍃🌸🍃🌸 ڪیف دوشے ام را برمیدارم و روی شانھ ام میندازم. مقابل آینھ مے ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر مے خورد. شال سرخابے و مانتوی زرشڪے ، هارمونے جالبے بھ چهره ام مے دهد. چادرم را روی سرم میندازم و ڪیف مڪعبے ڪوچڪم را ڪھ وسایل خطاطے داخلش چیده شده بود، از ڪنار تختم برمیدارم. دراتاقم راباز مےڪنم و از پلھ ها پایین مے روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشپزخانھ مے آید. پاورچین پاورچین پلھ های اخر را پشت سر مے گذارم و گوشم را تیز مے ڪنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل مے شود یا نه؟! چشمهایم را مے بندم و بیشتر تمرڪز مے ڪنم... مادرم سعی مےڪند شمرده شمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل ڪند. _" ببین اقارضا.بنظرم یڪم رابطھ ی عاطفیت با محیا ڪم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشھ؟!..." و درمقابل پدرم سڪوتے ازار دهنده مے ڪند. پوزخندی مے زنم و به سمت در خروجی مے روم. " مامان مے خواد با فڪرهای قدیمے و نقشھ های ڪهنه باعث نزدیڪ شدن بابا بمن بشھ. دندانهایم راروی هم فشار مے دهم و ڪتونے هایم را مے پوشم. " میخواد برام بپا بزاره!..." لبخند ڪجے مے زنم... " البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره ڪف دست بابا!...." سری تڪان مے دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز مےڪنم ڪھ صدای پدرم درفضای سالن و اشپزخانھ مے پیچد. _ محیا بابا؟ ڪجا میری بااین عجله؟ ... بیا بشین صبحانت رو بخور. سرجایم مے ایستم و بلند جواب مے دهم: _ گشنم نیست بابا. _ خب بیا یه لقمھ بگیر ببر. هروقت گشنھ شدی بخور. _ وقت ندارم. باید زود برسم ڪلاس. _ خب عب نداره دختر.تو بیا لقمھ بگیر خودم میرسونمت . باڪلافگے هوفی مےڪنم و چادرم را در مشتم مے فشارم. زیرلب زمزمه مےڪنم: عجب گیری ڪردما چاره ای نیست. دوباره باصدای بلند مے گویم: باشه چشم بزارید ڪتونیم رو درارم. _ باشھ بابا.عجلھ نڪن. تلفن همراهم رااز ڪیفم بیرون مےآورم و به سحر پیام مے دهم: " من یڪم دیرتر میام.فلا گیر حاجی افتادم! شرمنده بای." کتونی هایم را در می اورم و گوشه ای پرت می کنم! قراربود به بهانه ی کلاس خطاطی ، باسحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشپزخانه می روم. پدرم دستهایش راتکیه ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! باوجود سن نسبتا بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تالبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبڪے مے گذارد. 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 💟 نویسنــــــده: 🌸🍃| @Sarall
سلام... این عکس مربوط به یک پویش هستش و قراره این چله ی عظیم قرن در سرار جهان انجام بشه... لطفا اعضاتون رو باخبر کنید...ممنون @Sarall
🔴 به‌هم رحم کنیم، تا خدا به‌ما رحم کند.... معروف است كه خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند ! موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد ! مدتی گذشت اما قحطی نیامد علت را از خدا پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند ! من چگونه به این قوم رحم نکنم⁉️ @sarall🌺
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 نامه زن آمریکایی به زنان مسلمان! اعتراف به فریبخوردگی زنان غربی ... افسردگی .. فروپاشی خانواده ... توصیه این خانم: ای زن مسلمان مراقب باش تو فریب نخوری متاسفانه بسیاری از خانواده ها در دام شبکه های ماهواره ای که همان مسیر غرب را برای ما کانالیزه می کند افتاده اند مراقب خود، خانواده و فرزندانمان باشیم •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @sarall
روز شهید بهت تبریک گفتیم دیروز که روز پاسدار بود بهت تبریک گفتیم امروز که روز جانباز بود بهت تبریک گفتیم حاجی جان توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی؟ ای فخر شهدا😍 ای فخر جانباز ها🌺 ای فخر پاسدار ها❤️ @sarall 🌺 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
🌸 فداکاران 🎉 💫 🌺 رهبرانقلاب: خانم‌هایی رفتند همسر جانبازان شدند. یک مرد [با مشکلات فراوان] را انسان به عنوان یک متعهد و مسئول، داوطلبانه پذیرائی‌اش را به عهده بگیرد، خیلی فداکاری کرده است. ☀️ یک وقت شما میگوئید من می‌آیم روزی دو ساعت از شما پذیرائی میکنم. خب او از شما تشکر میکند. یک وقت هست که نخیر، شما خودتان را به عنوان همسر او توی خانه‌ی او میگذارید... 🌷 اینها این فداکاری را کردند. اصلاً نمیشود نقش این زنان را محاسبه کرد. @sarall 🌸
💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @sarall
خوشحالے یعنیツ آنقدر بآ چـٰادُرم↻ روی↜ خاڪ شرهانی قدم بزنم تا↶ خوشبو بشہ از عطر شــ℘ـدا 😇 #به‌هوایی‌ شرهانی نیازمندم #شرهانی #راهیان_نور #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
خوشحالے یعنیツ آنقدر بآ چـٰادُرم↻ روی↜ خاڪ شرهانی قدم بزنم تا↶ خوشبو بشہ از عطر شــ℘ـدا 😇 #به‌هوایی‌ شرهانی نیازمندم #شرهانی #راهیان_نور •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @sarall
سلام رفقا❤️😘احوالات شما؟؟انشالله همیشه سر حال و موفق 😘همون‌طور که در جریانید ایتا مشکل داشت 😔نمیدونم چرا جدیدا اینطور شده اما انشاالله که مشکلاتش بر طرف بشه 😢متاسفانه چون ممکن هست باز هم از این مشکلات پیش بیاد عذر ما رو پذیرا باشید اگه کمکاری کردیم 🙏شرمنده دوستان❤️😘 از همکاری شما متشکریم🙏🙏 @sarall
🌸🍃🌸🍃🌸 مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام مے دوزد و بادیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی ازسر رضایت می زند. گلویم را صاف مےڪنم و وارد اشپزخانه مے شوم. پدرم نگاهے به چشمانم میندازد و به صندلے مقابلش اشاره مے ڪند ڪھ یعنے " بشین" روی صندلے مے شینم و به ظرف ڪره و پنیر وسط میز خیره مے شوم. پدرم نفسش را پرصدا بیرون مے دهد و مے پرسد: خب! ڪلاس خطاطیت تاڪجا پیش رفتھ؟ یک لحظھ قلبم مے ایستد.این چھ سوالے است ڪھ مے پرسد؟ تقریبا سھ هفتھ ای مے شود ڪھ ڪلاس را دنبال نڪرده ام و مدام بادوستانم به گردش مے رویم. سعے مےڪنم طبیعے به نظر بیایم. پیشانے ام را مے خارانم و لبهایم را بھ نشانھ ی تفڪر جمع مے ڪنم _ اممم.. عی بد نیست. _ ینے خوبم نیس؟ _ نه نه! ینی... خب راستش... حس مےڪنم تقریبا داره تڪراری مے شھ. نگاهش رااز روی چای تلخش بھ صورتم مےڪشاند _ چرا؟ _ خب... مڪثے مےڪنم و ادامھ مےدهم _ راستش بابا... من فڪ مے ڪنم تاهمین حد ڪافیھ من علاقھ ای ندارم ادامش بدم. ابروهایش درهم مے رود. _ پس بھ چے علاقھ داری؟ _ اممم... ینے خب...من الان خطم خیلے خوب شده...ینی عالے شده. دیگھ نیازی نیست ڪلاس برم... _ جواب من این نبودا. _ فعلا بھ هیچی علاقھ ندارم...میخوام یمدت استراحت ڪنم.. _ ینی میگے بزارم دختر من تااخر تابستون بیڪار باشه؟ _ خب... اسمش بیڪاری نیس یڪ لقمه ی ڪوچڪ مربا مے گیرد و بھ مادرم مے دهد. عادتش است! همیشھ عشقش را درلقم، های صبحانھ بروز مےدهد. _ پس اسمش چیھ؟ _ استراحت!... خب... ببین بابارضا...من...دوروز دیگھ مدرسه ام شروع میشھ بعدشم بحث کنکور و... حسابھ درس خوندن.دانشگاه هم ڪھ ماجرای مهم زندگیھ. عمیق به چشمانم زل مے زند و بعد ازجایش بلند مے شود... _ خب پس ینے امروز نمیری ڪلاس؟ دهانم را پر میڪنم از یڪ " نھ " بزرگ ڪھ یڪدفعھ یاد قرارم مے افتم. ازجایم بلند مے شوم و همانطور ڪھ انگشت اشاره ام را درظرف مربا فرو مے برم ، جواب قاطعے مے دهم: این ترم رو تموم مےڪنم و بعدش استراحت! 🌸🍃🌸🍃🌸 💟 نویسنــــــده: 🌸🍃| @naghshedel
🗓حدیث_روز 🔻 خَمسٌ مَن لَم تَكُن فيهِ لَم يَكُن فيهِ كَثيرُ مَستَمتَعٍ: الدّينُ، وَالعَقلُ، وَالأَدَبُ، وَالحُرِّيَّةُ، وحُسنُ 👈 پنج چيز است كه در هر كس نباشد ، بهره چندانى در او نيست، دين، عقل، ادب، آزادگى و خوش خويى. ✅ 📚 @sarall