eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
513 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدامیرحاج‌امینی شهدا گاهے نگاهے💔 تاریـخ‌تـولد : ۱۳۴۰/۱۰/۰۵ تاریخ‌شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۰ #سالروزشهادتت‌مبارک🕊 ┅═══✼❤️✼═══┅┄ @Sarall ┅═══✼❤️✼═══┅┄
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
#شهیدامیرحاج‌امینی شهدا گاهے نگاهے💔 تاریـخ‌تـولد : ۱۳۴۰/۱۰/۰۵ تاریخ‌شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۰ #سالروزشهاد
💠خالقا! تو را به خودت قسم، تو را به پیامبران و امامان زجر کشیده و معصومت قسم، بسیار عاشقم کن. اگر چنین کنی که از دریای رحمت و کرامتت چیزی کاسته نمی شود و زیانی به تو نمی رسد. 🌹همه آرزویم این است که ببینم از تو رویی🌹 🌹چه زیان تو را که من هم، برسم به آرزویی🌹 اگر چنین کنی، دیگر هیچ نخواهم؛ چون همه چیز دارم. می دانم اگر چنین کنی، از این بند، رهایی یافته و دیگر به سویت پر... . خدایا! دل شکسته و مهربانم را مرنجان. تو خود گفتی که به دل شکستگان نزدیکم؛ من نیز دل شکسته دارم.🌹 ۲۷_محمد_رسول_الله_ص @Sarall
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ‍ سیاوش در اتاق خودش نشسته بود و در حال سرو کله زدن با یکی از معماهای هوش مجله ریاضی بود که صدای در بلند شد. همان طور که غرق در مکاشفه ریاضی بود با حواس پرتی اجازه ورود داد ولی اصلا سرش را بلند نکرد. شخص تازه وارد با صدایی مهربان سلام کرد. سیاوش همانطور که تند تند مشغول نوشتن ارقام و اعداد بود جواب سلام را داد و شخص تازه وارد با لبخند گفت: -درست مثل بچگی هات! تو هیچ تغیری نکردی! فقط قد کشیدی و ریش و سبیل در آوردی سیاوش که داشت دستش روی برگه میلغزید ، چند لحظه مکث کرد و یکدفعه سرش را بالا آورد و با دیدن مرد سن مند روبرویش به قدری غافلگیر شد که مداد از دستش افتاد و نیشش تا بناگوش باز شد. مرد با همان لحن مهربانش ادامه داد: -نمیخوای بغلم کنی? و یکی از ابروهایش را برد. سیاوش که انگار تازه به خودش آمده باشد یکدفعه از جا بلند شد، از پشت میز بیرون آمد و مرد را در آغوش گرفت، محکم...پدرش را... چند دقیقه بعد، در اتاقش را قفل کرد، اطلاعیه تعطیلی کلاس آن روز را برای شاگردهایش فوروارد کرد و دو تایی سوار بر ماشین رفتند تا ناهاری جانانه بخورند. ناهاری دو نفره! پدر و پسر پدر با نگاهی که معلوم بود سرشار از علاقه ای عشق گونه بود پسرش را خیره نگاه میکرد و همان طور که پسر رانندگی میکرد قند در دل پدر از داشتن چنین پسری آب میشد. حرفها طبق معمول با این جمله شروع شد: -چه خبرا! تدریس خوبه? - ای ... به قشنگی اسمش نیست. هه! این خلق و خوی طنز شاهرخ بود که همیشه آخر حرفهایش به خنده کوتاهی ختم میشد چرا که جواب هایش هم خالی از شوخی نبود. پدر که با این روحیه آشنا بود لبخندی زد و سرس تکان داد و گفت: -همممم... یکی دو سال که اینجا باشی میارمت تهران.. چند تا اشنا هم پیدا کردم فقط باید یکی دو سال صبر کنی تا یه سابقه ای پیدا کنی -اینجا هم خوبه! شهر بدی نیست...البته مشکلش اینه که از شما دوره وگرنه حداقلش اینه که هواش خیلی بهتره - خب همین دوری ش دیگه. منم اونجا تنهام. باید بیای اونجا که اقلا تا وقتی زن نگرفتی پیش هم باشیم ّسیاوش فرمان را چرخاند، خنده ای کرد و گفت: -آها پس بگو مشکل کجاست. میترسی اینجا زن بگیرم موندگار بشم پدر قهقه ای زد و سیاوش ادامه دهد: -نترس...از اینجام زن بگیرم میارمش تهران پدری سری تکان داد و گفت: -مگه نشنیدی به یارو میگن کجایی هستی?میگه هنوز زن نگرفتم.. تو هنوز این جماعت اناث رو نشناختی پسر سیاوش خندید و گفت: -من نمیفهمم شما که اینقدر از این جماعت اناث بدت میاد چرا زن گرفتی پدر من? ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ‍ پدر انگار یکدفعه از فضایی که درونش بود جدا شده باشد با حسرتی وصف ناپذیر گفت: -مادرت زن نبود، فرشته بود.. حیف که زود ... اما دلش نیامد بقیه حرفش را بزند. سیاوش که پشت چراغ قرمز ایستاده بود لحظاتی به چهره پدر خیره شد. میدانست که پدرش چقدر عاشق زنش بود و الحق که در مقام عمل هم خوب از عهده این عشق برآمد. وقتی پنج سال بعد از فوت مادر، دخترها به او گفتند که باید کاری کند که از تنهایی در بیاید و زنی بگیرد پدر با وجودی که میدانست بچه ها از سر علاقه این حرف را میزنند رنجید و گفت: مگه من تنهام? هنوزم دارم با مه رو زندگی میکنم. اون هنوزم پیش منه مه رو، زنی که شاید مانند اسمش زیبایی چهره آنچنانی نداشت اما طوری سرشار از مهر و آرامش بود بود که هر چشمی را شیفته نگاه آرام و لبخند گرم خودش میکرد. پدر همان طور مثل 35 سال پیش هنوز عاشق بود. عاشق مه رو... سیاوش گذاشت پدر در حال خودش باشد تا اینکه ماشینش را پارک کرد. -بابا?پیاده نمیشین?رسیدیم پدر از خیالات بیرون آمد، لبخندی زد تا خودش را سرحال نشان دهد و پیاده شد. صبح روز بعد، قبل از اینکه سیاوش از خانه خارج شود گفت: - دوتا کلاس دارم، سعی میکنم خودم رو برای ناهار برسونم... صادق هم رفته بیمارستان... شما راحت بخواب پدر حوله ای را که دست و صورتش را با آن خشک کرده بود روی شانه سیاوش انداخت و گفت: -یعنی نمیخوای منو ببری دانشگاه و کلاست رو ببینم? میخوام ببینم چطوری تدریس میکنی استاااااد! و خندید. این استاد را طوری طعنه دار ادا کرد که کاملا معلوم بود منظورش بیشتر مربی مهد بود تا استاد. سیاوش هم که طعنه پدر را گرفت خندید، حوله را از روی دوشش برداشت و گفت: -یعنی میخواین بیاین سر کلاس?حوصلتون سر میره -اگر سر رفت اجازه میگیرم میرم بیرون استااااد سیاوش همانطور که کتش را میپوشید گفت: - خب ساعت ده کلاس شروع میشه، شما هنوز صبونه نخوردین...من میرم، برای کلاس ساعت ده بیاین... همون ساختمان شماره دو،کلاس 102 پدر که معلوم بود هنوز گیج خواب است گفت: -اره، فکر خوبیه... تو برو دیرت نشه ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛 ‍ هنوز چند دقیقه ای به ده مانده بود که پدر وارد کلاس شد. سیاوش هنوز در اتاقش بود و استراحت بین دو کلاس را میگذراند. دانشجوها بابت امتحان میان ترم دوره اش کرده بودند برای همین وقت نکرد زنگی به پدر بزند. از طرفی فکر کرد شاید پدر خواب باشد و اصلا نیاید برای همین ترجیح داد مزاحمش نشود. پدر به یاد دوران جوانی اش، رفت و پشت یکی از صندلی های کلاس نشست. نشستن پشت صندلی جادویی داشت که یکباره آدم را سالها جوان میکرد. پدر هم از این قاعده مستثنی نبود. غرق در خیالات و یاد اوری شیطنت های دوران دانشجویی خودش بود که در باز شد و اولین دانشجو وارد کلاس شد. دختر با دیدن مرد مسن که آن گوشه نشسته بود هرچند کمی تعجب کرد اما فکر کرد با استاد ساعت قبلی روبرو شده برای همین سلامی کرد و سر جای خودش نشست. پدر هم که حدس زد این سلام از چه بابت بوده با خوشرویی جواب داد. چند لحظه ای گذشت که : -ببخشید خانم... استاد پارسا چطور استادی هستند? شاگرد برگشت و در حالیکه منظور گوینده را درک نکرده بود ساکت و خیره به پرسشگر باقی ماند. با خودش فکر کرد: -یعنی چه? این چه سوالی بود?نکنه از حراست باشه? و تنها جوابی که داد این بود: -از چه لحاظ? و جوابی که شنید تعجبش را بیشتر کرد: -از همه لحاظ... اخلاق، برخوردش با دانشجوها? انگار اب سرد روی سرش ریخته باشند. راحله را میگویم. لحظه ای با خودش فکر کرد نکند سر قضیه دعوای او با پارسا کسی خبرشان کرده باشد? نکند کسی موش دوانده باشد? اما این دلهره چند ثانیه بیشتر طول نکشید چون مرد اضافه کرد: -درس دادنش چی?راضی هستن شاگردها? و راحله نفس راحتی کشید. اگر از حراست بود کاری به تدریس نداشت. ظاهرش هم طوری نبود که بخواهد زیر زبان بکشد. شاید هم خیلی حرفه ای بود! راحله سعی کرد ارام باشد: -استاد خوبی هستند. از نظر علمی که واقعا سوادشون بالاست. مرد که به نکته ای در حرف دخترک پی برده بود گفت: -و از نظر اخلاقی چی? راحله که سعی میکرد پر رو به نظر نرسد گفت: -خب هرکسی اخلاق خودش رو داره. مهم اینه که توانایی تدریسشون خوبه، قضاوت در مورد اخلاقشون هم با من نیست پدر که این گفتگو برایش جالب شده بود و دوست داشت بداند چه چیز پنهانی پشت این نظر وجود دارد گفت: -درسته ولی خب شما فرض کنین بنده بخوام برای ازدواج در مورد ایشون تحقیق کنم!! ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛 ‍ راحله جا خورد. ازدواج?اما یک ماهی بود که حلقه را در دست پارسا دیده بود. شاید مرد الکی میگفت تا زیر زبان بکشد. اما نه، به قیافه اش همان پدر عروس بودن بیشتر میخورد تا مامور حراست..مخصوصا با آن صورت سه تیغه و دستمال گردنش!! اما ماجرای بین آنها اصلا چیز مهمی نبود. پس یعنی پارسا الکی چو انداخته بود که ازدواج کرده? راحله غرق در افکار خودش شده بود که مرد دوباره پرسید: -نگفتی دخترم راحله همان طور که غرق فکر هایش بود گفت: - من ایشون رو زیاد نمیشناسم. در حد شاگرد استادی... فکر نمیکنم بتونم قضاوت صحیحی برای موضوعی که شما میخواید داشته باشم در همین حین بود که تک و توک شاگرد های دیگر هم وارد کلاس شدند. ساعت ده شده بود. شاگرد ها که آمدند پشت سرشان استاد پارسا هم وارد شد و وقتی پدرش را در انتهای کلاس دید خواست حرفی بزند که پدرش اشاره ای کرد و سیاوش ساکت ماند. درس شروع شد اما راحله تنها چیزی که برایش مهم نبود درس بود. نگاهی به ته کلاس انداخت تا مطمئن شود که مرد بیرون نرفته است. بعد با خودش فکر کرد: -این دیگر چطور تحقیق کردنی است? اینقدر علنی? پدر عروس بیاید سر کلاس داماد احتمالی اش بنشیند? از طرفی رفتار پارسا ب گونه ای نبود که نشان دهنده استرس یا ناراحتی باشد. ای خدا! چقدر همه چیز گیج کننده شده بود? از اینها گذشته، آن حلقه که یکماهی بود روی دست پارسا جا خوش کرده بود چه معنی داشت? -خب شاید نامزدی کرده بوده! و بعد جواب خودش را داد: -اخه کی برا نامزدی حلقه میگیره? تازه اگر نامزدی هم بود این تحقیقات باید قبلا انجام میشد. صبر کن ببینم، شاید بخاطر من حلقه پوشیده? نکنه فکر کرده من برای این رفتم معذرت خواهی که ... اما بقیه فکرش را خورد. حتی فکرش هم چندش آور بود. برای لحظه ای به پارسا که غرق تدریس بود خیره شد. -نه، امکان نداره... نه، امکان نداشت پارسا همچین فکری کرده باشد. راحله خودش هم نمیدانست چرا هرکار میکرد نمیتوانست به خودش بقبولاند که این آدم بد ذات باشد. شاید تخس و مغرور بود اما بد ذات و کوته فکر نه! شاید هم چون دیده بود که پارسا همیشه اورا که میبیند، حتی بعضا از دور، سری به نشانه آشنایی و احترام تکان میدهد. این بار هم مثل آن روز پشت پنجره، احساس کرد این چهره و این آدم -با همه بد قلقی اش- شخصیتی دارد که نمیتواند تفکرات پست و بی مایه را در خود بپذیرد. پس تنها یک چیز میماند... ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
🌿🍀🌿🍀🌿🍀🌿🍀🌿🍀🌿🍀 ‍ اینکه پارسا برای خاتمه دادن به حرف ها و شایعه های اعصاب خرد کن آن روزها دست به همچین کاری زده بود. حرف هایی که هر از گاهی به گوش راحله هم می رسید و آزارش میداد. راحله حس کرد این معما حل شده است برای همین وقتی خیالش راحت شد دفترش را باز کرد تا توضیحات استاد را یادداشت کند که دید استاد گچ را پای تخته انداخت و دستش را فوت کرد: -دهه! کلاس تمام شده بود. سیاوش به اشاره پدرش طبق معمول از کلاس خارج شد و بقیه دانشجو ها هم یکی یکی بیرون رفتند. چند نفری مانده بودند که دیگر پدر هم بلند شد که بیرون برود. وقتی پدر بیرون رفت راحله حس کرد باید حرفی را به این مرد بزند. برای همین سریع ببند شد و بیرون رفت: -ببخشید آقا? دم در خروجی سالن به طرف حیاط بودند. سیاوش دم پله های بخش، در انتهای حیاط پشتی ایستاده بود تا پدرش بیاید که دید پدرش در حال صحبت است. چشم هایش را ریز کرد تا بهتر ببیند. اشتباه نکرد. همان بود، شکیبا... پدر به طرف راحله برگشت: -با من کاری داشتید? - بله چند لحظه اگر اشکال نداره -خواهش میکنم بفرمایید راحله کمی چادرش را صاف کرد و گفت: شما از من راجع به اخلاق استاد پرسیدید و منم گفتم ایشون رو نمیشناسم پدر پرسید: - خب?نظرتون عوض شد? -نه،ابدا! من واقعا ایشون رو نمیشناسم در مورد اینکه چه اخلاقی دارن یا میتونن دخترتون رو خوشبخت کنن یا نه نمیتونم نظری بدم اما تقریبا مطمئن هستم که ایشون از خانواده اصیلی هستند... چشمان پدر برقی زد و گفت: -اینو از کجا فهمیدی? راحله گفت: :بعضی چیزارو نمیشه توضیح داد. گاهی یه حرکت کوچیک یه راز بزرگ رو لو میده. شاید در ظاهر ربطی به هم نداشته باشن اما وقتی در بطن ماجرا باشی میتونی بر حسب اون قضاوت کنی پدر که انگار از این جواب خوشش آمده باشد سری تکان داد، لبخندی زد و گفت: -بله، میفهمم -امیدوارم تونسته باشم کمکی بکنم پدر با مهربانی گفت: -بله، بله...خیلی زیاد -پس با اجازتون .. امیدوارم هرچی خیر هست پیش بیاد..خداحافظ راحله خداحافظی کرد و رفت. اما اگر مانده بود و دیده بود که پدر یکراست به طرف سیاوش یا همان داماد فرضی رفته بود و چطور با هم خوش و بش میکردند از تعجب شاخ در می آورد. اما خداروشکر رفت و ندید. و شاید خیری که طلب کرده بود همین بود که نبیند... سیاوش به پدر گفت: -امار منو میگرفتی از دانشجوها? و خندید... پدر گفت: -بالاخره باید بدونم این دانشجوهای بدبخت از دستت چی میکشن... سیاوش که دوست داشت بداند راحله چی به پدرش گفته و از طرفی نمیخواست بند را اب بدهد با احتیاط پرسید: -حالا چی گفتن? پدر با یاداوری جواب راحله لبخند کمرنگی زد و گفت: -خوشحالم که پسری مث تو دارم ... ... .....★♥️★..... @Sarall .....★♥️★.....
تا خدا خلق نمودت ز خودش این را گفت: "فتبارک" به تو که مثل خودم زیبایی... محو رخسار تو ابلیس شد و سجده نکرد.. مات ومبهوت فقط گفت :عجب سیمایی... بحث یکتایی حق را به تو نتوان سنجید.. "لا شریک له" اگر هست، تو استثنایی... @Sarall