🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بادبرمیخیزد
#قسمت41
✍ #میم_مشکات
#فصل_نهم:
حرکت جسورانه
سیاوش از در سالن وارد شد. هنوز چند قدمی نرفته بود که صدای سلامی توجه اش را جلب کرد. سر چرخاند.... همان "دختره"بود.
جواب سلام را با ابروهایی بالا رفته داد و رد شد. کمی آنطرف تر، چند دختر فضول، با دیدن این صحنه سر هایشان را در هم کردند، پچ پچی کردند و زدند زیر خنده و به محض رسیدن سیاوش سلامی معنی دار کردند و سقلمه ای بین خودشان رد و بدل کردند.
سیاوش که ذاتا آدم تیزی بود، با اینکه عادت نداشت به کسی یا چیزی خیره شود، همه این اتفاقات را دید ولی با همه باهوشی اش نتوانست معنای این تکان خوردن های چشم و ابرو را بفهمد. برای همین ترجیح داد ذهنش را درگیر نکند و سریعتر وارد کلاسش شود چرا که چیزی نمانده بود استاد بد اخم وارد کلاس شود و در را ببندد.
وسط کلاس، استاد که از فرط پیری حتی توان نداشت نفس فرو رفته اش را بیرون بیاورد، زنگ استراحتی گذاشت تا هم قلب فرسوده اش کمی تلمبه اش را گریس کاری کند و هم دانشجوهای خواب الود تجدید قوایی کنند.
سیاوش کش و قوسی آمد تا کمی خستگی اش در برود که پشت سری اش روی شانه اش زد، سیاوش برگشت به طرفش:
-مبارک باشه
سیاوش ابرو هایش را بالا برد و طوری که انگار مساله فیزیک کوانتوم جلویش باید به رضا خیره شد:
-خودتو نزن به اون راه! جریان دختره رو میگم
سیاوش چشم هایش گرد شد! این دیگر از فیزیک گذشته بود. بیشتر شبیه پیدا کردن اسم نوه ی هفتم زوج 27م پدر بزرگ مادری سلسله چانگ بود! پادشاه سوم!
رضا که این حالت درماندگی را در چهره سیاوش دید با تعجب گفت:
-شاگردت رو میگم دیگه! همون دختره که باهاش کل کل داشتی ! شنیدم قراره خبرایی بشه. نترس!شیرینی نمیخوام... نمیخواد قیافه ت رو اینجوری چپ و چوله کنی. من فقط موندم این دختره کجاش به تو میخوره! لابد فهمیده پولداری ...
رضا داشت همینطور برای خودش دلیل و برهان ها را بررسی میکرد و سیاوش همانطور منگ به رضا خیره شده بود و نگاهش بین دهان و چشم رضا در حرکت بود. وقتی رضا سخنرانی اش را تمام کرد سیاوش خیلی کوتاه پرسید:
-کی اینو گفته?
- همه میگن!
سیاوش همانطور که در فکر بود گفت:
-عجب!همه میدونن قراره زن بگیرم الا خودم! باز خوبه برا بچمون اسم انتخاب نکردن
-یعنی میخوای بگی هیچ خبری نیست?
سیاوش که تازه از فکر در آمده بود نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا کرد و گفت:
-من موندم تو با این مغزت چطوری تا دکترا اومدی? عین خاله زنکها حرف میزنی
و برگشت چون استاد موتورش را روشن کرده بود اما سیاوش دیگر نتوانست روی درس تمرکز کند.
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بادبرمیخیزد
#قسمت42
✍ #میم_مشکات
عصر وقتی برگشت خانه، صادق طبق معمول روی تخت دراز کشیده بود و سرش توی کتاب بود. سلام علیک کوتاهی بینشان رد و بدل شد و سیاوش بعد از درآوردن لباسش پرید روی تخت، دستش را گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد.
یک ساعتی به همین منوال گذشت. صادق که دیگر چشم هایش درد گرفته بود کتابش را بست و رو کرد به سیاوش که حرف بزند که یکدفعه سیاوش از روی تخت بلند شد، لباسش را با عجله پوشید، نگاهی به کیف پولش انداخت و از اتاق زد بیرون و سید را همانجا با دهان باز جا گذاشت...
دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. لبخندی رضایت بخش بر لب داشت و قیافه اش به کسی می ماند که گویا توانسته است برای مساله ای بغرنج راه حلی فراتر از تصور بیاید... صادق که اصلا سر از حرکات سیاوش در نمی آورد گفت :
-مشکوک میزنی ها!
سیاوش که به نظر می آمد کاری که انجام داده خیلی خوشحالش کرده همانطور که داشت موهایش را شانه میکرد گفت:
-پاشو بریم بیرون... به خودت رحم نمیکنی به اون کتاب بدبخت رحم کن بذار یکم استراحت کنه
صادق هرچند دلیل این خوشحالی را نمیفهمید اما بلند شد تا لباس هایش را عوض کند. وقتی دوست پولداری داشته باشی که سر کیف باشد و بخواهد تو را شام مهمان کند حماقت محض است که رد کنی حتی اگر فردایش امتحان داشته باشی! برای همین صادق با همه علم دوستی اش این اصل حیاتی را رعایت کرد...
از آنجایی که شکم گرسنه دین و ایمان ندارد و همچنین چون اقایان ارادت عجیبی به معده شان دارند یک شام حسابی در صوفی باعث شد سید صادق تمام قضیه را فراموش کند ....
شنبه صبح، همانطور که هردو داشتند برای دانشگاه رفتن اماده میشدند، سیاوش لباسش را پوشید و رو به صادق که پشت به او داشت دکمه های پیراهنش را میبست و پیراهنش را توی شلوارش میکرد گفت:
-نظرت چیه سید?بهم میاد?
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🌳🍃🌳🍃🌳🍃🌳🍃🌳🌳🍃🌳
#بادبرمیخیزد
#قسمت43
✍ #میم_مشکات
صادق واقعا در وضعیت بغرنجی قرار داشت و مجبور بود جوری بایستد که شلوارش که هنوز زیپ و دکمه اش را نبسته بود نیفتد. از طرفی مشغول بستن دکمه های پیراهنش بود. برای همین چند دقیقه ای طول کشید تا برگردد. بالخره دکمه های پیراهنش را بست، پیراهن را درون شلوارش مرتب کرد و همان طور که دو طرف شلوار را گرفته بود برگشت اما با دیدن سیاوش و دستی که جلویش گرفته بود تمام زحماتش بر باد رفت و از فرط تعجب دستش از شلوارش رها شد! خوشبختانه سید کمی به سرما حساس بود و برای همین زیر شلوارش، شلواری میپوشید و همین شلوار که بارها دستمایه سیاوش برای تمسخر ش بود آبرویش را خرید.
یک حلقه طلا ی ساده در دست سیاوش میدرخشید... سید داشت به تناوب به حلقه و سیاوش نگاه میکرد که سیاوش دستش را کشید وگفت:
-نگاش کن.. لباستو درست کن...
صادق که انگار یکدفعه متوجه وضعیت اسفناک شلوار ولو شده اش شده بود سریع خودش را جمع و جور کرد و پرسید:
-اونوقت دقیقا کدوم بدبختی حاضر شده به تو بله بگه?
سیاوش خندید:
-فعلا چاییت رو بخور تا بریم..تو ماشین بهت میگم
سوار که شدند،سیاوش توضیح داد:
-چند وقتیه چرت و پرت زیاد میشنوم... اینکه بین من و شکیبا خبری هست و فلان ... از دختره خوشم نمیاد اما دوست ندارم خاله زنک های دانشگاه از این چیزا حرفهای صد من ی غاز دربیارن...
سید نگاهی به سیاوش کرد، لبخند کمرنگی زد ولی چیزی نگفت. شاید در وهله اول به نظر می آمد که سیاوش از فرط نفرتش و اینکه دوست نداشت با این خانم یکی شمرده شود این کار را کرده است اما این سکه روی دیگری هم داشت. آبروی آن دختره! برای سیاوش چندان بی اهمیت نبود و این دلیل لبخند کمرنگ صادق بود.
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🌳🍃🌳🍃🌳🍃🌳🍃🌳🍃🌳
#بادبرمیخیزد
#قسمت44
✍ #میم_مشکات
سیاوش بعد از اینکه سید را دم دانشکده پزشکی پیاده کرد ب طرف دانشکده علوم چهار راه ادبیات رفت. وقتی وارد کلاس شد سعی کرد دستش را جوری بگذارد تا حلقه اش پیدا باشد. دوست داشت بداند واکنش خیال باف های کلاس چگونه است. و از آنجایی که اینجور مسائل در بین جماعت اناث رواج بیشتری دارد توجه ش به آنها جلب شد. چند نفری با چشم و ابرو بقیه را متوجه جریان کردند، بعضی ها لبخند میزدند بعضی ها هم که معلوم بود یک سوژه خوب برای محافل خود را از دست داده بودند قیافه وا رفته ای به خود گرفته بودند. پسر ها هم که کلا پرت تر از این حرفها بودند که اصلا توجهی به این قضیه داشته باشند. من که شک دارم حتی یکی از آقایان کلاس آن روز، اصلا دست سیاوش را دیده باشند چه برسد به حلقه انگشت دوم دست چپش را! هرچه باشد این جماعت، همان هایی هستند که وقتی مثلا یک سطل سه کیلویی ماست را میخواهند در یخچال پیدا کنند در یخچال را باز میگذارند و به جای دیدن سطل مذکور که درست در مقابل چشمانشان است مادر یا خانم شان را صدا میزدنند که کو?کجاست?
بنابر این توقع اینکه جسم ریزی مثل حلقه را در انگشت یغر یک مرد را ببینند توقعی ست بس نا معقول و نا منصفانه! طفلکی ها!!
سیاوش دوست داشت واکنش نفر اول این ماجرا را نیز بداند سعی کرد در خلال حرفهایش از توجه به چهره خانم شکیبا غافل نماند و در کمال تعجب دید که خانم ابتدا چند ثانیه ای به حلقه مذکور زل زد و بعد در حالی که لبخندی رضایت بخش روی لبانش مینشست مشغول کار خودش شد. سیاوش این لبخند را به فال نیک گرفت و احساس کرد که این حرکت خیال "راحله" را بابت حرف های بچگانه راحت کرده است.
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲🎲
#بادبرمیخیزد
#قسمت45
✍ #میم_مشکات
خوشبختانه این حرکت سیاوش، به طور کلی خیال بافی ها و زمزمه ها را پایان داد. البته این حرکت متهورانه، ثمره دیگری هم داشت و آن شام دادن به گرسنه هایی بود که در تمام عمرشان مترصد چنین فرصت هایی هستند تا خودشان را مهمان کنند و آویزان جیب داماد بخت برگشته شوند. به همین دلیل سیاوش مجبور شد بهای نسبتا گزافی برای این حرکت جسورانه اش بدهد چرا که هیچ کس حاضر نبود از "مایه دار" بودن وی چشم بپوشد و به ساندویج و پیتزا رضایت بدهد. از طرفی سیاوش هم که عادت نداشت به مهمانی در جاهای ساده رضایت بدهد مخارج جیبش بالا زد تا جایی که کم کم داشت از این حرکت خیرخواهانه اش پشیمان میشد. اما خوشبختانه قبل از تمام شدن حوصله وی، شمار گرسنه های آویزان اطرافش تمام شد و سیاوش توانست نفس راحتی بکشد.
به هر حال بعد از یکی دو هفته آبها به طور کلی از آسیاب افتادند تا حدی که خود شاگرد و استاد هم رابطه شکرآبشان را فراموش کردند و ترجیح دادند در فضایی مسالمت آمیز به رابطه ای ساده و شاگرد -استادی تن دهند.
برای راحله قضیه اینگونه بود که چون دیگر با آن حلقه کذایی هیچ کس نمیتوانست زمزمه نامربوطی سر دهد و او هم ذاتا ادم صلح طلبی بود با انجام تمارین کلاس و داوطلب شدن برای حل برخی مسائل در پای تخته این روحیه را نشان داد و همه را قانع کرد که دعوای بین آنها دعوایی شاگرد استادی بوده...اما برای سیاوش چطور?
او از میان همه این آدمها، تنها کسی بود که از ساختگی بودن آن حلقه و آن شام های نامزدی اش با خبر بود. برای همین قطعا ماجرا برای او شکل دیگری داشت و جریان خاص خودش را می پیمود... جریانی شاید کاملا مخالف با جریان ظاهری ...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
#حسیݩجآݩ♥️
دِل بۍحُسِیݩ ایݩ همهِ قابل
•نمی شود
انساݩ بۍحُسِیݩ کھِ کامل
•نمی شود
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
@Sarall
#چادرانه
تو برگزیده ای🤗
فکرشو بکن 🙃
از بین هفت میلیارد آدم روی زمین تو جز اون یک و نیم میلیارد مسلمونی😌
از بین این همه مسلمونا که توی کشور های مختلف هستند و کلی مشکل دارن تو توی ایرانی🇮🇷
از بین این همه آدم تو یه دختر محجبه هستی که خدا روت حساب باز کرده🤗
انتخابت کرده تا یاور امامش باشی 😍
تا مُبَلِغ دینت باشی
تا با هر حرکتت کلی آدم رو جذب اسلام کنی جذب حجابت کنی 🍂
تو رو از نسل اون آزاد مردانی قرار داد تا درس ایثار یاد بگیری 🌹
تا به احترامشون ایستاده باشی مثل کوه🌄
پس به خودت ببال و #تکرار کن که تو #برگزیده_ای
با افتخار قدم بردار و مطمئن باش با همین قدم هه به یاری امام زمانت میروی🍂
#تو_برگزیده_ای
@Sarall
افلاطون را گفتند: چرا هرگز غمگین نمی شوی؟
گفت دل برا آنچه نمی ماند،نمی بندم.
فردا یک راز است،نگران نباش.
دیروز یک خاطره بود،حسرتش را نخور
و امروز یک هدیه است،قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر.
از فشار زندگی نترسید به یاد داشته باشید که فشار توده زغال سنگ را الماس تبدیل میکند
نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز فردای هم هست...
ما اولین بار است که بندگی میکنیم. ولی اون قرنهاست که خدایی میکند
پس به خدایی او اعتماد کن و فردا و فردا هارا به او بسپار😊
@Sarall
تو این اوضاع مملکت خیلی داغونی؟!😔
مشکلات زندگی داره آزارت میده؟!😭
هر شب غم و غصه فرداتو میخوری؟!🤦♂
فکرت در گیره؟!😩
دنبال یه جوابی هستی که آرومت کنه؟!😊👌
پس به کانال به سوی آرامش تشریف بیارید و حالتون رو خوب کنید😉👌
https://eitaa.com/joinchat/844628000C7d2c71aea5
#پارت107
-حالا چرا جوش آوردی؟
-گوشی نداری که بفهمی وقتی ازت میگیرنش چه حالی میشی.
و به طرف دفتر مدرسه راه افتاد تا یک بار دیگر با خواهش و تمنا شانسش را امتحان کند.
ساده همین که پیچید توی کوچه شان انگار که به دیوار خورده باشد دردناک ایستاد.
چند قدم جلوتر درست روبه روی ساختمانشان یک حجله با چراغ های خاموش تلخ و بی صدا ایستاده بود.
دو مرد سیاه پوش از در ساختمان بیرون آمدند.
دست یکی یک بسته کاغذ بود و دست دیگری یک قاب عکس.
زیر نگاه گیج ساده قاب عکس به حجله وصل شد.
از همان فاصله رضا را شناخت.
پسری که ردیف ردیف آرزوهایش میان آن چراغ های کوچک و خاموش غصه دار بدفرجامی خود بودند.
مرد از حجله دور شد و به کمک آن دیگری رفت تا بی هنگامی مرگی را بر دیوارها بچسبانند.
ساده چشم در چشم های رضا جلو رفت.
رو به روی آن موهای مشکی خوش حالت و آن نگاه جوان ایستاد.
ناباورانه از ذهنش گذشت: واقعا مردی! به همین راحتی!
چراغ های حجله روشن شد و نگاه رضا جوان تر و مرگش بی هنگام تر شد.
ساده تاب نیاورد و رفت تو.
از چهره های مادر و شیدا فهمید که خبر را شنیده اند.
مادر یک روسری را دور سرش پیچانده بود و روی پیشانی اش محکم گره زده بود.
هر وقت سردرد شدید داشت همین کار را میکرد.
با همان سر و شکل تند و تند شیشه ی تمیز پنجره ی آشپزخانه را پاک میکرد.
ساده کنار شیدا نشست و آهسته پرسید:« سهراب هم فهمیده؟»
شیدا سر تکان داد که نه:« زنگ زد ولی مامان چیزی بش نگفت. کاش امشب میرفتیم خونه ی خاله! فکر کن وقتی خانم مرادی اینا بیان چه خبر میشه!»
مادر که روزنامه ی خیس و مچاله را توی سطل می انداخت گفت:« امشب نمیان. فردا از همون خونه ی دخترش میرن بهشت زهرا.»
با بغض واژه ی بهشت زهرا را تکرار کرد و همانجا میان آشپزخانه نشست و زد زیر گریه.
پدر زودتر آمد تا با مادر برای تسلیت گفتن به خانه ی دختر خانم مرادی بروند.
ساده تا به حال این همه پدر را ناراحت ندیده بود.
مادر در را باز کرد و همین که از پشت شیشه های در ورودی ساختمان حجله ی توی کوچه را دید از پدر خواست به سهراب زنگ بزند و از او بخواهد امشب برود خانه ی خاله اش تا مادربزرگ تنها نماند.
شیدا پرسید:« مگه خاله خودش نیست؟»
مادر وا رفت:« چرا هست.»
پدر که با پیشنهاد مادر خیلی موافق بود گفت:« خب میگم خود مادربزرگ باهاش کار داره.»
ساده گفت:« ولی اینجوری وقتی رسید اونجا دروغمون لو میره.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall