eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ _چی؟راضیه؟چِش شده؟ ...._ _باشه باشه. الان خودمون رو می‌رسونیم دستاش می لرزید که تلفن را قطع کرد.اول اطرافش را پایید و بعد همین طور که سوئیچ را از جا کلیدی بر می داشت، حرف های مبهمی زد . وقتی حال تیمور را دیدم، ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم . بدون هیچ سوالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم. همین طور که می دویدم ،بازش کردم و به سر انداختم. در آن لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند ، از خانه بیرون زدیم.پله هارا دوتا یکی رد کردیم و سوار ماشین شدیم . تیمور بدون ملاحظه سرعتش را زیاد می کردو با بوق زدن ، ماشین های مقابلش را کنار می کشید. مدام ‌با چپ ‌و راست شدن سریع ماشین ، تکان می خوردم. نمی دانستم چه برسرش آمده است. راضیه سه ساعت پیش که از خانه بیرون رفت ، حالش خوب بود . نگاهم را با شتاب از بین ماشین ها رد کردم و بعدرو به تیمور برگشتم.باوجودهوای بهاری،از صورت رنگ پریده اش عرق می ریخت. _تورو خدا درست بگو کی بود زنگ زد؟! چی گفت؟! _نمیدونم. یه مردی بود. فقط گفت راضیه حالش بد شده. _خب نپرسیدی چش شده؟! _اون قدر سرو صدا می اومد و هول بودم که حواسم نبود چیزی بپرسم. دلشوره چند ماهه ام، آخر نقاب از چهره برداشته بود . دیشب وقتی از خانه پدرم برگشتیم ، به خاطر هول و ولای دلم ، به همه شان التماس دعا گفتم . وقتی هم سوار ماشین شدیم، مدام آیة الکرسی می خواندم و بر می گشتم و به بچه ها، مخصوصا راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود ، فوت می کردم. در نگاهم زیباتر از همیشه بود. با هر نگاه ، صلواتی می فرستادم تا چشمش نزنم. وقتی به خانه رسیدیم ، توانستم نفس راحتی بکشم و قبل از هر کاری ، پولی برای صدقه کنار گذاشتم.اما این اضطراب قصد نداشت دست از سرم بردارد . به ساعت مچی ام که نه و نیم را نشانه گرفته بود، نگاهی گذرا انداختم . دیگر راهی نمانده بود، اما هرچه نزدیک تر می شدیم، حرکت کند تر می شد. تمام عرض خیابان را ماشین پوشانده بود . صدای آمبولانس ها که با فاصله ای کم از دور و نزدیک شنیده می شد ، دلشوره ی دلم را هم می زد. به خیابان شهید آقایی رسیدیم . کمی که جلو تر رفتیم، چند نفر مقابل ماشین ها ایستاده بودند و اجازه عبور نمی دادند. هر کس ماشینش را رها می کردو می دوید . تیمور دکمه شیشه را فشرد و سرش را بیرون برد . _یا امام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟ راضیه کجاس؟!... ادامه دارد.....🌸✨ ✨Jσɨŋ:@Sarall
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ _یاامام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟راضیه کجاس؟ ما با خبر بد حالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم، اما حادثه ی بزرگتری همه را به این جا کشانده بود. داشت بغضم سر باز می کرد که تیمور، ماشین را وسط خیابان متوقف کرد . با اندک جانی که در تنم مانده بود، دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم. از دور فقط سیاهی جمعیت دیده می شد. به چهارراه که رسیدیم، چند آمبولانس وسط خیابان ایستاده بودند. عده ای از دیوار حسینیه بالا رفته بودند و داخل را نگاه می کردند و بعضی ها هم به سر زنان و حسین گویان، از در ورودی برادران بیرون می دویدند . تیمور با چشمان سرگردانش، اطراف را بر انداز کرد. از گوشه و کنار، صدای جیغ و داد و فریاد بلند بود. مبهوت به تیمور خیره شدم. _گوشی....باگوشی زنگ بزن به راضیه ببین کجاس! با عجله جیب شلوار‌و پیراهنش را وارسی کرد. _نیاوردم. یادم رفت بیارمش.....نگاه کن مریم ، من می رم دنبال هدایت، تو هم برو دنبال راضیه. شهین، خواهر تیمورو آقای باصری به خاطر ما به شیراز آمده بودند.به همین خاطر تیمور خیلی نگرانش بود. با چشمان مه گرفته ام، راه مستقیم خودرا دویدم . ناگهان یادم به روز تولدش افتاد و با خودم گفتم : راضیه تو بیمه شده ای بیمه حضرت زهرا! تورو به خودشون سپردم. یازده شهریور، وقت اذان ظهر بود که خدا راضیه را بهمان بخشید. روی تخت بیمارستان نیمه حال افتاده بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به سراغ دیگر تخت ها رفت. مادرم روی صندلی، کنارم نشسته و با نگاه، روی صورتم مانده بود. _بیدارشدی؟ سرم را به نشان تایید تکان دادم و گفتم: ننه، بچه م کجاس؟ سالمه؟ دستم را فشردو گفت : ها... یه مرضیه دیگه. به آرامی پلک هایم را بستم؛ دستانم را به سمت آسمان بالا بردم و خدارا شکر کردم . مادرم با تعجب گفت: ننه خیلی خوشحالی! همه چشم انتظار پسر بودنا! کمی مکث کرد. _حتی تیمور! لبخند کم رمقی روی لبانم نشست . همیشه از خدا می خواستم دوتا دختر نصیبم کند و به نیت حضرت زهرا(ع) ، اسم هایشان را راضیه و مرضیه بگذارم و بیمه ی بی بی بشوند. دختر برایمان رحمت بود. سر مرضیه که باردار شدم، تیمور توی پتروشیمی به عنوان راننده آتشنشان استخدام شد. می دانستتم با آمدن دختر دوم هم اتفاقات خوبی خواهد افتاد؛ اما تیمور دوست داشت بچه مان پسر باشد. دست روی شکمم می کشیدو می گفت می خواهم اسمش را مرتضی بگذارم و نوکر امام علی(ع) شود. وقتی راضیه به دنیا آمدو در بیمارستان، صورت روشن و چشمان بزرگ و قهوه ایش در چشمان تیمور جا گرفت ، انگار چشم انتظار همین دختر بوده است. آن قدر وابسته اش شد که تحمل دوریش را نداشت. امشب برای من هم این دوری سه ساعته اش داشت غیر قابل تحمل می شد. مقابل حسینیه همین طور که در جهت عکس بقیه جلوتر می رفتم ..... ادامه دارد..... 🌸✨
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ مقابل حسینیه همین طور که در جهت عکس بقیه جلو می رفتم،در چهره ی کسانی که از روبه رویم گذرمی کردند دقیق تر می شدم تا شاید راضیه را بیابم. مادری مقابل دختر بچه گریانش ایستاده بود وخون سروصورتش را پاک می کرد. چند دختر دیگر به دوستشان که به نقطه ای خیره شده بود و از چشمانش اشک می ریخت،دلداری می دادند.باهرچند قدمی،خبری می شنیدم که بر دلم چنگ می انداخت. -یعنی صدای چی بود؟ما که اول حسینیه بودیم،چیزی نفهمیدیم. -فکر کنم یه چیزی ترکید. -وای!یه لحظه آخر حسینیه مثل روز روشن و داغ شد. به کوچه حسینیه رسیدیم.انتظامات مردم را هدایت می کردند تا هرچه سریع تر از آنجا دور شوند.خودم رابه در حسینیه رساندم.انتظاماتی کنار در ایستاده بود و مدام می گفت"خانما سریع تر!زود خارج بشین." به سمتش رفتم وشانه اش را گرفتم. -شما دختر من رو ندیدین؟راضیه رو ندیدین؟ باتعجب چشمانش راتنگ کرد. -کدوم راضیه؟ -راضیه کشاورز. -نمی شناسم. آن لحظه حس می کردم مثل مدرسه،همه راضیه را می شناسند.در حسینیه با تعداد کمی دوست شده بود،اما در مدرسه همه سر صف با او آشنا شده بودند.خودش برایم تعریف کرد.گفت:"در یکی از روزهایی که در حیاط بزرگ مدرسه صف کشیده بودیم،وقتی قرائت قرآن به پایان رسید،مدیر پشت تریبون قرار گرفت. -خب بچه ها،امروز از دانش آموز موفق ومنضبط مدرسه مون می خوایم که بیان این جا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن.. خانم راضیه کشاورز تشریف بیارین. یک آن بدنم داغ شد.هول شده بودم.نمی دانستم جلو این همه دانش آموز چه بگویم.قبلا سرصف،قرآن و دعای عهد خوانده بودم.اما صحبت نکرده بودم.نازنین که پشت سرم ایستاده بود،بازویم را گرفت ودر گوشم گفت:"برو دمت گرم.کلاس کلاسمونو رو بالا بردی." پگاه دستم را گرفت وبه جلو کشید. -راضیه زود باش برو دیگه. ادامه دارد....🌸✨
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ از شرم، سرم را پایین انداختم . از مقابل صف ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم. خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم. _برنامه روزانه ات رو برای بچه ها بگو. می خوام بقیه هم ازت یاد بگیرن . نگاهی در محوطه مدرسه گرداندم . توجه همه به سمتم بود. به میکروفن نزدیک تر شدم . آب دهانم را فرو بردم و سینه ام را صاف کردم . _ بسم الله الرحمن الرحیم. راستش من......من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار میشم وشروع می کنم به درس خوندن. بعد، نمازم رو می خونم و آماده میشم برای مدرسه اومدن . بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل می شیم، دوروز در هفته ، کلاس زبان می رم و سه روز هم کلاس کاراته دارم. جنب و جوش بچه ها شروع شد. هر کس با نفر جلوییش پچ پچ می کرد. _وقتی هم می رسم خونه ، یه کم استراحت می کنم و بعد شروع می کنم به درس خوندن و تست زدن کتابای تیز هوشان. دیگه ساعت یازده هم می خوابم . کسی از جلوی صف، صدایش را بلند کرد. _خانم مگه می شه؟ اصلا غیر ممکنه. چند نفر دیگه هم همراهی اش کردند. _چه جوری آدم می تونه این قدر کم بخوابه ؟ _مگه ما چقدر توان داریم؟ من که هشت ساعت خواب رو شاخشه. تعجب بچه ها را که دیدم دوباره سرم را به بلند گو نزدیک کردم. _البته ما اکثر جمعه ها یا می ریم تفریح یا مهمونی و من در طول هفته درسام رو می خونم . باز مدرسه را روی سر گذاشتند. _خانم، شاید راضیه از یه کره دیگه اومده؟! مدیر کنارم ایستاد و سعی کرد با حرکات دست ، بچه هارا آرام کند. _بچه ها ، راضیه با تمرین به همه اینا رسیده . درسش رو مرتب خونده و نذاشته روی هم تلنبار بشه. شما هم مطمئن باشین با تمرین و پشتکار می تونین مثل راضیه، توی همه زمینه ها موفق بشین . راضیه این هارا برایم تعریف می کرد و می خندید . اما امشب ، من باید با گریه ، راضیه را به انتظامات معرفی می کردم . وقتی از پرس و جو نا امید شدم ، نگاهم را به داخل حسینیه بردم و سعی کردم از بین جمعیت وارد شوم که کسی با دست جلویم را گرفت......... ادامه دارد......🌸✨
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ دستش را گرفتم و گفتم: دختر من این جا بوده. باید برم دنبالش، حالش بده . _ خانم همه رو داریم بیرون می کنیم. دیگه کسی توی حسینیه نمونده. کلافه نگاهی به اطراف دواندم و دوباره سر برگرداندم . _ یه نفر زنگ زد خونه ی ما و گفت دخترتون حالش بده ، بیاین ببریدش. بادست، شانه بقیه را میگرفت تا زود تر خارج شوند. _حتما اشتباهی گرفته. فقط..... دخترتون که از اعضای کادر نبوده؟! سرم را به علامت منفی تکان دادم. _از عادی ها کسی طوریش نشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست. پس راضیه کجا بود؟ اگر حالش خوب است، آن زنگ تلفن چه بود؟ نمی دانستم چه کنم .کناری ایستادم . همه را بیرون کردند و در حسینیه را بستند.بدون راضیه کجا می رفتم ؟ به تیمور چه می گفتم؟تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم و صلوات می فرستادم . ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بودو دستانش را تکان تکان می داد، جلوی در ایستاد. با مشت به در کوبید و فریاد زد: _واکنین این در لامصب رو . مادر و خواهرم این جا بودن. مگه کرین ؟! من هم نزدیک در حسینیه شدم . مرد پاهایش را بالا برد و با لگد به در کوبید . _همه رو بیرون کردیم. از خواهرا کسی طوریش نشده. تا صدا را از پشت در بسته شنید،چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد : یه مشت آدم دیوونه و علاف دور هم جمع شدن. شاید خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین! چند قدم عقب کشیدو با تمام توان ، خود را به درزد . در بازو وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کناردر ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد . _ بذارین بیاد داخل یک آن که در باز شد ، چهره گریان پشت در اتاقش در نظرم آمد . همان صبح جمعه ای که خودش را قایم کرده بود . من در سالن ، مقابل تلویزیون نشسته و منتظر شروع شدن دعا بودم . راضیه راصدا زدم و کتاب نیمه بازم را گشودم . دو صفحه ای خواندم اما خبری از راضیه نشد. نگاهم را سمت اتاق بردم و دوباره صدایش زدم . باز جوابی نیامد.با خودم فکرکردم، راضیه که خیلی دوست داشت دعای ندبه را گوش بدهد، حتما خسته بوده و گرفته خوابیده . انگشتم را حایل صفحات قرار دادم و بر خاستم . دستگیره در را به داخل کشاندم . با نگاه اتاق را کاویدم . مرضیه روی تختش خوابیده بود ، اما تخت راضیه خالی بود. دستگیره را رها کردم و به اتاق کناری رفتم . به آشپزخانه ، حمام و توالت هم نگاهی انداختم اما اثری از راضیه نبود . دوباره به اتاقشان بر گشتم. تخت راضیه ، رو به در اتاق بود و اجازه باز شدنش را تا آخر نمی داد و پشت در ، فضای خالی مثلثی شکلی را درست کرده بود. سرم را جلو بردم و نیم نگاهی به پشت در انداختم . همان جا میخکوب شدم ....... ادامه دارد .....🌸✨
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ زانوهایش را بغل گرفته بود و روی صورتش پر از رد اشک بود . صدای دعا از آن جا هم شنیده می شد .درو راضیه را به حال خودشان رها کردم و با قدم های سنگین به طرف تلویزیون رفتم . کاش حالا هم پشت در حسینیه می دیدمش، اما امشب قایم شدنش طولانی شده بود . تا کنار رفتن انتظامات و گشودن راه را دیدم ، سریع سرم را خم کردم و با دو از بین انتظامات گذشتم و وارد راهرو شدم . باشنیدن صداهای تیزی که از زیر پاهایم بلند می شد ، به زمین نگاه کردم و با دیدن خرده شیشه هایی که چشمک می زدند ، سرعتم را بیشتر کردم . به اولین در ورودی رسیدم . چند انتظامات که ته راهرو بودند ، داد زدند : خانم ، کجا؟ همه رفتن، کسی توی حسینیه نیست. اما حرف آن ها دلم را تسکین نداد . وارد حسینیه شدم . زیر نورهای سبز رنگ ، گردو غبار های آشفته و پریشان ، بال بال می زدند و روی خرده شیشه ها می نشستند . تلخی گردو خاک هارا مزه مزه کردم. در آخر حسینیه ، دیوار تابوکی بین خواهران و برادران ریخته و قسمتی از سقف هم خالی شده بود. از نمایشگاه کوچک شیشه ای شهدا ، چارچوب آهنی اش مانده بود . روی زمین ، تابوک، کیف، کفش و چادر افتاده بود . دیگر چشمانم قادر به دیدن این آشفتگی ناگهانی نبود . حسینیه داشت دور سرم می چرخید . دستم را به دیوار گرفتم . کاش کسی دلیل این همه به هم ریختگی و پریشانی را برایم توضیح میداد ؛ اما این جا کسی نبود تا به حال دل بی قرارم برسد. گیجی‌ِ سرم مدام بیشترو بیشتر می شد. انگار وسط یک خواب آشفته گیر افتاده بودم . نمی دانستم چه بلایی بر سر حسینیه آمده است . دوباره از اول تا آخرش را بر انداز کردم، اما جز حسینیه خالی در قاب چشمانم نمی نشست . صدای ناله و فریاد از قسمت برادران ، نگرانیم را بیشتر کرد . دوباره لرزش لب هایم شروع شد و به دنبالش چشمانم به گریه افتاد. عقب عقب برگشتم و با کمک دیوار، راه رفتم . در این ازدحام اظطراب و دلواپسی ، مثل محتضری می ماندم که خاطرات از جلوی چشمانش رد می شد . _ مریم ، دیگه وقتش رسیده که از مرودشت بارببندیم و بریم . با تعجب پرسیدم : برای چی؟ _ امروز اعلام کردن به خاطر آلودگی هوا باید خونه های سازمانی اطراف پترو شیمی تخلیه بشه . به چشمان عسلی اش زل زدم و با نگرانی گفتم : خب خونه نیمه کارموو توی مرو دشت رو زود می سازیم و می ریم اونجا . _ نه . نظر من اینه که اون رو بفروشیم و توی شیراز یه زمین یا خونه ای بخریم . هنوز هم برای خونه های سازمانی، یه سال وقت داریم . نمی توانستم به زندگی در غربت فکر کنم . کمی ابرودر هم کشیدم ...... ادامه دارد......🌸✨
✨🌸راض_بابا🌸✨ هفتم 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸 _شیراز؟! ما که اونجا کسی رو نداریم. بریم توی شهر غریب چیکار ؟ تیمور که مخالفتم را دید، کمی جلو آمد . کنارم نشست و آهسته گفت: _ مریم ، این جا هیچ امکاناتی برای پیشرفت نداره . با این جا موندن ، بچه ها به جایی نمی رسن . در دل ، حرفش را تایید کردم . در این چند سال ، سختی زیادی کشیده بودیم؛ اما با غریبی چه می کردیم ؟ _ من می خوام بچه هامون توی جامعه برای خودشون کسی بشن . برای شیراز رفتن برنامه ها دارم . یک لحظه همین طور بچه هارا که جلو تلویزیون دراز کشیده بودند؛ از نظر گذراندو فکرش را به زبان آورد. _ بچه ها! بریم شیراز دوست دارین ببرمتون ورزش رزمی‌؟ نگاهولبخندی برایش فرستادم. بچه ها دوره اش کردند.راضیه و علی دستانش را گرفتند ومرضیه هم خندان،مقابلش نشست. -‌‌اره بابا،خیلی دوست داریم. وقتی ذوق بچه ها را دیدم،گفتم:"حالا چرا ورزش رزمی؟یه ورزش اروم تری مثل والیبال." تیمور بچه ها را به اغوشش کشید وگفت:"باید برن ورزشی که بتونن از خودشون دفاع کنن وگلیم خودشون رو از اب بیرون بکشن." ناگهان با لبخند بهم زل زد وگفت:"پس به رفتن راضی هستی؟" من هم به بچه ها نگاهی انداختم وسری به پایین تکان دادم. وحالا حرف های تیمور به عمل نشسته بود و هر روز برای شیراز امدن،خدا را شکر می کردم؛اما چرا یک دفغه همه چیز به هم ریخت؟ در نیمه تاریکی راهروی حسینیه،خیسی چشمانم را با سر انگشتان گرفتم و با پاهای خسته از حسینیه بیرون رفتم. ازدحام جمعیت ورفت وامد امبولانس ها بیشتر از قبل شده بود.از کنار دیوار،جمعیت را کنار زدم وبه سمت چهارراه رفتم.ماشین اتش نشانی ای کنار خیابان ایستاده بود و چند امبولانس وماشین شخصی هم مقابل در ورودی برادران منتظر بودند. وسط چهارراه ایستادم وبا نگاه،دور وبرم را گشتم تا شاید تیمور را ببینم.صداهای در هم پیچیده ای به گوشم رسید.جلوتر رفتم.چند نفر را که صدای ناله شان بلند وکوتاه می شد،روی برانکارد با قالی یا پتو پیچیده بودند و بیرون میاوردند.تعدادی دیگر هم بی هیچ صدایی با پارچه ای که رویشان کشیده بودند،بدرقه می شدند.لرزش دستانم لحظه به لحظه بیشتر می شد وبه پاهایم سرایت می کرد.تحمل دیدن ان صحنه ها را نداشتم.نگاهم را چرخاندم و یک دفعه از چیزی که دیدم،سستی پاهایم از بین رفت وانگار بال در اوردم.بین جمعیت،کنددویدم وصدایم را بین جیغ ‌‌ اژیر وهمهمه مردم بلند کردم. -اقای باصری...! نگاهش را از حسینیه برید وبا صورت رنگ پریده اش به سمتم برگشت.اطراف را نگاه کردم وبا دلهره ای که در تمام بدنم موج می زد، پرسیدم:"پس راضیه کو؟"... ادامه دارد......🌸✨