لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊🌱
🌱
[ #یہ_حرف_قشنگ ]
.
.
هروقت دلتـــان تنگ شد
قــ🚶🏻ـدم زدن درفضای باز وبی مرز نمــ🕋ـاز را دریابید.🙃💞
#دواےدلتنگی
#کانال_مشکی_به_رنگ_حجاب
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@sarall
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋
#بادبرمیخیزد
#قسمت6
✍ #میم_مشکات
اما خب، جای شکرش باقی بود که پدر اهل دعوا و مرافعه نبود و اگر چه طبع حساسی داشت به همان اندازه نیز با گذشت بود. وقتی معصومه پدرش را با آن کت و شلوار سبز رنگ و پیراهن آبی بر صفحه تلویزیون دید با خودش عهد کرد که دیگر حواسش را جمع کند که البته این تصمیم هم مثل بقیه موارد عمری بیشتر از پنج دقیقه نداشت!
مادر برای اینکه معصومه را از دنیای فکرو خیال بیرون بکشد گفت:
-حالا چرا اینقد سگرمه هات تو هم بود?باز تو رانندگی دسته گل به اب دادی?
قبل از اینکه معصومه جوابی بدهد خواهرش وارد آشپزخانه شد و چون میدانست معصومه الان عصبانی نیست و شوخی مجاز است گفت:
-نه،امروز خوب بود!فقط یه بار خاموش کرد! طی این دو ماه فکر کنم این یه رکورد فوق العاده حساب میشه
بعد صندلی را عقب کشید و نشست. معصومه دهانش را کج کرد:
- هه هه!با مزه! رانندگی خودت یادت رفته? همچین زدی به در حیاط که بابا مجبور شد لنگه در رو عوض کنه!
خواهر خندید و رو به مادر گفت:
-شیما کی میاد?من خیلی گشنمه... امروز اینقد فیزیک خوندیم که همه چیز رو شکل علامت سوال میبینم!!
- تا من سالاد رو درست کنم اونم میاد
دختر بزرگ پوفی کشید و همانطور یواشکی یک تکه برگ کاهو را کش میرفت بلند شد و گفت:
- پس انگار چاره ای نیست...باید اول نمازمون رو بخونیم
و رفت. معصومه هم پشت سرش روانه شد اما اینکه نمازی که آن روز خواند تا کجای آسمان بالا رفته بود که برش گرداندند خدا می داند چون تمام مدت ذهنش به همه چیز مشغول بود الا کاری که میکرد.
شب، بعد از اینکه شامش را خورد، رفت توی حیاط و روی تابی که زیر درخت بود نشست. اینجا جایی بود که وقتی می خواست ذهنش را جمع و جور کند به آن پناه می برد. نسیم ملایمی می آمد. موهایش را باز کرد تا کله اش هوایی بخورد، شاید مغزش بهتر کار کند. هنوز هوا انقدر سرد نشده بود و تازه برگ های درخت ها شروع به زرد شدن کرده بودند. کمی به درخت های حیاط باغی شان که در تاریکی غوطه ور بودند و تنها سوسوی چراغ های ایوان از ظلمات محض جدایشان میکرد خیره شد. برگ های درخت نارنج روبرویش تکان میخورد. هیچ وقت درخت مرکبات را دوست نداشت... گل هایشان خوشبو بودند و میوه هاشان هم خوشمزه اما درختی ک بهار و پاییز و زمستانش یکی باشد که درخت نیست...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
💎💎💎💎💎💎💎💎
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
#بادبرمیخیزد
#قسمت7
✍ #میم_مشکات
دوست داشت با یکی حرف بزند،خواهرش? هرچند خواهر خوبی بود اما الان نمیتوانست بااو حرف بزند. رویش نمیشد. از طرفی دوست داشت با کسی حرف بزند که سن بیشتری داشته باشد و تجربه اش بیشتر... پدر هم ک اصلا گزینه مناسبی برای این موارد نبود. پس می ماند مادر...درست بود!مگر نه اینکه مادر همیشه سنگ صبورش بود و حتی اگر اشتباهی میکرد بدون سرو صدا بهترین راهنمایی را داشت? چرا زودتر به ذهنش نرسیده بود? خوشحال و راضی از جا بلند شد. شیما پای تلویزیون بود:
-بچه مگه تو فردا کلاس نداری?
- نه زنگ اول معلممون نمیاد، از زنگ دوم باید بریم
-تو هم ک از خدا خواسته!اخه مگه تو پسری اینقد فوتبال نگاه میکنی? اینا ببرن یا اونا،چی گیر تو میاد?
- اخه بچه ها خیلی دوست دارن،میخوام ببینم چیه
معصومه ابرویی بالا برد:
-عحب استدلال فوق العاده ای.... نمیدونی مامان کجاست?
شیما که داشت صحنه حساس بازی را می دید برای لحظه ای نفسش را حبس کرد اما وقتی تیم مورد علاقه اش خطر را از سر گذراند نفس راحتی کشید و گفت:
-فکر کنم تو اتاق خودشون
معصومه نگاهی به صفحه تلویزیون کرد و بعد رو به شیما گفت:
-این همه استرس هم بخاطر علاقه بچه هاست?
شیما کمی سرخ شد. رویش نمیشد بگوید که او هم از فوتبال خوشش می اید. البته خب شاید بیشتر از بازیکن شماره 11!!
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
💎💎💎💎💎💎💎💎
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
#بادبرمیخیزد
#قسمت8
✍ #میم_مشکات
معصومه از پله ها بالا رفت، در زد:
-مامان?
-بیا تو
مادر سر سجاده بود. معصومه متعحب پرسید:
-نماز میخونین?الان?
و مادر با خوشرویی حواب داد:
- دیشب سرم درد میکرد، دیر خوابیدم! صبح پدرت دلش نیومده بود صدام بزنه،نماز صبحم قضا شد
معصونه پشت جشمی نازک کرد و گفت:
-حالا اگ ما بودیم بابا تا ظهر صدامون میزدا! اما نوبت ب خانم جون خودش که میرسه،دلش نمیاد!خدا شانس بده
مادر خندید:
-حالا کاری داری یا اومدی رابطه من و بابات رو خراب کنی?
معصومه که نمیدانست جطوری سر صحبت را باز کند گفت:
- راستش من یکم نگران شیما هستم. تازگیا زیاد فوتبال نگاه میکنا... نه اینکه ورزش جیز بدی باشه اما خب احساسات سن شیما رو که میدونین چقد حساسه...جو اینجور چیزها هم که ... میدونین منظورم چیه?
مادر تسبیح ش را برداشت و گفت:
-اره عزیزم، خودمم دیگه دارم نگران میشم... باید با هاش حرف بزنم
بعد چادرش را روی شانه اش انداخت و گفت:
-همین?
معصومه تته پته کنان گفت:
-نه اومدم که یکم با هم حرف بزنیم
مادر لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:
-راجع ب همون که ظهر توی کله ت بود?
معصومه با تعجب داد زد:
-شما از کجا فهمیدین?
-خب دیگه...از کجاش رو وقتی خودت مادر شدی می فهمی...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#بادبرمیخیزد
#قسمت9
✍ #میم_مشکات
معصومه که لبه پنجره روبروی مادرش نشسته بود، بلند شد آمد نزدیک مادرش، کنار سجاده نشست و به مادرش خیره شد. عاشق قیافه مادرش بود. شاید مادرش خیلی زیبا نبود و یا تک و توک چین هایی که روی صورتش نشسته بود شادابی چهره اش را گرفته بود اما به هر حال مادر بود و این چیزها تاثیری بر روابط فرزند و مادر نداشت. آنچه مهم بود مهر و محبتی بود که پشت تک تک این چین ها خوابیده بود و نشان از تحمل سختی راه تربیت فرزند داشت. تمام کسانی که لذت داشتن مادر را چشیده اند می دانند که مادر مهربانی های خودش را دارد و حتی اگر اختلاف عقیده ات با از زمین تا اسمان باشد و روزی هزاربار هم دعوایتان شود باز هم نمیتوانی علاقه و احساست را انکار کنی و یا علاقه و احساس او را فراموش..
همه ما، بارها و بارها با مادرانمان بحث کرده ایم اما کدامیک از ما حاضر است لحظه ای خانه را بدون مادرش تصور کند?
چرا که حتی اگر سن و سال و غرور جوانی ات تو را به هیایو بکشد باز ته دلت میدانی مادر دوستت دارد و همین مخالفت هایش با تو نیز نشانه نگرانی اوست برای فرزندش.. و وقتی دختر باشی رابطه تو با مادرت لطافت و ظرافت بیشتری میگیرد. و من با خودم میگویم چه سخت است دختری 3_4ساله باشی و مادر خود را زخمی و نالان ببینی! چه سخت است مادر خود را-بهترین بانوی عالم را- سیلی خورده ببینی و به چشم خود ببینی که از درد پهلو نمازش را شکسته می خواند!
باید دختر باشی تا درد و رنج این مصیبت را خوب درک کنی و معصومه با من موافق بود. شاهدم بر این مدعا قطره اشکی است که از گوشه چشم معصومه پایین غلطید و در تاریکی اتاق از چشم مادر مخفی ماند.
مادر که فهمید معصومه باز غرق در افکار خودش شده است پرسید:
-دوباره رفتی?
معصومه خندید و چند بار پلک زد تا اشک اش خشک شود.
-من موندم دختر! تو در یک ثانیه چطوری می تونی از این رو به اون رو بشی?
معصومه یواشکی دستی به گل های خشک سجاده مادر زد و گفت:
-به قول شما خلقت خداست دیگه! آدم که نباس تو خلقت خدا چرا بیاره
و ریز خندید...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
#بادبرمیخیزد
#قسمت 10
✍ #میم_مشکات
مادر که این حاضر جوابی اورا یاد شیطنت های حوانی خودش می انداخت گفت:
-خدا همه مریض هارو شفا بده
معصومه خندید،دراز کشید و سرس را روی پای مادرش گذاشت:
-با اجازه...البته ببخشید.... بی ادبیه من جلوی شما دراز بکشم ولی سر گذاشتن روی پای مادر چیزی نیست که بشه ازش بگذری
مادر دستی روی موهای پر پشت دخترش گذاشت و با دست دیگرش مشغول تسبیح انداختن شد. معصومه کمی به سقف خیره شد و بعد همانطور که غرق در افکار خودش بود پرسید:
-مامان? اگ آدم کار زشت یکی رو تلافی کنه خوبه یا بد?
-بستگی داره
- به چی?
مادر گوشه جادرش را جمع کرد و گفت:
-به اینکه اون کار زشت چی باشه و آدم برای چی تلافی کنه
معصومه که داشت با رشته اب از موهایش بازی می کرد و موخوره های خیالی را در تاریکی شب پیدا میکرد گفت:
-یعنی چی?
-یعنی اینکه گاهی آدم کار زشت یکی رو تلافی میکنه برای اینکه اون آدم رو ادب کنه و مطمئنه که با این کار اون آدم ادب مبشه و دیگه کار زشتش رو تکرار نمیکنه. اما گاهی تلافی کردن اثری روی اون آدم نداره و فقط باعث میشه خشم خودت خالی بشه. این یعنی تو کنترل خودت رو از دست دادی و دلت هرجوری که دوست داره از تو استفاده میکنه برای راضی کردن خودش
-یعنی اگه مطمئن باشی که طرف ادب میشه باید این کارو بکنی?
مادر تسبیح را سرجایش گذاشت و گفت:
-نه! به این سادگی نیست... باید شرایط رو در نظر بگیری. گاهی تو وظیفه ای در قبال تربیت کردن اون آدم نداری و یا برای اینکه ادبش کنی باید چیزای مهم تری رو زیر پا بذاری...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
به پاس خون پاك سليمانی ها
تصویری زیبا از حضور مردم پای صندوق های اخذ رای
@Sarall
.
مـن بـہ فَداے تو😍😍😍😍❤️❤️❤️😘😘😘😘😘😘🌹🌹🌹🌹
حضرت آقا انتخابات را یک جشن ملی اعلام کردند💫💫
@Sarall
#رای_اولی_ها ❤️🦋
#ارسالی_اعضا 🌸
#ارسالی
خیلی حس قشنگیه ک
تو سرنوشت کشورت سهیم بشی❤️😍
در دانشگاه🙃
#مشهد
#رای_اولی
@Sarall