#منوخداجون🦋
.
| + یا رَبِّ
ﻣَﻦ ﻟِﻰ ﻏَﻴﺮُﻙَ؟!
ﺃَﺳﺄَﻟُﻪُ ﻛَﺸﻒَ ﺿُﺮِّﻯ...
ﻭَ ﺍﻟﻨَّﻈَﺮَ ﻓِﻰ ﺍَﻣﺮِے🌱|
.
|خدای من...
غیر تو کی رو دارم؟!
که ازش بخوام به دادم برسه...
و به حالم نگاه کنه🙃❤️|
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@sarall
#دخترانه_های_آرام🧡🍃
بہ خُــدا پـٰاک ترینی و نَیَرزَد که دَمے😇
ببَرَد دیوِ سِیَہ از دِݪِ تو، نورِ سپید🌟
عفّت و پاکیِ زݩ ڪهنه نگردَد به زمٰان🕰
تا ابد چـٰادُرِ زینب، خوش و تٰازَسْت و جَدید👌🏻❤️
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@sarall
دختره زنگ زده آژانش هواپیمایی پرسیده :
ببخشید میشه بگید پرواز تهران _ همدان چقدر طول میکشه ؟😕
خانومه گفته یه لحظه
و اونم گفته : مرسی و قطع کرده😐
.
.
..
میفهمی قطع کرد 🤦♂😐😁😅😁🤲
✋😅 •j๑ïท➺°.•@Sarall
امروز تو خیابون زنه پاش سُر خورد گروووپس خورد زمین ؛
هیچی دیگه رفتن زیر بغل
شوهرشو گرفتن که از خنده غش کرده بود !😐😅😁😅
✋😅 •j๑ïท➺°.•@Sarall
ﺍﮔﺮ خانومتون ﺭﻭﺯﻱ ﺍﺯﺕ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻣﻨﻮ چنتا ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻱ ؟؟!😰
ﺑﮕﻮ :
ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻳﮏ ﮐﻴﻠﻮ ﺧﺎﮐﺸﻴﺮ !!😏
ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﻴﮑﺎﺭﻥ ﻣﻴﺮﻥ ﻣﻴﺸﻤﺎﺭﻥ .
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺭﻱ ....
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﻣﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﻻﻥ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺸﻤﺮﻩ
ﺗﺎﺯﻩ ﺷﺪﻩ 50 ﮔِﺮَﻡ 😁😅😁
✋😅 •j๑ïท➺°.•@Sarall
اعتراف میکنم
اون بچه مردمی که همیشه پدر مادرتون ازش تعریف میکنن
و بهتون سرکوفتشو میزنن، منم !
حلاااال کنید😄😁😅😁
✋😅 •j๑ïท➺°.•@Sarall
تو برنامه آشپزی گفت امروز با دم دستی ترین مواد٬ غذایی خوشمزه میپزیم..
مواد لازم:
پنیر ماسکارپونه٬کاسترد٬
پنیر گودا٬فلفل چیلی٬نان تورتیلا..
حالا قیافه من😳😳😳
مامانم😒😐😐😐
آشپزه😂😁😁😁😂
✋😅 •j๑ïท➺°.•@Sarall
.🌷🌸🌷.
بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند. تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد. باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند، خودت معجزه زندگی خودت باش، محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار، باورهای صحیح خود را تقویت کن، و بسوی موفقیت گام بردار.
#انگیزشی🍓
| 🌼🌸🌼 •j๑ïท➺°.•@Sarall
#والپیپر..
میگن #ملکالشعرا بههرعاشقي
میرسیدهمیگفته؛🌿
.
غممخور
دادرسعاشقمظلومخداست..(:💕
•💖• •j๑ïท➺°.•@Sarall
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی♥️
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی✨
#خدا
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من♥️✨
دل من داند و من دانم و دل داند و من😍🤭
#شعر♥️
✨🌸راض_بابا🌸✨
#قسمت_پنجم🌸✨
(🌸بهاُمیدآنڪهاینصَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸)
✨بَسمِاللهِالرَحمنِالرَحیݥ✨
#فصل_اول🌸✨
#شما_دختر_من_رو_ندیدین؟🌸✨
دستش را گرفتم و گفتم: دختر من این جا بوده. باید برم دنبالش، حالش بده .
_ خانم همه رو داریم بیرون می کنیم. دیگه کسی توی حسینیه نمونده.
کلافه نگاهی به اطراف دواندم و دوباره سر برگرداندم .
_ یه نفر زنگ زد خونه ی ما و گفت دخترتون حالش بده ، بیاین ببریدش.
بادست، شانه بقیه را میگرفت تا زود تر خارج شوند.
_حتما اشتباهی گرفته. فقط..... دخترتون که از اعضای کادر نبوده؟!
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
_از عادی ها کسی طوریش نشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست.
پس راضیه کجا بود؟ اگر حالش خوب است، آن زنگ تلفن چه بود؟
نمی دانستم چه کنم .کناری ایستادم . همه را بیرون کردند و در حسینیه را بستند.بدون راضیه کجا می رفتم ؟ به تیمور چه می گفتم؟تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم و صلوات می فرستادم . ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بودو دستانش را تکان تکان می داد، جلوی در ایستاد. با مشت به در کوبید و فریاد زد:
_واکنین این در لامصب رو . مادر و خواهرم این جا بودن. مگه کرین ؟!
من هم نزدیک در حسینیه شدم . مرد پاهایش را بالا برد و با لگد به در کوبید .
_همه رو بیرون کردیم. از خواهرا کسی طوریش نشده.
تا صدا را از پشت در بسته شنید،چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد : یه مشت آدم دیوونه و علاف دور هم جمع شدن. شاید خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین!
چند قدم عقب کشیدو با تمام توان ، خود را به درزد . در بازو وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کناردر ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد .
_ بذارین بیاد داخل
یک آن که در باز شد ، چهره گریان پشت در اتاقش در نظرم آمد . همان صبح جمعه ای که خودش را قایم کرده بود . من در سالن ، مقابل تلویزیون نشسته و منتظر شروع شدن دعا بودم . راضیه راصدا زدم و کتاب نیمه بازم را گشودم . دو صفحه ای خواندم اما خبری از راضیه نشد. نگاهم را سمت اتاق بردم و دوباره صدایش زدم . باز جوابی نیامد.با خودم فکرکردم، راضیه که خیلی دوست داشت دعای ندبه را گوش بدهد، حتما خسته بوده و گرفته خوابیده . انگشتم را حایل صفحات قرار دادم و بر خاستم . دستگیره در را به داخل کشاندم .
با نگاه اتاق را کاویدم . مرضیه روی تختش خوابیده بود ، اما تخت راضیه خالی بود. دستگیره را رها کردم و به اتاق کناری رفتم . به آشپزخانه ، حمام و توالت هم نگاهی انداختم اما اثری از راضیه نبود . دوباره به اتاقشان بر گشتم. تخت راضیه ، رو به در اتاق بود و اجازه باز شدنش را تا آخر نمی داد و پشت در ، فضای خالی مثلثی شکلی را درست کرده بود. سرم را جلو بردم و نیم نگاهی به پشت در انداختم . همان جا میخکوب شدم .......
ادامه دارد .....🌸✨