eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده ولی فقط تونستم بگم: _هیچوقت این اتفاق نمیافتاد +چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم _بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت: +نه قربونت برم محمد منتظره _چیی؟از کی تاحالا +از وقتی که زنگ زدم بهت _وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم: _الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی جونی زد و گفت +عه فاطمه نگو اینجوری دیگه هم‌اینجوری گریه نکن سکته کردم نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه _چشم خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری +میام بازم عزیزم دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم _میام باهات تا دم در +نمیخوادبابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم: _ریحانه چیشد که موندی +مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم دستش رو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه بعد از چند دقیقه رسیدیم یکم صبر کردیم تا بیاد ولی نیومد کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی! زنگ بزن بهش ببینم دیره ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم _چیشده؟نمیاد +وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که _حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون +نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره _پس چیشده؟ +چه میدونم دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش. گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون _مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع +خواهش میکنم محمدصبر کن دیگه چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم‌ تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم‌ خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد چقد بی حال و شلخته یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت چشم هامو بستم نفهمیدم چقدر گذشت از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین بهم اشاره زد ک سلام کنم منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم: _چیشد؟ +چه میدونم بابا‌ پدر نیست که این پدر این چه پدریه؟ _هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن. کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟ تو چی میدونی ازشون اصلا یه چند ثانیه سکوت کردو +ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟ بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه‌ صورتش کبود شده _خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟ شاید حقشه! به تو چه ک دخالت میکنی؟ +حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟ خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟ نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟ _عه که اینطور! حالا طرف کی هست؟ +مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش. _خب؟ اون ک خوشگله که‌ +فاطمه نمیخوادش قیافشو جدی تر کردو: + تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت اون بایدخوشش بیاد که نمیاد. هعی بابای بیچاره ی من فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه _خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم‌ که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا. از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و لک زده بود چقدر زودرفت از پیشمون چقدر خاطره گذاشت برامون بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه لحظه لحظه هامو رصد میکنه دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم (ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون کجا رفتی تنها گذاشتی مارو حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز بعد چند دقیقه صداش در اومد دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌ کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم بیخیال چایی شدم رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست احساس ضعف میکردم از گرسنگی ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ فاطمه: یک هفته گذشته بود بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ مصطفی هم منو بلاک کرده بود فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌ اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود صبر کردم تا لود شه مداحی بود ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود کوتاه بود و دردناک فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم خیلی خوشم نمیومد ولی این یکی یه جورخاصی نشسته بود به دلم‌ شایدبخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم رفتم دایرکت محسن وگفتم +سلام ببخشید میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید تو پیج ها میگشتم تاجواب بده ۵ دقیقه بعد گفت +سلام به این آی دی پیام بدید یه آی دی ای روفرستاد تلگرامم رو باز کردم وبراش یه نقطه فرستادم یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه سریع تغییرش دادم چندلحظه بعد یه فایل برام ارسال شد پایینش نوشته بود"فایل صوتیش! دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم ازاون موقع به بعدقفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رواهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیم‌کرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️
⭕️ پدیده ی روحانی گرفتگی چیست؟ وقتی ماه بین دوربین و روحانی قرار بگیرد به این پدیده روحانی گرفتگی میگویند @Sarall
mahmoud karimi-ajab fatemiie-melotext.ir-320.mp3
6.38M
چه فاطمیه ای شد امسال😍 امید و دلبرم برگشته😍 💚💚
قاسم هایی که سلیمانی می شوند 🖍 رئیس محترم ثبت احوال کشور اعلام کردند که از روز جمعه تاکنون ۵۸۷۰ تولد ثبت شده که ۲۸۴۷ نفر آنها پسر بوده اند. ✅ ۷۶ درصد از این فرزندان به اسمهایی مثل: قاسم محمدقاسم امیرقاسم نامگذاری شده اند. ❤️من قاسم سلیمانی ام✌️ @Sarall
🍃🌸إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌸🍃     ✿💚لـبـیـک یـامـهدۍ(عج)💚✿ @Sarall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت های آخر هفته👇👇
توی مدرسه همین که آلما ساده را دید خندید و گفت:« واااای چه قیافه خوشگلی! زیاد خوابیدی یا اصلا نخوابیدی؟» ساده گفت که اصلا نخوابیده است و سریع همه ماجرا را برای آلما تعریف کرد. به صورت آلما چشم دوخت تا واکنش او را ببیند. آلما آهی کشید:« طفلکی سهراب! خیلی با رضا دوست بود؟» _نه، نه خیلی. ، آلما دیگه چیزی نگفت اما ساده گفت که حادثه ی دیشب باعث شده تصمیم بگیرد نمایش نامه ای درباره ی یک موضوع حیاتی بنویسد. _چه موضوعی؟ ساده راست و مستقیم توی چشم های سبز آلما که در نور یشمی شده بودند نگاه کرد:« سیگار.» آلما حیرت کرد:« سیگار؟» ساده محکم تأیید کرد:«اوهووووم!» آلما پوزخند زد:« تو به سیگار میگی موضوع حیاتی. نکنه می خواهی یک نمایش نامه ی طنز بنویسی؟» _رضا هم از سیگار شروع کرده بود و حالا حیاتش در خطر است. پس سیگار یک موضوع حیاتی است و طنزی توی آن وجود ندارد.» آلما راه افتاد:« رضا آدم ضعیفی بوده وگرنه یک سیگار چند سانتی نمی تواند آدم را ببرد بیمارستان ، بعد هم بفرستد توی کما.» ساده دنبالش راه افتاد:« خب آدم ضعیف سیگاری می شود. وقتی هم سیگاری شد اولین قدم ضد حیاتی اش را بر می دارد.» آلما پوزخند زد:« چه مزخرفاتی! من خیلی ها را می شناسم که هم قوی هستند و هم سیگاری.» اینبار ساده پوزخند زد:« من که یک نفر هم نمی شناسم. بالاخره یک جایی لنگیده اند که سیگاری شده اند. تازه اگر قوی باشند حتما از سیگاری بودن خودشان خجالت می کشند. خیلی مسخره است که یک آدم گنده به یک سیگار چند سانتی محتاج باشد و با آن مثل اژدها دود کند.» آلما عصبی ایستاد:« دیگه چی؟» ساده منظورش را نفهمید:« چی، دیگه چی؟» آلما سکوت کرد و این سکوتش از نظر ساده انگار یک تصمیم ناگهانی بود. انگار حرف هایی داشت که از گفتنش پشیمان شد. آلما سعی کرد خودش را آرام کند. بعد گفت:« خودت می دانی. هر مزخرفی که می خواهی بنویس اما روی کمک من حساب نکن چون من توی طنز یک ذره هم استعداد ندارم.» و پله ها را گرفت و رفت بالا. ......... @Sarall
ساده هم پایین نماند. رفت بالا:« من نمیفهمم. آخه مگه تو با سیگار قوم و خویشی که دوست نداری من علیه اش نمایش نامه بنویسم.» آلما ایستاد. ساده هم. _تا کجا می خواهی دنبالم بیایی؟ _تا هیچ جا. می خواهم بروم سر کلاس. آلما کنار رفت:« بفرمایید! اون هم کلاس.» _مگه تو نمی آیی؟ آلما لبخند زد:« می خواهم بروم یک سیگار بکشم. مشکلی هست؟» ساده مبهوت و در جا ماند. آلما به قیافه ی او خندید. دستش را گرفت و کشید:« بیا بریم دوست احساساتی من! اگر همینجوری پیش بری مطمئنم یک روز نوبل طنز نویسی میگیری.» همانطور که به طرف کلاس می رفتند ساده گفت:« چنین نوبلی نداریم که!» _نگران نباش به خاطر تو اختراعش می کنند. شب توی خانه کسی دل و دماغ گفت و گو نداشت. انگار که سکوت اندوهبار خانه خانم مرادی از میان درز های در قفل شده اش به خانه ی خانواده ی کمالی آمده بود. سهراب شام نخورد. گفت اگر کسی توی اتاق درازه کاری ندارد او برود بخوابد. سرش درد می کند. ......... @Sarall
کسی هم اگر کاری داشت چیزی نگفت. سهراب رفت و خوابید. پدر به خاطر دیگران چند لقمه املت اندوه خورد. شیدا کمی املت توی بشقابش ریخت. یک تکه نان برداشت و رفت روبه روی تلویزیون نشست تا برنامه ی شب های فیروزه ای را نگاه کند. مادر بشقاب خالی و تمیزش را با یک قاشق ماست مثلا شامی کرد و به پدر گفت:« شماره ی همراه آقای مرادی را نداری؟» پدر گفت:« نه.» ساده پرسید:« یعنی از صبح تا حالا یک سر هم نیامده اند خانه؟» مادر گفت:« نه من تمام مدت خانه بودم.» و بشقابش را برد و گذاشت توی آشپزخانه و زیر لب نالید:« خدا برای هیچ خانه ای نخواهد. هیچ خانه ای!» شب ساده خواب پریشانی دید. خواب دید توی یک بیمارستان بزرگ است. با هراس توی هر اتاقی که سرک می کشد یک جوان بی هوش روی تخت افتاده است و کلی سرم و سوزن و دستگاه به او وصل است. یکی که نفهمید کیست از او پرسید اسم مریضت چیه؟ همانطور که تند تند توی اتاق ها سرک می کشید گفت آلما مرادی. شنید نداریم. تند و تند در اتاق ها را باز می کرد و اصرار می کرد دارید دارید. همین دیشب آوردنش اینجا. دیشب فقط رضا روز بهانی را آوردند. و از خواب پرید و دیگه تا صبح چشم روی هم نگذاشت. ......... @Sarall
ساده خیال داشت خوابی را که دیده بود برای آلما تعریف کند تا شاید خود او برای آن تعبیری پیدا کند اما چون پری به مدرسه آمده بود همه چیز را از یاد برد. زهرا گفت:« من که دیگه حوصله ام سر رفت. میرم باهاش آشتی میکنم.» و دل را به دریا زد، جلو رفت و او را بوسید. پری هم زیر نگاه دیگران به احساسات او جواب داد. لیلا و سحر هم جرأت پیدا کردند و جلو رفتند. پری لبخند زنان با آنها هم آشتی کرد اما همین که آلما و ساده جلو رفتند آشکارا رو برگرداند و رفت توی کلاس سر جایش نشست. آلما اعتنایی نکرد اما ساده رفت کنار پری:« چرا تمامش نمیکنی؟» پری نگاهش نکرد:« اتفاقا دارم همین کار را میکنم.» آلما همانطور که از کنار ساده می گذشت دست او را گرفت و کشید:« بیا!» ساده سر جایش کنار آلما نشست و رو کرد به او:« مادربزرگم می گوید بهترین وقت آشتی همان اول قهر است.» آلما همانطور که موهایش را زیر مقنعه درست میکرد گفت:« خیلی وقته که از اولش گذشته. تازه تو همان اول تلاشت را کردی یادته؟» دوباره صدای پری در گوش ساده پیچید: برو گمشو! ساده با دیدن خانم کوهی که به کلاس آمد از جا بلند شد. و همانطور که می نشست با خود گفت:« ۱۰۰ سال سیاه باهاش آشتی نمیکنم.» زنگ بعد خبر رسید که نمایش بچه ها در ۳ رشته نامزد شده است: کارگردانی، نمایش نامه و بازیگری؛ البته فقط بازیگری آلما. بعد از این خبر خوشحال ترین آدم مدرسه خانم آشتیانی بود. به آلما و ساده گفت:« اگر هر ۳ جایزه را ببریم معرکه می شود.» ساده و آلما بی هیچ حرفی فقط لبخند زدند. وقتی به کلاس بر می گشتند آلما به ساده گفت:« امیدوارم پنجشنبه روز خوبی برایت باشد و تو جایزه را ببری. حقت است.» ساده گفت:« بازی و کارگردانی تو هم حرف نداشت. کاش هر دو را ببری!» آلما گفت:« دیگه زیاد برام مهم نیست. فقط دلم می خواهد تو ببری. همین.» _چرا؟ _این جایزه خیلی به دردت می خورد. بعدها کارت آسان تر می شود. _خب به درد تو هم می خورد. _دیگه برای من بعدی وجود نداره. ساده حرف آلما را به شوخی گرفت:« چرا؟ مگه عزرائیل برات اس ام اس فرستاده؟» ......... @Sarall
آلما ایستاد. ساده هم. توی پاگرد پله ها بودند. ساده از چیزی که توی نگاه آلما بود نگران شد:« چی شده؟» چشمان آلما تر شد:« هیچی!» ساده نگران شد:« نکنه جدی جدی داری میمیری؟» آلما گفت:« فکرش را بکن ممکن است چند سال دیگه مثلا وقتی ۳۰ ساله شدیم توی یک چهارشنبه دوباره همدیگرو ببینیم.» _منظورت چیه؟ آلما ساکت ماند. آلمایی چنین آرام و مهربان و چنین نگران برای ساده تازگی داشت. گرچه دیگه کشف آلما های جدید برایش عادی شده بود اما خواب کشف چنین آلمایی را هم نمیدید. دست او را گرفت:« چی شده آلما؟ اتفاقی افتاده؟» آلما یکه خورد. دستش را از دست ساده بیرون کشید و شد همان آلمای سابق:« نه چه اتفاقی؟ فقط آرزو کردم تو برنده شوی. به این میگی اتفاق؟» و جلو تر از ساده به طرف کلاس راه افتاد. اما ساده باور نکرد. باور نکرد که اتفاقی نیفتاده است. اما چه اتفاقی؟ خدایا چه اتفاقی؟ ......... @Sarall
ساده وقتی به خانه رسید جلوی واحد خانم مرادی چندین جفت کفش دید. دلش لرزید، اما مادر سریع از نگرانی نجاتش داد:« همسایه ها فقط برای احوال پرسی به دیدن خانم مرادی رفته اند. چون قرار است خانم و آقای مرادی تا وقتی که رضا توی بیمارستان است به خانه دخترشان که نزدیک بیمارستان است بروند.» ساده پرسید:« رضا چطور است؟» مادر گفت:« فرقی نکرده.» ساده پیش خود فکر کرد همان بهتر که خانم مرادی می رود خانه ی دخترش. وگرنه مامان از غصه دیوانه می شد. مادر رفت کنار کپه ای لباس که وسط پذیرایی بود. نشست و مشغول اتو کشیدن شد. ساده به در بسته ی اتاق درازه نگاه کرد:«سهراب کجاست؟» _به زور فرستادمش استخر. داشت از غصه می ترکید. ساده بلند شد:« شیدا هم که لابد امتحان دارد.» مادر اتو را روی آستین پیراهن گذاشت:« همان بهتر که بچه ها بیشتر وقت ها امتحان داشته باشند.» ساده گفت:« به شرطی که مثل شیدا اهل امتحان دادن هم باشند وگرنه فکر نکنم امتحان هایی هم که رضا باید می داد کم بود.» مادر نگاهی به بالا انداخت:« خدا را شکر. خدا را هزار مرتبه شکر که بچه های من یا اهل امتحانند، یا اهل ورزش، یا اهل هیچی!» ساده اعتراض کرد:« چرا هیچی؟ بگو هنر.» مادر اخمکی کرد:« از اهل هنر که زیاد خوب نشنیده ام.» ساده رو ترش کرد:« مادر من! همه یک جور نیستند که.» مادر دلخوشانه تأیید کرد:« آره خب. خدا را شکر که همه یک جور نیستند.» ......... @Sarall
#والپیپر @Sarall
♡~🍂💎 「Today's beautiful moments are tomorrow's beautiful memories.」 لحظه هاى قشنگ امروز،خاطره هاى قشنگ فردا هستن. @Sarall
🌱🌼 میگن روز قیامت دو پروندہ ھست.....🗞 یکی مال کار هایی هست که تو دنیا انجام میدادیم.یکی مال اعمال خوب ماست. گفت:تو در رکاب امام حسین شهید شدے❤️ گفتم‌‌من چندین سال بعد بدنیا اومدم؛ گفت اون سال تو روضه آقا گریه کردی.🌴 این مال اونه.🌸 @Sarall
#پروفایل_دخترونه @Sarall
#پروفایل @Sarall
#پروفایل @Sarall
#پروفایل @Sarall
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری. مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد، از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده تری! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم! @Sarall
⚫رسم نوکری⚫ ❁﷽❁ عَلاجِ دردِ مرا🌱●° عاشقآن دانَندفَقط♥ بہ ڪربَلآ بِرسم🕌 برنگردَم ان شاءلله😭 • • ♡ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج♡ این کانال #وقف حضرت زهرا(س)ست💚 لینک عضویت کانال 👇👇👇 @nokarirasme
‌ معلم: نمیدونم وقتی ماقرآن داریم دیگه ولایت فقیه برا چیه؟ دانش آموز: آقا وقتی ما کتاب داریم دیگه معلم برا چیه :| 💚 @Sarall