یه روزی روزگاری آهنگری یه جعبه خیلی قشنگ ساخت و تصمیم گرفت اونو به پادشاه اون زمان هدیه بده...وقتی با پادشاه دیدار کرد و صندوقچه رو تحویل داد پادشاه از هدیه خیلی خوشش اومد ولی همزمان یه دانشمندی وارد مجلس شد و دید که پادشاه و اطرافیانش چه احترامخاصی برای اون دانشمند گذاشتند و اصلا اونو یادشون رفت با اینکه اون هدیه ای در دست نداشت .همونجا با خودش گفت چرا من بی سوادم با اینکه اینهمه عمری از من گذشته...چقدر زمان زود گذشت و من چرا حواسم به علم آموزی نبود...تصمیم گرفت بره سراغ درس و علم، با اینکه بیشتر از سی سال از عمرش گذاشته بود ...همین که وارد مدرسه شد استاد بهش گفت تو سنت خیلی بالاست بعید میدونم چیزی یاد بگیری ولی حالا این درسا رو بهت یاد میدم. استاد بهش گفت اینو میگم حفظ کن جلسه بعد بیا ازت میپرسم"شیخ گفته پوست سگ با دباغی پاک میشه"
جلسه بعد استاد گفت آهای آهنگر بیا ببینم اونی که گفتم حفظ کنی رو بگو
آهنگر گفت"سگ گفته پوست شیخ با دباغی پاک میشه"
همه شاگردای حاضر در جمع بهش خندیدن(شبیه همون خنده های شما سرکلاس به در و دیوار و آسمان و...😏) و خلاصه استاد صبر پیشه کرد 🤦♂و هی بهش درس میداد و اون هی هیچی یاد نمیگرفت...خلاصه چند سالی گذشت و اون خیلی دیگه از خودش ناامید شد و واقعا خسته شده بود...
یه روزی داشت از کنار یه کوهی میگذشت که دید یه گوشه ای قطره قطره آب داره روی سنگی میریزه و انگار که یه زمان طولانی این چکیدن قطره ادامه داشته و باعث شده بود سنگ سوراخ و گود بشه.
به خودش گفت یعنی فکر و ذهن و عقل من از این سنگ خیلی سخت تره که نتونه چیزی رو به خاطر بسپاره یا یاد بگیره؟؟؟؟؟؟
ایندفعه خواست و برای خواستنش خیلی جدی بود...تلاش کرد و از خدا خواست تا همراهش باشه...
خدا هم از توکل و همت و تلاشش خوشش اومد و درهای علم و معرفت رو بروی اون مرد آهنگر باز کرد طوری که از همه ی عالمان اون زمانش سبقت گرفت...
این مرد آهنگر کسی نبود جز #سراج_الدین_سکاکی نویسنده و ادیب ایرانی اهل خوارزم یکی از علمای اسلام که علوم مختلفی را در کتب مختلفی گرد هم آورده..
‼️داشتم فکر میکردم یه سری از کارها همیشه هست مثل غذا خوردن ، خوابیدن ، تلویزیون دیدن و موبایل و صحبت کردن و مهمونی و....
😐 ...یه چیزایی فقط یک بار فرصت تجربه کردنش رو داریم حواسمون باشه همیشه از تمام تواناییهامون برای فرصتهای محدودمون استفاده کنیم تا هم خودمون حال خوشی داشته باشیم هم زحمات پدرومادرمون رو یه ذره جبران کنیم هم بااینکار به خدا نشون بدیم که شاکر نعمتهای خوبی که در وجودمون قرار داده هستیم...🙏
#همیشه_امید_داشته_باش
#تلاشت_خیلی_قشنگه_هاااا
#قدر_خودت_رو_بدون
#خواستن_توانسته
#توکل_به_خدا_نقش_مهمی_در_زندگیت_داشته_باشه
#تو_واقعا_توانمندی_باور_کن
#عمرت_خیلی_ارزشمنده
#برای_خیلی_از_کارا_همیشه_وقت_نیست
@Sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_پنجم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
زهرا دختر خوب و شیطون اما مذهبی ای بود.
اون خیلی چادرش رو دوست داشت وبهش معتقد بود.
وقتی هم که ازش میپرسیدم
چرا چادر میذاری میگفت:
_چون باهاش احساس امنیت دارم
چون حس آرامش میده بهم
و اینکه زیبایی هامو در معرض دید همه نمیذاره و...
برام عجیب بود!
روز دومیه که شلمچه ایم.
طلائیه و هویزه هم رفتیم...
همه جا بوی گلاب و خون حس میکردم.
تو گلزار شهدای شلمچه بودیم
که گفتن گروه تفحص،
یک شهید پیدا کردن...
همه بی تب و تاب شده بودن...
همه داشتن محوطه رو ترو تمیز میکردن.
یکی داشت گلاب میپاشید.
ویکی هم گل پر پر میکرد...
حس غریبی بود!
حداقل برای من که اولین باره دارم تجربه میکنم...
زهرا رو دیدم که کتاب دعا دستشه و یه گوشه نشسته و اشک میریزه...
انگار همه چی داشت برام عجیب میشد!
همه چی داشت بوی نویی میگرفت به خودش!
_زهرا؟
چی میخونی؟
باچشمای پراز اشکش لبخندی و زدو گفت:
_زیارت عاشورا
_خب چرا گریه میکنی؟
_نمیدونم...همیشه زیارت عاشورا که میخونم وسطاش به خودم میام و میبینم صورتم خیسه خیسه...
_میشه یه کتاب دعا هم به من بدی؟
از تو کیفش یه کتاب دعا درآورد و داد به من
تشکری کردم و راه افتادم...
گفته بودن شهید رو یک ساعت دیگه میارن. وقت داشتم برای خلوت کردن...
چادرمو سفت گرفتم و رفتم بیرون
هوا یکم گرم بود.
پشت گلزار شهدا
منطقه جنگی بود...
روبری اون منطقه نشستم و به آسمون نگاه کردم...
یهو صدای عبور یه هواپیماو یه ترکش شنیدم!
دورو اطرافمو نگاه کردم.
نه..!
هیچی نبود!
بازهم شنیدم!
اما بازهم هیچی نبود...
حتما توهم زدم!
از دست این کارا و خاطرات زهرا!
کتاب و باز کردم و زیارت عاشورا رو آوردم...
و آروم برای خودم شروع کردم خوندن
و سعی میکردم همزمان به معنیشم توجه کنم...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
(به نام خداوند بخشنده مهربان)
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
(سلام برتو ای اباعبدالله)
#السلام_علیک_یابن_الرسول_الله و...
(سلام برتو ای فرزند رسول الله)
.
.
⬅ ادامه دارد...
باران صابری
@Roman_mazhabi
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و دو کانال جایز است❤️
@sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_ششم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود...
معناش هم قشنگتر ...😍
چقدر داشتم عوض میشدم!
منی که یادم نیست آخرین بار زیارت عاشورا روکی و کجا خوندم...
شاید تو مراسمات مدرسه...
.
همه رفتیم معراج شهدا
شهیدی که تازه پیداشده بود رو آوردن...😔
هیاهویی به پا بود.😯
همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام میدادن...😭😭
زهرا دستم و کشید و گفت:
_بیا بریم👭
منو برد سمت تابوت...
مبهوت نشستم کنار تابوت...
چیزی تو قلبم بالا و پایین میرفت...💓
گلوم خشک شده بود...
انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...😔
اولین قطره از چشمم چکیدو
راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...😭😭
.
خودم انداختم روی تابوت و ضجه
زدم😭😭😭😭
ازته دلم...
واقعا عوض شده بودم....
هرکسی روی تابوت چیزی مینوشت...
خودکار رسید دست من...
باتردید دستم گرفتم...
دستام میلرزید...😥
به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران
منو نگاه میکرد...
تصمیم خودمو گرفته بودم...
آروم نوشتم:
(کمکم کن چادر بپوشم...)📝✉️
....
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•°•
✍ نویسنده: #باران_صابری
@Roman_mazhabi
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و نام دو کانال جایز است❤️
@sarall
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_هفتم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
یک ماه از اون زمان میگذره...
با وجود تمام مخالفت های خونواده و دوستام،
چادری شدم!
خیلی از نگاه های سنگین از روم برداشته شده و امنیتم بیشتر...
حالا حرفای زهرا رو درک میکردم...
.
از آقای صبوری هم که بگم...
خیلی عجیبه رفتارش
مخصوصا از وقتی که من چادری شدم...
...
در زدم و وارد دفتر بسیج شدم
باخودم تصمیم گرفتم
حالا که چادری شدم
یه خانومِ چادری کامل بشم!
و الانم عضو بسیج شدم...!!
امروز یه جلسه داشتیم.
.
درو بستم و خواستم برم اتاق کنفراس که
#آقاسید
ازاتاق اومد بیرون...
تا منو دید یکم سرخ شدو سرشو انداخت پایین وگفت:
_سلام خانوم جلالی.
+سلام
هوا به نظرم تنگ و سنگین اومد
سریع خودمو جمع و جور کردم و از جلوی راهش رفتم کنار...
و اونم رد شدو از دفتر بیرون رفت...
دستم و گذاشتم روی قلبم
دیوانه وار میکوبید
انگار میخواست از دهنم بزنه بیرون...
یکم صبر کردم
آروم که شدم رفتم تو....
سلام کلی ای کردم و
رفتم پیش زهرا نشستم...
_سلام نیلوفر خانوم زشت😂
+زهرا حرف نزن که خیلی نامردی😏😒
_چراااا؟😵😪
+حالا بعدا بهت میگم و باهات کار دارم!😏😠
_یا اکثر امام زاده ها😭😲
خنده آرومی کردیم و
به سخنران گوش دادیم.
.
وسطای جلسه بود که
#آقاسید هم اومد.
.
+خببببب، زهرا خانوممممم بیا که باهات کار دارمممم👊💪
_نیلو من از تو میترسم...کاش میمردی😂😂
+مرگ😐...دختره زش...
حرفمو کامل نگفته بودم که یکی از دوستام که جانشین فرمانده بسیج خواهران بود
اومدو گفت:
_نیلوفر،آقای صبوری باهات کار داره.
+بامن؟
_آره...گفت بری دفترخودش.
بعد خنده ای کردو ادامه داد:
_کی شیرینیش رو بخوریم ایشالا؟😌😂
+ااا مرض!...الکی جو میدی!...لابد میخواد کارت بسیجمو بده...
و بعد رو به زهرا گفتم:
+هنوز شمارو یادمه...میرسم خدمتت!😒☝👊
.
رفتم دفتر بسیج
تو دلم وِلوِله بودو قلبم تند تند میزد.
آروم در زدم...
صداش اومد که گفت:
_بفرمایید.
آروم دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم.
از جاش پاشدو گفت:
_بازم سلام خانوم جلالی
بفرمایید
+سلام...کاری داشتید بامن؟کارت بسیجم آماده شده؟
_نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم...
اگه ممکنه چند لحظه بشینید....
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
باران صابری
@Roman_mazhabi
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و نام دو کانال جایز است❤️
@sarall
🍃🌸
#در_محضر_علما
✍حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی:
کسی که حمام رفته و لباس تمیز پوشیده است ، همین که یک سیاهی روی صورت یا لباسش بنشیند می فهمد ،
ولی کسی که مثلا در مکانیکی کارکرده و سیاه شده ، هر قدر هم خاک بخورد متوجه نمی شود.
🔸 #گناه هم همین طور است.
کسی که تزکیه کرده و خودش را تمیز کرده، می فهمد که یک #گناه چه قدر اثر دارد ،ولی کسی که غرق گناه است ، هرچقدر که گناه کند ککش هم نمی گزد.
🌸🌹🍀🌸🌹🍀🌸🌹🍀
⭕️🖤 مشکی به رنگ حجاب🖤
@sarall
#خاطرات_شهدا
❌ سالگرد عملیات کربلای 4 است و کربلای چهار یعنی چه؟!!!
از رزمنده های جنگ و شرکت کننده در کربلای 4 که بپرسید یک جمله شنیدنی دارند که خیلی عجیب است .
❌ می گویند : ستارگان آسمان بالای سر اروند رود و نهر خین ،صحنه هایی را دیدند که خورشید تا قیام قیامت از دیدن آن محروم است! خدایا اینان چه دارند میگویند؟
مگر کجا بوده؟
میخواهید بدانید کربلای چهار چه خبر بوده؟
پس با چشم دل بخوانید :
❌جنازه بچه ها کنار هم جمع شده بودند،بعضی سر نداشتند،بعضی دست و پا نداشتند، بعضی در لباس غواصی شهید شده بودند،آرام آرام بدن آنها را از سیم خاردار ها جدا میکردند و به طناب گره میزدند و در آب رها میکردند،دو نفر بسیجی اول طناب را میگرفتند و دو نفردیگر آخر طناب را که شهدا را به عقب برگردانند،
در تاریکی اروند،صفی از پیکر پاره پاره شهدا در آب روان بود،
اروند شاهد صحنه هایی از منتها الیه مظلومیت و شجاعت و ایثار بود
فکرم به پرواز درآمد،خدایا!میان این همه انسان که در شهرها در خانه های گرم و نرم خود خوابیده اند،چند نفر چنین صحنه هایی به مخیله شان خطور می کند؟
چند نفر باور میکنند که این جوانان برای امنیت و آسایش آنها اینچنین از همه چیز خود گذشتند؟
چند نفر مظلومیت این بچه ها را شناختند؟
❌کربلای_چهار عملیات_فریب بود یا نبود؟ لو رفته بود یا نرفته بود،اینها مال دانشکده های جنگ است،آنجا که میگویند اگر انواع و اقسام تجهیزات دارید ، اگر پشتوانه ماهواره ای دارید و .........
داستان کربلای چهار داستان تکنیک و تاکتیک نیست،داستان عشق است ! میخواهید بدانید کربلای چهار چه خبر بود؟
شب توی سرما بزن به آب،ببینم کدام عقل معاش کدام علم دانشگاه به تن دستور میدهد که برو توی آب!
آن غواص هایی که در سیاهی زمستان عباس وار به آب نگاه میکردند و دل به دریا میزدند،فارغالتحصیل دانشگاه جنگ و علی الظاهر تحت امر فرماندهی آقا محسن رضایی بودند، اما آنها استاد مدرسه عشق و گوش به فرمان امام خمینی کبیر قدس سره بودند!
❌چه میدانم شاید آن لحظه خلقت انسان که ملائک به خدا گفتند چرا او را خلق میکنی در حالی که در زمین خونریزی میکند و خدا گفت من چیزی میدانم که شما نمیدانید،
لحظه به دریا زدن غواص ها، دست بسته زنده به گور شدن غواص ها،لحظه خاک لودر روی صورت ریخته شدن غواص ها، خدا آنها را نشان ملائکش داد و گفت :نگاه کنید او بنده من است!
شاید کربلای چهار پیروزمندانه ترین عملیات تاریخ بعد از کربلای سیدالشهداء بود!
درکدام جنگ؟ کدام عملیات؟ کدام یگان رزمی چون این غواص ها، هرازچندگاهی از لا به لای تاریخ سر بر میآورند و دوباره به خط میزنند و خاک دنیازدگی و پوچ اندیشی که آینه دل ما را فرا گرفته را کنار میزنند و اینگونه دوباره با آن دست های بسته شده گره های قلوب زنگار گرفته ما را باز میکنند
و اصلا خیلیها نمیدانند کربلای4یعنی چه؟!! بگذریم که کربلای 4 خود راهکار عملیات پیروز کربلای 5 را به فرماندهان نشان داد و بعثیهای سرمست از پیروزی ظاهری در عملیات قبلی اصلا به مخیله شان هم خطور نمیکرد در فاصله ۲هفته از همان منطقه عملیات وسیع دیگری شروع شود . درود میفرستیم به ارواح تابناک و مطهر شهدای دفاع مقدس ، علی الخصوص شهدای مظلوم عملیات کربلای ۴
راوی آزاده #ضرغام_بیژنی که خودش درعملیات کربلای ۴ اسیرشدند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🖤 مشکی به رنگ حجاب🖤
@sarall
#پارت53
ساده گفت:« اما من فکر نمی کنم این راهش باشه. بالاخره آدم تو زندگیش با آدم های مختلفی دوست و آشنا میشه.»
پدر کمی خودش را روی مبل جلو کشید:« بالاخره با الان فرق داره. تو فقط ۱۶ سالته و ۱۶ سالگی با ۳۰ سالگی خیلی فرق داره.»
ساده قبول نکرد:« اما تا اونجایی که من دیدم مقایسه سراغ همه میره. توی هر سنی. همین مامان رو ببینید، مدام وضعیت شما را با اوضاع مالی عمو مقایسه می کنه و کفری میشه.»
پدر قلمش را بین کتابش گذاشت و آن را بست:« تو درست میگی. اما توی نوجوانی مقایسه ها هم احساساتی هست، هم آزار دهنده و هم میتونه روی سرنوشت آدم تأثیر خیلی بدی بذاره.»
ساده ساکت ماند.
پدر کتابش را روی زمین کنار مبل گذاشت و دست هایش را در هم گره زد:« ببین دخترم! نوجوانی هم میتونه بهترین دوران زندگی آدم باشه و هم بدترین.»
ساده گفت:« خب هر دوره ای از عمر آدم میتونه این جوری باشه.»
پدر لبخند زد:« خب آره! حادثه های تلخ و شیرین می تونن مثلا پیری آدم را تلخ و یا شیرین کنن اما تو نوجوانی فقط حادثه ها نیستن که تاثیر گذارن. خیلی چیز های ساده و پیش پا افتاده میتونه آدم رو کله معلق کنه. چه جوری بگم؟ حتی قلب یه نوجوان با قلب بقیه ی آدما فرق داره.»
ساده سعی کرد قلبش را حس کند:«چه فرقی؟»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت54
پدر لبخند زد:« قلب اونا قرمز نیست. نارنجیه. خیلی هم نازک تر از بقیه ی قلب هاست. برای همینه که این قلب های نارنجی به یه مراقبت ویژه احتیاج دارن چون ممکنه تا بیان قرمز بشن هزار تا رنگ دیگه به خودشون بگیرن. اما اگه این سال های تغییر رنگ درست بگذرن درک آدم از واقعیت ها بالا تر میره. اون وقت متوجه داشته هاش هم میشه. داشته هایی که فقط با پول به دست نمی یان. اما یه نوجوون فقط نداشته هاش رو میبینه.»
ساده با غصه به تکان دادن سرش برای تأیید حرف های پدر اکتفا کرد.
پدر به خودش کش و قوسی داد و گفت:« تا حالا شده آرزو کنی جای آلما باشی؟»
دروغ گفتن هرگز برای ساده کار آسانی نبود اما آن شب به خاطر پدر سریع و راحت گفت:«نه.»
پدر تعجب کرد:«راست میگی؟»
ساده از حیرت پدر خوشش آمد.
لبخند زد و سر تکان داد:«اوهوووم!»
تعجب پدر تمامی نداشت:«چرا؟!»
از آن چرا های سخت بود!
به خصوص که پدر پرسیده بود.
پدر که کم کمک ساده را مطمئن می کرد از درون او باخبر است.
_خب اگه جای آلما باشم شاید به نداشته هام برسم اما.....
نگاهش را از نگاه پدر جدا کرد:« تکلیف داشته هام چی میشه؟»
حیرت پدر ادامه داشت:« یه سوال می پرسم. جون من راستش را بگو!»
ساده سر تکان داد که باشه.
_نداشتن چیز هایی که میخوای برات غم انگیز تره یا از دست دادن چیز هایی که داری؟
ساده سریع لب باز کرد که چیزی بگوید، پدر گفت:« قرار شد راستشو بگی. پس اول خوب فکر کن.»
ساده لبخند زد:« راست گفتن که فکر کردن نمیخواد.»
چشم های پدر درخشید:«خب؟»
_دومی برای من غم انگیز نیست، وحشتناکه. تمام حرف نمایش نامه ای هم که اجرا کردیم همین بود.
_راست میگی؟
_راستِ راست.
_پس زیاد نگران نباشم نه؟
ساده از اطمینانی که به پدر داده بود لذت برد:« نگران چی؟»
_نگران دوستی تو و آلما.
ساده ماند که چه بگوید.
نگاهش رفت پی عکس فارغ التحصیلی شیدا کنار آینه:« نه زیاد نگران نباشین.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد.........
@Sarall
#پارت55
سهراب کله ی سحر از خانه زده بود بیرون.
همه از سحر خیزی او به خصوص بی سر و صدا بیرون رفتنش تعجب کرده بودند.
مادر حدس می زد کاری پیدا کرده است.
اما شیدا باور نداشت: سهراب کار پیدا کنه و تو شیپور ندمه؟
پدر احتمال داد رفته باشد کوه.
مادر گفت:« کوه! اون هم شنبه؟!»
ساده نظری نداد و سکوت پیشه کرد.
سریع صبحانه اش را خورد و راه افتاد.
برای او روز های کمی وجود داشت که از مدرسه رفتن لذت ببرد.
آن روز های اندکی هم که از سر شوق بیدار می شد و پر نشاط به سوی مدرسه راه می افتاد به خاطر خودِ خود مدرسه نبود.
به خاطر اتفاق هایی بود که به قول معلم ادبیاتشان در درجه دوم اهمیت قرار داشتند و هرگز جای درس را نمی گرفتند.
آن روز هم شوق اجرای موفقشان او را پر و بال زنان به مدرسه برد.
البته پای یک قضیه ی دیگه هم وسط بود.
می خواست آنقدر از آلما درباره ی آن دسته گل بزرگ و فرستنده اش سوال کند تا مجبور شود همه چیز را بگوید.
موضوع اصلی برنامه صبحگاهی نمایش موفق بچه ها بود.
خانم آشتیانی که عشقش درخشیدن مدرسه در تمام مسائل درجه یک الی آخر بود مشغول سخنرانی بلند بالایی برای بچه ها بود.
می گفت:« امید زیادی وجود داره که جایزه ی اول نصیب مدرسه ی ما بشه.»
باز هم بیشتر اسم آلما تکرار شد تا بقیه.
به خصوص که این بار به قول خانم آشتیانی در ایفای دو نقش بسیار سخت خوش درخشیده بود.
در پایان از افراد گروه نمایش خواستند بالا بروند و لوح های تقدیرشان را بگیرند.
وقتی روی سن رفتند و رو به روی بچه های توی حیاط ایستادند زهرا آرم زد به بازوی ساده و سرش را نزدیک برد و آهسته گفت:« پری نیومده!»
ساده آهی کشید.
برایش عجیب بود که پری را از یاد برده است و دیگه دغدغه ی ذهنش نیست.
فکر کرد دلیل این فراموشی وجود آن دسته گل بزرگ بود.
لوح های تقدیر را که گرفتند برگشتند میان بچه ها.
خانم آشتیانی به همه وعده داد که به زودی یک اجرا هم در مدرسه می گذارند تا همه بتوانند کار موفق گروه نمایش مدرسه را ببینند.
زهرا که جلوی ساده ایستاده بود رو بر گرداند و گفت:« چه تشدیدیه این خانم آشتیانی! انگار میخواد پری رو جوون مرگ کنه.»
وقتی صف ها به طرف کلاس ها راه افتاد ساده به آلما نزدیک شد:« جون من بگو او کیه؟»
آلما با حیرت نگاهش کرد:«او؟»
ساده سرش را تکان داد.
آلما مکث کرد:« او سوم شخص مفرده.»
ساده کوتاه نیامد:« حالا این سوم شخص مفرد که برات اون سبد گل رو فرستاده بود کی هست؟ اسم واقعیشو بگو.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد.........
@Sarall
#پارت56
آلما نگاهش را از روی ساده برداشت و گفت:« کدام سبد گل؟ چرا چرت می گی ساده؟»
ساده دستش را گرفت و او را نگه داشت:«آلما!»
آلما حق به جانب نگاهش کرد:«چیه؟»
اصرار کرد:«کیه؟»
_کی کیه؟
انکارش آنقدر برای ساده عجیب و باور نکردنی بود که دیگه نتوانست چیزی بگوید.
آلما دستش را از دست ساده بیرون کشید و رفت.
ساده همین که صدای زنگ تعطیلی را شنید بی بال از مدرسه بیرون پرید.
از اینکه بخش بزرگی از ذهنش را یک سبد بزرگ گل که هیچ ربطی به او نداشت اشغال کرده بود از دست خودش کفری بود.
وقتی قیافه ی آلما را هنگام انکار آن سبد گل به یاد آورد احساس بدی کرد.
چیزی شبیه حالت تهوع.
تهوعی که روح دچارش بود نه جسم و خوش عطر ترین لیمو ترش های جهان هم نمی توانست برایش کاری کند.
کم کمک فهمید چیز هایی که دیده نمی شوند نسبت به چیز های دیدنی پیچیدگی های بیشتری دارند.
مثل نیروهایی که گاهی آدم ها را وادار می کند کارهایی بکنند که خودشان هم پیش از آن حدس نمی زدند توانایی انجامش را دارند.
مثل نیرویی که پری را واداشت به او بگوید برو گمشو!
اون هم به ساده! به کسی که روزی نه چندان دور دوست جان جانی اش بود.
یا نیرویی که آلما را واداشت جلوی یک جفت چشم شاهد حقیقت را انکار کند.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد.........
@Sarall
#پارت57
به خانه که رسید شیدا را مشغول پرستاری از مادر دید.
مادر روی مبل توی پذیرایی خوابیده بود و شیدا گاه گداری دستمال تب دار را از روی پیشانی او بر می داشت و در کاسه ی آب کنار دستش خنک می کرد.
آهسته پرسید:« چی شده؟»
_مادر خانم حیدری امروز فوت کرد.
خانم حیدری همسایه ی طبقه ی پنجم بود.
ساده آهی کشید:«چرا؟»
صدای شیدا در نیامد، فقط لب زد:« به خاطر کهولت سن.»
مادر همان طور چشم بسته به شیدا گفت:« دستت درد نکند مادرجان! برو به درست برس.»
شیدا انگار آرزوی شنیدن چنین جمله ای را داشت زود بلند شد.
گونه ی مادر را بوسید:« ساده آمد مامان جان. کاری داشتین صداش کنین.» و رو کرد به ساده:« فردا امتحان دارم. تا ساعت ۸ اتاق دربست مال من است.»
ساده گفت:« تو کی امتحان نداری!»
شیدا کتابش را از کنار کاسه ی آب برداشت:«امتحان داشتن هم حسودی دارد؟!» و راه افتاد طرف اتاق درازه.
ساده همراهش رفت:« از سهراب چه خبر؟»
شیدا آهسته گفت:« انگار راستی راستی رفته بود سر کار. خسته و کوفته آمده. کف دستش هم سوخته.»
_سر چه کاری رفته بود؟
_خودش میگه چیزی شبیه جوشکاری. مامان گفت کاری که روز اول دست آدم را جزغاله کند به درد نمی خورد. سهراب هم گفت دیگه نمی رود.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد.........
@Sarall
#پارت58
_حالا الان کجاست؟
_نمیدونم!
شیدا رفت توی اتاق درازه و در را پشت سرش بست.
ساده رفت توی اتاق همه و لباس هایش را عوض کرد.
کمی روی مبل نشست و به شاخه های کاج چشم دوخت.
بعد بلند شد و پنجره را باز کرد و سرک کشید ببیند قمری ها توی لانه هستند یا نه؟ نبودند.
روز بعد آخر زنگ ورزش وقتی ساده عرق ریزان پای دست شویی رفت که صورتش را بشوید زهرا آمد کنارش و گفت:« یک چیز جدید کشف کردم.»
_چی؟
زهرا نگاهی به دور و بر انداخت و صدایش را آهسته تر کرد:« آلما سیگار می کشه!»
ساده حیرت کرد:« از کجا فهمیدی؟»
_صبح که رفتم دستشویی بوی سیگار می آمد. قبل از من هم آلما رفته بود دستشویی. خودم دیدم.
از ذهن ساده سریع گذشت: وس آن پاکت سیگار مال خودش بود!
زهرا زد به بازویش:« لو ندی من گفتمااا؟»
آمدن لیلا حرفشان را قطع کرد اما موضوع تمام ذهن ساده را گرفت و تمام روز لحظه ای عقب نشینی نکرد.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد.........
@Sarall
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شهید چمران
خـدایــا...
مرا به خاطر گناهانی که
در طول روز
با هزاران قدرت عقل
توجیهشان مےکنم
بــبـخـــش!
❖اللهم اغفرلی کل ذنبٍ اذنبته❖
خدايا! بيامرز همه گناهانى را كه مرتكب شدم.
@Sarall
❇️💞❇️💞❇️💞❇️💞❇️💞❇️💞❇️💞
از شیخ بهایی پرسیدند:
"سخت می گذرد" چه باید کرد؟
🔺گفت: خودت که می گویی
▫️سخت "مــــی گذرد"
▫️سخت که "نمی ماند"!
▫️پس خـــــــــدارا شکر که
▫️"می گذرد" و "نمــی ماند".
▫️امروزت خوب یا بد "گذشت"
▫️و فردا روز دیــــــــــگری است...
▫️قدری شادی با خود به خانه ببر...
▫️راه خانه ات را که یاد گرفت،
🔻فردا با پای خودش می آید
@Sarall
ازطرف خدا...
🎆 عالم ز برایت آفریدم، گله کردی
🎇 از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی
🎆 گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند
🎇صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی
🎆 جان و دل و فطرتی فراتر ز تصو
🎇 از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی
🎆 گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم
🎇 بر بخشش بی منت من هم گله کردی
🎆 با این که گنه کاری و فسق تو عیان است
🎇 خواهان توأم، تویی که از من گله کردی
🎆 هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم
🎇 با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی
🎆 صد بار تو را مونس جانم طلبیدم
🎇 از صحبت با مونس جانت، گله کردی
🎆 رغبت به سخن گفتن با یار نکردی
🎇 با این که نماز تو خریدم، گله کردی
🎆 بس نیست دگر بندگی و طاعت شیطان؟؟
🎇 بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟!
🎆 از عالم و آدم گله کردی و شکایت
🎇 خود باز خریدم گله ات را، گله کردی...
همیشه شکر گذار خدا باش و به آنچه داری قانع و شاد باش❤️
شکرت خدایا🌹🌹
@Sarall