ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت7
مہیاࢪ:
با صدای آرش برگشتم سمتش:مهیار میشه بیای؟
از خدا خواسته بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم
+چیشده؟
_😂😂😂نجاتت دادم نه؟
+وای آره خدایی😅
_رفتی ببینی میتونی کمک کنی یا ن ولت میکردم تا صبح وایمیسادی همونجا.
+دختره از تابلوم خوشش اومد.بهش قول دادم یکی بکشم واسش😔
_چــــــــــی؟؟ خاک بر سرت😑منکه رفیقتم بهت گفتم بدش گفتی بمیرمم نمیزارم این تابلو جزء ارثم باشه😠
البته حق داریا دختره خدایی تیکه بود😉 خاک بر سره احمقش کنن که خودشو پیچونده لا قنداق😏
نمیدونم چرا از حرفش حرصم گرفت ولی چیزی نگفتم...
_هوی با تواما چرا لال شدی؟؟؟
+حوصله ندارم
_دکی😐میخواستم بعد اینجا ببرمت خونع نازی.گفتم ک تولد آجیشه ماهم دعوتیم
+بس کن آرش.هزار بار بهت گفتم از این کثافت کاریا خوشم نمیاد نگفتم؟😡بیخود برنامه چیدی کی تاحالا باهات اومدم ک رو اینبار حساب کردی؟؟؟
_باشه بابا چرا جوش میاری بیخود😒
بعد نمایشگاه آرش با موتور منو رسوند خونه و خودش رفت...
حوصله غذا خوردنو نداشتم هرچند گرسنمم نبود.
یه راست رفتم تو اتاقو خودمو ولو کردم رو تخت.چرا قلبم انقدر تند میزد؟؟
کل اتفاقات نمایشگاهو تو ذهنم مرور کردم.حرکاتش...حرفاش..نگاهش🙈
چی باعث شده بود ک انقدر ذهنمو درگیر کنه؟؟
نفهمیدم کی خوابم برد.صبح پر انرژی از خواب پاشدم.با اینکه کم خوابیدم ولی اصلا احساس کسالت نداشتم اتفاقا برعکس خیلیم خوب بودم😃
طرفای ساعت ۹ بود که آماده شدم برم کتابخونه.باید صبر میکردم تا آرش بیاد دنبالم.(آرش رفیق چند سالمه که پارسال دیپلم گرافیکشو گرفت رشته من ادبیاته ولی بخاطر استعدادی ک تو نقاشی دارم گاهی اوقات کمک آرش میکنم.این نمایشگاهم به اصرار اون اومدم)
با صدای آیفون به خودم اومدم. وقتی رسیدیم به کتابخونه ناخودآگاه دلم لرزید😥وای خدا من چم شده؟؟؟
وایسادم.آرش که متوجه شد گفت:
چی شدی تو؟
+چیزی نیس بریم...
داشتیم از پله ها میرفتیم بالا که یهو ی دختر چادری جلومون سبز شد😕انقدر غرق کتاب تو دستش بود که اصلا متوجه پله ها نبود.یه قدم دیگه میومد با مغز میخورد زمین😬
واکنش غیر ارادی نشون دادم و دستمو گرفتم جلو صورتش.بنده خدا کپ کرد😂
سرشو آورد بالا...
اینکه...اینکه همین دختر دیشبیه بود😶
قلبم گوپ گوپ داشت میخورد تو قفسه سینمو و بیتابی میکرد💓فوری دستمو پس کشیدم...
گفتم الان میگه این دیوونه چرا اینجوری کرد واسه همینم گفتم:انگار خیلی غرق کتاب بودین اگه دستمو نمیگرفتم جلوتون از پله ها افتاده بودین😐
این چرا مث منگا نگا میکرد؟🤨😂
با صدای خنده آرش حواسم اومد سر جاش:😂این کلا تعطیله ولش کن😂
بعدشم رفت و منم به تابعیت از اون دنبالش. اصلا تو این دنیا نبودم انگار هرچی پارسا و آرش و داریوش میگفتن منم تایید میکردم.آخرشم سهم هرکس واسه اجاره سالن و خرج های جانبی مشخص شد و بلند شدن که بریم...
نمیدونم چرا اصلا دلم نمیخواست برم😩
به آرش گفتم تو برو من کار دارم...
_چه کاری؟😶
+میخوام ببینم کتاب کمک درسی داره یا ن نا سلامتی کنکور دارم امسال...
_پس وایمیسم کارت تموم شه باهم بریم
+الاف میشیا
_بیکارم بابا...
چ گیریه😩 یکم الکی بین قفسه ها گشتم بدون اینکه بدونم دنبال چی میگردم.
_بابا نیست دیگه بیا بریم
اصلا وایساده بودم ک چی بشه؟😩
چاره دیگه ای نداشتم.با کمال بی میلی رفتم...
🌕پایان پارت هفتم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
[🌿✨]
شهادت
عشق به وصاݪِ
محبوب و معشوق
در زیباترین شکل است..ツ
♥️ #شہـیدانھ
♥️ #دلۍ
♥️ #بانوے_زهرایے
@galeri_rahbari313🍂🔗
←{👑} #حرفقشنگ
••🖤🕋||
[قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ]
چرا به این اندازه قلب مهم است؟!
چرا نگفته اند :
فکر مومن؟! عقل مومن؟ جانِ مومن ؟! و...
چرا قلب عرش خداست ،
حرم خداست ، خانه ی خداست ؟!🙃
#مراقبقلبتباش ♥️
ــــ✿ـــــ✿ـــــ✿ــــ✿ــــ✿ــــ•
‹🖇•🗞› #تلنـگرانہ
‹🖇•🗞› #بانوے_زهرایے |❁
🌿✨|•@galeri_rahbari313•|✨
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️
خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣
نزدیک اذانه🍃🕌
بلند شو مؤمݩ😇📿
اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊
#بسم اللّٰہ🌙💌
نٺ گوشے←"OFF"❎
نٺ الهے←"ON"✅
وقٺ عاشقیہ😍
ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐
وضـــو گرفٺید؟🤔😎
اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯
اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿
اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿
پآشـــو دیگہ 😑🏃♂🔪😅
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت8
مہدخت:
حدود یک هفته از نمایشگاه میگذشت و من بجز اون روز توی کتابخونه دیگه مهیار رو ندیدم...
طبق روال این چند وقت تو افکار خودم غرق بودم که با صدای خانم پروین به خودم اومدم: خانم درخشان...
+جانم خانم؟
_زنگ که خورد چند لحظه وایسا کارت دارم
+چشم
ینی چیکار داشت؟😕
زنگ که خورد صبر کرد تا همه برن بعد گفت:
_طبقه بالای خونتون رو اجاره دادید؟
+ن هنوز
_یاسمن با پدرش صحبت کرد انگار جایی رو برام سراغ نداشتن...
(پدر یاسمن مشاور املاک داشت.دو روز پیش سر کلاس خانم بهش گفت که دنبال خونه میگرده و خواست که ببینه پدرش جایی رو سراغ داره یا ن.منم وقتی همه رفتن بهش گفتم که طبقه بالای ما هست اگر قابل بدونید.قرار شد اگر یاسمن نتونست پیدا کنه بمن بگه)
فوری گفتم: من با پدر و مادرمم صحبت کردم هیچ مشکلی نداشتن☺️
اگر شما مایل باشید که به پدرم بگم یه روز برید برای نوشتن قرار داد...
_من واقعا بیشتر از این فرصت ندارم.دوماه هم بیشتر موندیم.شماره مادرتو میدی که باهاش هماهنگ کنم؟
+بله حتما.....
شماره رو دادم و قرار شد که خودش با پدر مادرم صحبت کنه.حس باحالیه که معلم عربیت بشه مستاجرتون😂
وقتی رسیدم خونه مامان گفت که خانم پروین بهش زنگ زده و قرار شده فردا صبح اثاث هاشونو بیارن.
وای خدا فردا پنج شنبه بود😖ینی اینکه چون مدرسه نمیرم باید کمک کنم تو اثاث کشی😩😩
به پریسا که گفتم کلی خندید😂
آخه معلم پارسال پری هم بود😆
تو این مدت هر کاری میکردم که یه خبری از مهیار بگیرم نمیشد😔
پارسا هم از بس که به بهونه های مختلف خواستم زیر زبونشو بکشم حساس شده بود حسابــــــــــــــــــــی.
مونده بودم چیکار کنم😣به هر دری میزدم بسته بود.
هروقت بهش فکر میکردم قلبم عین ژله میرفت رو ویبره.دست و پاهام یخ میزد...
ینی ازش خوشم اومده بود؟🤭
من؛مهدخت درخشان...
از پسری که کلا دوبار دیدمش خوشم اومده بود؟😢
نتونستم طاقت بیارم.رفتم در اتاق پری و در زدم...
_بله؟
+منم
_در زدن داره؟بیا تو...
رفتم داخل و نشستم رو تختش.
خیلی بی مقدمه گفتم:
+میگما پری...میشه آدم از یکی که کلا ۲بار دیدتش خوشش بیاد؟
کتابه تو دستشو بست و زل زد بهم...
_منظورت چیه دقیقا؟
+همینه دیگه...یلدا امروز میگفت از ی پسری خوشش اومده که کلا ۲ بار دیدتش بنظر تو میشه؟
(بد بخت یلدا😂اگه میفهمید زندم نمیزاشت)
_ببین بستگی داره...
+به چی؟
_آخه خوشش میاد ینی چی؟ینی دوسش داره؟
+چ فرقی داره؟
_فرق داره فرزندم😁ببین آدم حتی میتونه تو ی لحظه عاشق بشه.چه برسه به اینکه از یکی خوشش بیاد.
+اها...😕
_ازش بپرس...
بگو اگه وقتی میبینتش قلبم تند میزنه و هول میشه ینی به احتمال زیاد دوسش داره.
سریع جواب دادم:
+خودش که میگه حتی وقتی بهش فکر میکنم قلبم تند میزنه و دست و پاهام یخ میکنه...میگه از ۲۴ ساعت ۱۶ ساعت دارم بهش فکر میکنم اون ۸ ساعته بقیشم خوابشو میبینم...یلدا میگه ها
وای خدا😰
_اوه اووووه😐پس این دیگه کارش از دوست داشتن گذشته...فکر کنم عاشق شده😂
هیچی نگفتم...هیچی نداشتم که بگم
اصلا از کجا معلوم راست بگه؟ این فقط ۳ سال از من بزرگتره.
_حالا تو چرا رنگت پرید؟🤨
+نپرید😥
_اگه من دارم میبینم که میگم پرید😕
رفتم جلو آیینه و دیدم بعللللله واقعا رنگ به رو نداشتم.
+چه ربطی داره...
_مگه من گفتم به چی ربط دارم؟؟😶
چه سوتی دادممممم🤦🏻♀
پاشدم از اتاق برم بیرون که گفت:
_رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون😂
🌕پایان پارت هشتم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
••||🖤🌗||••
دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز ..
یادے میکنێم از ( شهید آیت اللّٰه علی قدوسی ):
🔰پیشینه :
•°| روحانی شیعه و از مبارزان علیه حکومت پهلوی. وی از مؤسسان و مدیران مدرسه علمیه حقانی بود. همچنین وی بنیانگذار مکتب توحید بود که بعد از انقلاب اسلامی ایران تبدیل به حوزه علمیه خواهران شد. شاگردان و تربیت شدگان مدرسه تحت مدیریت او سمتها و مسئولیتهای مهمی را بعد از انقلاب به عهده گرفتند. بعد از انقلاب اسلامی، دادستان انقلاب شد.
پدرش آخوند ملااحمد از روحانیان منطقه بود که امور شرعی مردم نهاوند و نواحی اطراف آن را اداره میکرد. قدوسی مقدمات تحصیل را در مکتبخانه و نزد پدر آموخت و سپس وارد آموزشگاههای جدید شد. در سال۱۳۲۱ و در پانزده سالگی برای ادامه تحصیل به قم مهاجرت کرد.
قدوسی درسهای مقدمات و سطح حوزه علمیه را از اساتید مانند شهید صدوقی آموخت و در درس خارج آیت الله بروجردی و امام خمینی شرکت کرد و در سال۱۳۴۱ به اجتهاد رسید. قدوسی همراه مرتضی مطهری و سید محمد حسینی بهشتی در درس علامه طباطبایی حاضر میشد. طباطبائی به او علاقه داشت و او را به دامادی خود پذیرفت و دخترش، نجمه سادات طباطبایی را به عقد ازدواجش درآورد.
قدوسی در جریان ملی شدن صنعت نفت در سال۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ش با آیتالله کاشانی همکاری و با فداییان اسلام نیز ارتباط برقرار کرده و از حامیان نواب صفوی بود. وی در همان سالها، آموزشهای نظامی را در مناطق کوهستانی گذراند. وی همچنین در نهاوند در مقابل فعالیتهای حزب توده جبههگیری کرد.
قدوسی از طرفداران نهضت امام خمینی بود، وی عضو گروهی از مدرسین حوزه بود که بعدها به گروه یازده نفری موسوم شدند. این مجموعه برای مبارزه با رژیم شاه، اصلاح نظام آموزشی حوزه و ایجاد تحرک در شخصیتهای مبارز، فعالیت میکرد، در فروردین ۱۳۴۵ش، اساسنامه گروه به دست ساواک افتاد و اعضای آن تحت تعقیب قرار گرفتند. قدوسی هم که مسئولیت اطلاعات و اخبار این سازمان را عهدهدار بود، دستگیر و همراه آیت الله ربانی شیرازی در زندان قزل قلعه زندانی و شکنجه شد.
🔰ایشوݩ دࢪ تاࢪێخ ۱۲ مرداد ۱۳۰۶در
نهاوند همدان متولد شدند .
و در تاریخ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۶۰ش بر اثر انفجار بمبی در دادستانی به شهادت رسیدند. پیکر او پس از تشییع در تهران به قم منتقل و در حرم حضرت معصومه دفن شد. امام خمینی شهادت او را تسلیت گفت.
📓⃟🖤¦⇢ #شب_بخیر
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹🕯🔗›
✨|•°@galeri_rahbari313°•|✨
پایانپستگذارۍ...💕
فعالیتامروزمونمتمــومشد😫😕
دیــگہوقـ⏰ـتخــامــوش
ڪـردنچراغـ💡ـاۍڪانالہ😁
#شبٺونمہدوۍ
#نفسٺونحیدرۍ
وضویادتوݩنره☺️
نمازشبفـــرامــوشنشــہ🌸✨
صلواتیادتوننره📿
بــــمونیدبرامـــون❤️
#الــــتماسدعا🤲
تـــافرداصبـــحیـــاعلۍ🖐
نماز شب یادتون نره رفقا😇🌹