✨🌸راض_بابا🌸✨
#قسمت_پنجم🌸✨
(🌸بهاُمیدآنڪهاینصَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸)
✨بَسمِاللهِالرَحمنِالرَحیݥ✨
#فصل_اول🌸✨
#شما_دختر_من_رو_ندیدین؟🌸✨
دستش را گرفتم و گفتم: دختر من این جا بوده. باید برم دنبالش، حالش بده .
_ خانم همه رو داریم بیرون می کنیم. دیگه کسی توی حسینیه نمونده.
کلافه نگاهی به اطراف دواندم و دوباره سر برگرداندم .
_ یه نفر زنگ زد خونه ی ما و گفت دخترتون حالش بده ، بیاین ببریدش.
بادست، شانه بقیه را میگرفت تا زود تر خارج شوند.
_حتما اشتباهی گرفته. فقط..... دخترتون که از اعضای کادر نبوده؟!
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
_از عادی ها کسی طوریش نشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست.
پس راضیه کجا بود؟ اگر حالش خوب است، آن زنگ تلفن چه بود؟
نمی دانستم چه کنم .کناری ایستادم . همه را بیرون کردند و در حسینیه را بستند.بدون راضیه کجا می رفتم ؟ به تیمور چه می گفتم؟تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم و صلوات می فرستادم . ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بودو دستانش را تکان تکان می داد، جلوی در ایستاد. با مشت به در کوبید و فریاد زد:
_واکنین این در لامصب رو . مادر و خواهرم این جا بودن. مگه کرین ؟!
من هم نزدیک در حسینیه شدم . مرد پاهایش را بالا برد و با لگد به در کوبید .
_همه رو بیرون کردیم. از خواهرا کسی طوریش نشده.
تا صدا را از پشت در بسته شنید،چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد : یه مشت آدم دیوونه و علاف دور هم جمع شدن. شاید خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین!
چند قدم عقب کشیدو با تمام توان ، خود را به درزد . در بازو وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کناردر ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد .
_ بذارین بیاد داخل
یک آن که در باز شد ، چهره گریان پشت در اتاقش در نظرم آمد . همان صبح جمعه ای که خودش را قایم کرده بود . من در سالن ، مقابل تلویزیون نشسته و منتظر شروع شدن دعا بودم . راضیه راصدا زدم و کتاب نیمه بازم را گشودم . دو صفحه ای خواندم اما خبری از راضیه نشد. نگاهم را سمت اتاق بردم و دوباره صدایش زدم . باز جوابی نیامد.با خودم فکرکردم، راضیه که خیلی دوست داشت دعای ندبه را گوش بدهد، حتما خسته بوده و گرفته خوابیده . انگشتم را حایل صفحات قرار دادم و بر خاستم . دستگیره در را به داخل کشاندم .
با نگاه اتاق را کاویدم . مرضیه روی تختش خوابیده بود ، اما تخت راضیه خالی بود. دستگیره را رها کردم و به اتاق کناری رفتم . به آشپزخانه ، حمام و توالت هم نگاهی انداختم اما اثری از راضیه نبود . دوباره به اتاقشان بر گشتم. تخت راضیه ، رو به در اتاق بود و اجازه باز شدنش را تا آخر نمی داد و پشت در ، فضای خالی مثلثی شکلی را درست کرده بود. سرم را جلو بردم و نیم نگاهی به پشت در انداختم . همان جا میخکوب شدم .......
ادامه دارد .....🌸✨
#خاطرات_شهدا✨
[🌹✨شُهَدا مَردآنے هَستَند ڪِ هَمانطؤر دَر جَهآد اَضغَر وَ پِیڪآر بآ دُشمَن ، حَمآسه آفَریدَند، دَر جَهآد اڪبر وَ مُبارزه بآ نَفس نیز سَربُلَند بیرؤن آمَدَند. دَفتَر خآطِرآت شُهدآ سَر شآر اَز رآه ڪآرهایے اَست ڪِ آنهآ بَراےِ مُقآبِله وَ مُبآرِزه بآ نَفس بِ ڪآر ڱِرفته اَند.این خآطِرآت ، اِمروز رآهنَماے زِندِگے مآ خوآهَندبود🌹✨.]
یک روزمریم آمد و گفت : به من یک روز مرخصی بده. رفت و شب بر گشت . دیدم سخت راه می رود . پرسیدم : تصادف کردی ؟
جوابی نداد .
پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لوله های نفت_ که خدا می داند توی آفتاب داغ خوزستان چقدر داغ می شدند_ پابرهنه راه رفته.
پرسیدم: چرا این کار رو کردی؟
گفت: غافل شده بودم. این کار رو باید میکردم تا یادم بیاید چه آتشی در آخرت منتظر من است .
گفتم: توکه جز خدمت، کاری نمیکنی.
گفت : فکر می کنی! بعضی اشاره ها بعضی سکوت های نابه جا، همه ی اینها گناهای کوچکیه که تکرار می کنیم و برامون عادی میشن 😔✋🌹✨
#شهیده_مریم_فرهانیان🌹✨
#غافل_نباشیم🌹✨
•j๑ïท➺°.•@Sarall✨🌹
🤍امام حسن مجتبی(ع):
اگر چیزی از دنیا را خواستی
و به آن نرسیدی،
اینطور در نظر بگیر که
انگار اصلا به ذهنت خطور نکرده بود؛
#مسئله_را_در_ذهنت_حل_کن
#قدرت_ذهن
حقیقت اینه که هیچ وقت فضای مجازی کتاب های الکترونیکی،
نمیتونه جای یه کتاب خوبِ کاغذیو بگیره!
📚
💐
•💜☁️•
#تلنگرانہ
از شیطان پرسیدند:
گمراه ڪردن شیعیان چه سودے دارد؟
گفت:امام اینها ڪه بیاید
روزگار من سیاه خواهد شد
اینها ڪه گناه میڪنند امامشان دیرتر
مےآید...!🍃
[...إِنَّ أللهَ یُحِبُّ ألتّوّابینَ...]
خداےمهربـــونِ مـا...میگه:
تو فقــط توبه کن...
بـبـیـن !!
من هم میبخشمت
هم خیلیم دوسِت دارم
#بقره۲۲۲
#درمحضرقرآن...|🌸|
•🦋•
شمایے که درمقابل
دنیا خودتو میبازی و حاضر
نیستے از #لذتهای خودت بگذری..🌱
پس چطور میتونے
#منتظر امام زمان به حساب بیای؟!
#بهخودمونبیاییم🙂💚
#اللهمعجللولیڪالفرج
•💓•