#رمان_قبله_من
#قسمت_110
❀✿
دستانم را از درون دستش بیرون میڪشم. ازجا بلند میشوم و همانطور ڪھ بھ سمت اتاق خواب میدوم میگویم: همین؟! همین!؟ یحیام...مجروح شده؟ینـے تیر خورده؟...بدنش... یحیای من؟!...
دیوانھ وار اولین مانتویـے ڪھ درڪمدمیبینم را برمیدارم و تنم میڪنم.بدوم انڪھ دڪمھ هایش را ببندم یڪ روسری مشڪے برمیدارم ، سرم میڪنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون مے ایم
_ بابا منو ببر پیشش..ببر!
پدرم از جابلند میشود سمتم مے اید، سعے میڪند من را بھ اغوش بڪشد ڪھ عقب میروم و میگویم: منو..ببر...پیشش!
از شدت گریھ نفسم بھ شماره مے افتد و سینھ ام تنگ میشود.
_ الان ؟...بااین وضعت؟!...محیا بابا داری میترسونے منو...
دستهایم رادرحالیڪھ میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم
_ یحیام...یحیام... نمیگے چے شده...خودم باید ببینم!باید با چشمام ببینم حالش خوبھ...باید...
دو دستش را ڪمے بالا مے اورد
_ باشھ..باشھ..میبرمت...میبرمت...
ڪودڪ وار ارام میشوم و باپشت دست اشڪم را پاڪ میڪنم.
بغضش را قورت میدهد.
بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند ڪشیده ڪھ از گلویم خارج میشود پشت سرش راه مے افتم. سرم را پایین میندازم.همھ چیز تارشده ، او ڪھ خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀
🌸🍃|@Sarall