eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
488 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• نماز روکه خوندیم تشکر سرسری ای کردم و رفتم داخل ماشین و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم، برداشتم که بخورم. همزمان هندزفریمم برداشتم و بدون این که ببینم چه آهنگیه پلی کردم که خوند: _حامد پهلانههه😂😂 خندم گرفت. مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب.اونم کجا شلمچه!😅😐 آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم. همه تعجب کرده بودن از اینکه من دارم میرم شلمچه. خب تعجبم داشت. من تو خونواده مذهبی ای بزرگ نشده بودم. و البته خونواده امم خونواده آزاد و بازی نبود،اما مذهبی هم نبود... اما همیشه‌من حس‌کنجکاوی داشتم و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم. . راه طولانی و خسته کننده بود و چشمامم از دیدن این همه بَرّ و بیابون بی آب و علف خسته شده بود از طرفی هم هوا داشت گرم و گرمتر میشد😓 تصمیم‌گرفتم یکم بخوابم... . نمیدونم چقدر از مسیر و رفته بودیم که از خواب بیدار شدم اما هرچی که بود هوا تاریک شده بود.  از صحبتای همسفرها متوجه شدم که نزدیکیم... . از ماشین پیاده شدم... همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد... یه حس عجیب به گلوم چنگ زد... حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم... همه جارو بادقت آنالیز کردم. پووووف اینجام که همش بیابونه... نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بودو سرش رو به زانوش گذاشته بود جلب شد... آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش... _موافقم باهات...منم دلم گرفت😐 با تعجب سرشو آورد بالا‌نگاهی کرد و  دستی به صورت مرطوبش کشیدو گفت: _نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ و تصور میکنم... میدونی الان همینجایی که ما نشستیم قبلا چند نفر همینجا شهید شدن؟! همه اینارو با بغض میگفت... تو ذهنم گفتم منم باکی دوست شدما دست گذاشتم رو تعصبی ترین...😯😑😂 یه نگاه به من کردوباخنده ادامه داد: _شماچرا چادر رنگی سرت کردی؟😃 _چادر نداشتم... از کاروان جاموندیم. مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیایم! _ااااا. پس شماها بودین که جاموندین؟😅😅 _کوفته😑خودتون رفتین بااتوبوس و راحت.منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!😏😣 _راستی اسمت چیه؟ _نیلوفر _منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟ _آره _پس نیلو پاشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم... یاد حرف آقای صبوری افتادم! گفته بود خواهرش داره و بهم میده... اما مث اینکه یادش رفته بود بگه به خواهرش. همون بهتر حتما خواهرشم مثل خودشه😏😒 ⬅ ادامه دارد... جهت عضویت 👇 ☕❤ eitaa.com/roman_mazhabi کپی فقط با ذکر نام نویسنده و نام دو کانال جایز است @sarall
📚داستان ❤️ ❤️ ￿ وارد اتاق شد  سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم  عجب آدم عجیبیہ  ایـن کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد  بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد  سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من  آشنا بشہ یا با اتاقـم❓ ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم  سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ  چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓ راستش منم هر.... در اتاق بہ صدا در اومد .... ￿ ◀️ ادامـــــہ دارد.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ @Sarall ┄┅❣••══••🌵┅┄
فاطمه گفت: احتمالا شما خونه یه زن دیگه تو سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی خوردید هنوز بوش تو دماغ تو مونده سهیل که فکر میکرد فاطمه داره باهاش شوخی میکنه گفت: نه اون زنم قیمه درست کرده بود تن فاطمه لحظه ای لرزید که از چشم سهیل دور نموند همونطور که چنگال پر از سالادش رو میذاشت دهنش گفت: _ شوخی کردم بابا، زنم کجا بود؟ نترس، تو یکی یه دونه ای تو این دنیا. فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و غذا رو کشید. *** بعد از شام فاطمه سینی چای رو گذاشت جلوی سهیل که داشت تلویزیون نگاه میکرد، سهیل تشکری کرد و بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره یک لیوان چای برداشت و مشغول نوشیدن شد. فاطمه اما دل تو دلش نبود، شاید امشب تمام پرده‌های حرمتی که بین خودش و شوهرش ساخته بود از بین می رفت، هیچ وقت تحت هیچ شرایطی حرمت شوهرشون نشکسته بود و حالا مجبور بود حرف‌هایی بزنه که خیلی براش دردناک بود، اما کاری بود که باید انجام می داد برای همین کنترل تلویزیون رو گرفت و خاموشش کرد. سهیل با تعجب نگاهش کرد و گفت _ چراخاموش کردی؟ -: می خوام باهات حرف بزنم سهیل لبخندی زد و گفت: به به، بفرمایید سر کار زندگی بعددستش رو گذاشت زیر چونشو به فاطمه نگاه کرد نگاه سهیل خیلی سنگین تر از چیزی بود که فاطمه تصورش رو میکرد، توی دلش شروع کرد به خوندن آیت الکرسی، سکوت فاطمه باعث شد سهیل کمی مشکوک بشه، حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت: _ بگو، منتظرم، از چی میترسی؟ -: امروز سمانه خانم اومده بود این اینجا _خب؟ -: می‌گفت شوهر تو با این پیر دختر طبقه بالا نسبت فامیلی داره که انقدر باهاش گرم میگیره؟ سهیل سکوت کرده بودو و با کمی اخم فاطمه را نگاه می کرد، فاطمه ادامه داد: -: خانم سهرابی همکارت بهت پیام داده بود، من ناخودآگاه خوندمش، اولش فکر کردم اشتباهی به جای اینکه برای شوهرش بفرسته برای تو فرستاده... اما خوب اسم تورو صدا زده بود... راستی چند روز پیش که اومدم شرکتتون، نیم ساعت زودتر رسیدم، صدای تو و منشیت و حرف هایی که میزدید رو شنیدم، توی مهمونی خونه خاله جون اینا، چشمکاتو به دوستای مرضیه دیدم... فاطمه همین جور می گفت و می گفت و نگاه سهیل سنگین تر می شد و اخم هاش بیشتر توی هم می رفت. که ناگهان وسط حرف های فاطمه داد زد _ بس کن. فاطمه همچنان سرش پایین بود، اما سکوت کرد و چیزی نگفت، انگار برای اولین بار داشت به سهیل می گفت من خیلی چیزا رو میدونم، سهیل گیج و سردرگم بود، باورش نمی شد که فاطمه این حرفا رو بهش زده باشه، خجالت میکشید، احساس شرم می کرد، احساس انزجار، اما نمیخواست خودش رو ازتک وتا بندازه، تا الان فکر می‌کرد فاطمه نمیفهمه، یا شاید براش مهم نیست، اما الان وقتی صدای لرزان و پر درد فاطمه رو شنیدنمی دونست چی باید بگه. سکوت بدی بود، نه سهیل حرفی می‌زد و نه فاطمه، هر دو منتظر بودند طرف مقابل حرفی بزن که آخر هم فاطمه شروع کرد:طلاقم بده همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمیشد، فاطمه و طلاق، نمی تونست حتی تصور کنه که یک روز فاطمه عزیز و دوست داشتنیش پیشش نباشه، از طرفی حرف‌هایی اول فاطمه بهش فهموند که اگر فاطمه طلاق میخواد علت منطقی ای داره،گیج بود،ازجاش بلندشد،چرخی دور خونه زد، توی موهاش دست کشید وچند تا نفس عمیق کشید و.... دارد... 📝نویسنده:مشکات j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . با غرور ایستادم و دست هایم را بہ ڪمرم زدم. _دیدے ازت اعتراف گرفتم؟! گنگ نگاهم ڪرد:چہ اعترافے؟! _ڪہ میدونم با حاج بابا و عموباقر چے ڪارا میڪنے! نفسش را بیرون داد:فعلا فڪ ڪن هیچے نمیدونے! _قول نمیدم! خواست چیزے بگوید اما پشیمان شد. بعد از ڪمے مڪث زمزمہ ڪرد:پس حسابے باید حواسم بهت باشہ! جدے بہ چشم هایش خیرہ شدم:حواست بہ حاج بابام و عمو باقر باشہ! با صداے قدم هاے ریحانہ سڪوت ڪردم،ریحانہ با شتاب لیوان آب را بہ دستش داد. محراب لیوان آب را از دستش گرفت،سپس دست بہ نردہ آویخت و بلند شد. اخم هایش در هم رفت،هم از ڪلامم هم از درد! _عمو خلیل و بابام نیازے بہ مراقبت من ندارن! جرعہ اے از آب نوشید و لنگان از ڪنارم گذشت. ریحانہ سریع پرسید:داداش ڪجا؟! همانطور ڪہ بہ سمت انبارے مے رفت جواب داد:میرم پایین یڪم دراز بڪشم. ریحانہ با مهربانے گفت:الان برات متڪا و پتو میارم. محراب لبخند زد:نمیخواد! ابرویے بالا انداختم و بہ نردہ تڪیہ دادم. ریحانہ بدون توجہ داخل رفت،محراب گنگ نگاهم ڪرد:برو خودت بیار نذار بیاد پایین! دست بہ سینہ شدم:برام جالبہ چرا تا حالا راجع بہ این چیزا با ریحانہ حرف نزدے؟ بہ نظرم میتونہ... نگذاشت حرفم را ادامہ بدهم:بهترہ نظر ندے! پوزخندے زدم و از پلہ ها بالا رفتم.نزدیڪ چهارچوب در ریحانہ متڪا و ملحفہ بہ دست مقابلم رسید. لبخند مهربانے تحویلش دادم:آبجے! اینا رو بدہ میبرم. تو برو آمادہ شو ڪم ڪم بہ خالہ ماہ گل خبر بدے. زخمش عمیقہ باید بخیہ بخورہ. طفلڪ دوبارہ بغ ڪرد و گفت:چشم! متڪا و ملحفہ را زیر بغلم زدم و با صداے نسبتا بلند گفتم:درو انباریو باز ڪن داداش! داداش را غلیظ گفتم،با قدم هاے ڪوتاہ و زحمت خودم را ڪنار پلہ هاے زیرزمین رساندم. دل توے دلم نبود انبارے و تشڪیلاتشان را ببینم‌! ڪنجڪاو بہ دست هاے محراب چشم دوختہ بودم‌. زیر چشمے نگاهم ڪرد:برگرد بالا! با جدیت گفتم:ابدا! شما خون ازت رفتہ نمیتونے اینا رو پایین ببرے! لبخند ڪم رنگے روے لب ها و چشم هایش دیدم. ڪلید را از داخل جیبش درآورد و در قفل انداخت. ڪلید را ڪہ چرخاند صداے باز و بستہ شدن در حیاط آمد! هر دو سر برگرداندیم و متعجب بہ در حیاط خیرہ شدیم! حاج بابا همراہ عمہ مهلا و امیرعباس وارد شد،متڪا و ملحفہ را بہ دست محراب دادم. متعجب و خوشحال بہ سمت عمہ مهلا دویدم،همانطور ڪہ با شوق در آغوشش خزیدم گفتم:سلام عمہ جونم! خوش اومدے! چرا بے خبر اومدین؟! محڪم مرا در آغوشش فشرد و با آن تہ لهجہ ے شیرین ترڪے اش گفت:سلام نورچشمم! دلم برات یہ ذرہ شدہ بود عمہ! سپس بوسہ ے آبدارے از هر دو گونہ ام گرفت. از آغوشش بیرون آمدم و با لبخندے ملیح بہ امیرعباس نگاہ ڪردم. _سلام پسرعمہ! خوش اومدے! امیرعباس با لبخندے پر رنگ جوابم را داد:سلام رایحہ خانم! ممنون! خوبے؟! _ممنون خوبم! رنگ چشم هاے امیرعباس هم رنگ چشم های حاج بابا و عمہ مهلا میشے رنگ بود،مثل حاج بابا و عمو سهراب پدرش؛قدے بلند و اندامے ورزیدہ داشت. پوست سفید و مو و ابروهاے طلایے رنگش او را شبیہ بہ پسرهاے اروپایے ڪردہ بود. همہ ے دخترهاے فامیل نادرے نظرے بہ امیرعباس داشتند! اما امیرعباس با حجب و حیاتر از این حرف ها بود ڪہ حتے گوشہ ے چشمے نثارشان ڪند! عمہ مهلا،تنها عمہ ام تا پنج شش سال قبل در تهران چند ڪوچہ پایین تر از ما زندگے میڪرد. دخترش سماء چند ماہ بعد از ازدواج،بخاطرہ شغل همسرش راهے تبریز شد. عمہ مهلا دورے سماء را تاب نیاورد و بہ تبریز رفت. هرسال دو سہ بارے بہ تهران مے آمد و بہ اقوام سر میزد. با صداے محراب سربرگرداندم:سلام عمہ! خوش اومدین! حاج بابا،عمہ و امیرعباس هاج و واج بہ صورت محراب خیرہ شدند. حاج بابا زودتر از همہ بہ خودش آمد:محراب! چے شدے بابا؟! محراب لبخند بیخیالے زد:چیزے نیس! بہ رایحہ خانم و ریحانہ هم الڪے زحمت دادم! پشت بند ڪلامش اضافہ ڪردم:حاج بابا! زخم سرشون عمیقہ میگم بخیہ میخواد گوش نمیدن! میخواستن برن انبارے استراحت ڪنن. عمہ مهلا آرام روے گونہ اش زد:محراب جان! تو ڪہ دعوایے نبودے! چے شدہ؟! محراب نگاهے بہ من انداخت و گفت:دعوا نڪردم! ریحانہ هم بہ جمع مان اضافہ شد و مَشغول خوش آمدگویے و احوالپرسے با عمہ و امیرعباس شد. حاج بابا نگاهے بہ متڪا و ملحفہ اے ڪہ در دست محراب بود انداخت و جدے گفت:بدو بریم درمانگاہ! محراب چشمے گفت و متڪا و ملحفہ را بہ دست ریحانہ داد. امیرعباس سریع گفت:دایے! منم باهاتون بیام؟! حاج بابا بہ رویش لبخند زد:نہ دایے جان! تازہ از راہ رسیدے برین داخل استراحت ڪنین. امیرعباس سرے تڪان داد:باشہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . عمہ مهلا همانطور ڪہ بہ سمتم مے آمد گفت:برین بہ سلامت! رایحہ اگہ بدونے امیرعباس چقد برات ڪتاب آوردہ! با ذوق ابروهایم را بالا دادم:واقعا؟! _بعلہ! و بہ چمدان در دست امیرعباس اشارہ ڪرد. حاج بابا و محراب بہ سمت در راہ افتادند،امیرعباس هم پشت سرشان. با شوق و خندہ دنبالش دویدم و گفتم:پسرعمہ! بیا امانتے هاے منو بدہ! حاج بابا در را باز ڪرد،ڪنار امیرعباس رسیدم. آستین پیراهنش را ڪشیدم و ادامہ دادم:بیا دیگہ! امیرعباس با حالت بامزہ اے گفت:یہ دیقہ آروم بگیر دختر! محراب گنگ بہ این حرڪتم نگاہ ڪرد و با مڪث رفت! امیرعباس در را بست و بہ سمت خانہ راهے شد. _بیا ببینم ولولہ! پشت سرش راہ افتادم. _چرا عمو سهراب نیومدہ؟! _اگہ خدا بخواد قرارہ همسایہ ے دیوار بہ دیوارتون بشیم! بابا مونده تا ما خونہ رو پسند ڪنیم با وسایل بیاد. _راس میگے؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد. همراہ هم وارد پذیرایے شدیم،عمہ روے مبل هاے راحتے مغز پستہ اے وسط پذیرایے نشستہ بود و ساڪے هم ڪنارش گذاشتہ بود. امیرعباس چمدان ها را ڪنار مبل تڪ نفرہ اے گذاشت و روے مبل نشست. ریحانہ گفت:من برم مامانو خبر ڪنم! عمہ سریع گفت:نہ عمہ جان! خودش میاد غریبہ نیستیم ڪہ! ریحانہ چشمے گفت و ڪنارش نشست،همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ مے رفتم گفتم:ریحانہ جانم! ڪمڪ ڪن پسرعمہ ساڪ و چمدونا رو ببرہ اتاق مهمون. وارد آشپزخانہ شدم،شربت خاڪشیر درست ڪردم و پارچ و لیوان هاے بلورے را بیرون ڪشیدم. لیموترشے را ورقہ اے برش زدم و دو سہ برش داخل پارچ انداختم. سینے پارچ و لیوان ها را بلند ڪردم و بہ پذیرایے برگشتم. عمہ لبخند خستہ اے نثارم ڪرد:بہ زحمت افتادے عزیزم. سینے را روے میز گذاشتم:این چہ حرفیہ؟! مگہ با هم تعارف داریم؟! دو لیوان شربت پر ڪردم و بہ عمہ و امیرعباس دادم. همانطور ڪہ لیوان شربت دیگرے براے ریحانہ مے ریختم گفتم:بہ سلامتے میخواین برگردین تهران؟! عمہ جرعہ اے شربت نوشید و همراهش سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:آرہ دخترم! همین خونہ ے دیوار بہ دیوارتون. خونہ ے مرحوم حاج تهرانے! لیوان شربت را بہ دست ریحانہ دادم و سمت دیگر عمہ نشستم. _بہ سلامتے! دلمون براتون تنگ شدہ بود. _قربونت برم عمہ! منم دیگہ دلم بے شما و این شهر طاقت نیاورد! هرچے باشہ خاڪ پدر و مادر خدابیامرزم تو این شهرہ. اینجا قد ڪشیدم. _سماء خوبہ؟! دخترش بزرگ شدہ نہ؟! گل از گل عمہ شڪفت:خوبہ عزیزم. ڪلے سلام رسوند! ما اینجا جاگیر بشیم میاد ڪمڪ،دخترشم یہ بلایے شدہ ڪہ نگو! همین چند روز پیش تولد دوسالگیشو گرفتیم. بہ امیرعباس یہ دالے دالے میگہ ڪہ بیا و ببین! هنوز نمیتونہ بگہ دایے! ریحانہ خندید:خدا حفظش ڪنہ! عمہ لبخند مهربانے نثارمان ڪرد:خدا شما رو هم برام حفظ ڪنہ روح و ریحاناے من! هم اندازہ ے سماء برام عزیزین! گونہ اش را بوسیدم:شما هم براے ما ڪمتر از مامان فهیم نیستین! امیرعباس پیشانے اش را بالا داد:عمہ و برادرزادہ ها یہ چند لحظہ مهلت بدین! ریحانہ این چمدونا رو ڪجا بذارم؟! ریحانہ بلند شد تا امیرعباس را بہ یڪے از اتاق ها راهنمایے ڪند‌. با عمہ مشغول صحبت شدیم. حواسم از انبارے و محراب پرت شد و غرق خاطرات گویے با عمہ شدم! •♡• ڪمے بعد مامان فهیم آمد و با عمہ مشغول خوش و بش شد. حاج بابا نزدیڪ شام بہ خانہ آمد و گفت حال محراب خوب است و پیشانے اش شش هفت تا بخیہ خورده. انگار حاج بابا دلشورہ داشت! خیلے توے خودش بود و بے قرار! عمہ برایمان ڪلے سوغاتے آوردہ بود و امیرعباس براے من ڪتاب! همانقدر ڪہ ریحانہ،محراب را بہ جاے برادر نداشتہ ے مان دوست داشت؛من هم امیرعباس را بہ برادرے قبول داشتم! بعد از شام براے هواخورے بہ حیاط پا گذاشتم. خواستم بہ آسمان چشم بدوزم ڪہ نگاهم روے پنجرہ ے اتاق محراب ثابت ماند. از پشت پنجرہ ے بزرگ هلالے شڪل با شیشہ هاے رنگے،نیم رخش را دیدم و پیشانے باندپیچے شدہ اش را. برگہ اے در دستش بود ڪہ نگاهش را میخڪوب ڪردہ بود. نفس عمیقے ڪشید و چشم از برگہ گرفت،ناگهان چشم هایش بہ سمت من آمدند. سرے تڪان دادم ڪہ با سر جوابم را داد! با انگشت بہ پیشانے ام اشارہ ڪردم و لب زدم:بهترے؟! ثانیہ اے بہ صورتم نگاہ ڪرد و پردہ ے اتاقش را انداخت! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام هر دو کانال جایز است •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ از شرم، سرم را پایین انداختم . از مقابل صف ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم. خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم. _برنامه روزانه ات رو برای بچه ها بگو. می خوام بقیه هم ازت یاد بگیرن . نگاهی در محوطه مدرسه گرداندم . توجه همه به سمتم بود. به میکروفن نزدیک تر شدم . آب دهانم را فرو بردم و سینه ام را صاف کردم . _ بسم الله الرحمن الرحیم. راستش من......من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار میشم وشروع می کنم به درس خوندن. بعد، نمازم رو می خونم و آماده میشم برای مدرسه اومدن . بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل می شیم، دوروز در هفته ، کلاس زبان می رم و سه روز هم کلاس کاراته دارم. جنب و جوش بچه ها شروع شد. هر کس با نفر جلوییش پچ پچ می کرد. _وقتی هم می رسم خونه ، یه کم استراحت می کنم و بعد شروع می کنم به درس خوندن و تست زدن کتابای تیز هوشان. دیگه ساعت یازده هم می خوابم . کسی از جلوی صف، صدایش را بلند کرد. _خانم مگه می شه؟ اصلا غیر ممکنه. چند نفر دیگه هم همراهی اش کردند. _چه جوری آدم می تونه این قدر کم بخوابه ؟ _مگه ما چقدر توان داریم؟ من که هشت ساعت خواب رو شاخشه. تعجب بچه ها را که دیدم دوباره سرم را به بلند گو نزدیک کردم. _البته ما اکثر جمعه ها یا می ریم تفریح یا مهمونی و من در طول هفته درسام رو می خونم . باز مدرسه را روی سر گذاشتند. _خانم، شاید راضیه از یه کره دیگه اومده؟! مدیر کنارم ایستاد و سعی کرد با حرکات دست ، بچه هارا آرام کند. _بچه ها ، راضیه با تمرین به همه اینا رسیده . درسش رو مرتب خونده و نذاشته روی هم تلنبار بشه. شما هم مطمئن باشین با تمرین و پشتکار می تونین مثل راضیه، توی همه زمینه ها موفق بشین . راضیه این هارا برایم تعریف می کرد و می خندید . اما امشب ، من باید با گریه ، راضیه را به انتظامات معرفی می کردم . وقتی از پرس و جو نا امید شدم ، نگاهم را به داخل حسینیه بردم و سعی کردم از بین جمعیت وارد شوم که کسی با دست جلویم را گرفت......... ادامه دارد......🌸✨