eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
805 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 🌙 مہدخت: از دیشب اشک چشمم خشک نشده. خدایا این چه کابوسی بود آخه😭 پریسا با صدای آرومی گفت:مهدخت رسیدیم مسجد.اشکاتو پاک کن زشته و بعدش رفت سمت پارسا تو دلم گفتم(انگار دست منه😑.انگار خودم خوشحالم که چندساعته بی وقفه دارم اشک میریزم) با بی حوصلگی سرمو چرخوندم که نگام قفل شد به مهیار.وایی ینی دیگه نمیبینمش؟ من چیکار کنم تو دوریت😭 زل زده بودم بهشو آروم اشک میریختم که یهو برگشت نگاه کرد. تا دیدم داره نگام میکنه سریع سرمو چرخوندم یه سمت دیگه. خدایا حتی تصورش داره دیوونم میکنه. چه برسه به تجربه کردنش😭 پریسا: مهدخت؛ماهی؛مهی هوی با توعما کلافه برگشتم سمتش از دیدنه چشای گریونم عصبانی شد _زهرمار😠هی هرچی بهت هیچی نمیگم از دیشب یبند داری گریه میکنی دخترررر +اخه مگه دست منههههه هااااا؟؟؟ فکر کردی خوشی زده زیر دلم که دارم گریه میکنمممم؟؟ دستمو گرفتو اروم نوازشش کرد _آخه چرا بمن نمیگی چیشده؟ توکه قبلا عاشق شمال بودی اجی +الانم هستم.ولی واسه تفریح😭 نه که برم زندگی کنم اونجا😭😭😭 آروم گفت:مهدخت فقط سر تکون دادم _میگم نکنه دلیل گریه هات بخاطره اینه که... +کلافه گفتم:بخاطره اینه که....؟؟ _هیچی ولش کن حوصله نداشتم پاپیچش شم. چشمام دوباره رفت سمت مهیار داشت با پارسا حرف می زد. از زمینو زمان عصبانی بودم دنبال ی سوژه میگشتم که خودمو خالی کنم و اون سوژه هم پای مهیار بود باقدم های تند رفتم سمتشون. متوجه حضورم که شد سر به زیر فقط یه سلام ریز کرد. ولی من برعکس همیشه داد زدم: مگه دکتر نگفت از پاتون خیلی کار نکشید😠نباید وزنتونو رو پاهاتون خیلی نگه دارید.باید پاتون بی تحرک باشه. اونوقت الان نیم ساعته سرپا دارید حرف میزنید😑 انقدر از این لحن تند یهوییم جاخورده بود که هیچی نگفت. رومو کردم سمت پارسا: تو مثلا رفیقی؟😠نمیدونی پاش درد میکنه نگهش داشتی اینجا؟؟ مگه تاسوعا نیست؟ اومدید هیئت یا پارک؟!که وایسادین دردودل میکنید باهم؟؟ پارسا لب باز کرد چیزی بگه که پریسا بازومو گرفتو محکم کشید سمت در زنونه. هولم داد داخلو درو بست _هیچ معلوم هست چ مرگت شده تووو چرا اینجوری میکنی مهدخت بدون اینکه بهش جوابی بدم دستاشو از بازوم جدا کردمو رفتم نشستم تهه مسجد. 🌕پایان پارت چهل و سوم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
ࢪمان 🌙 مہیاࢪ: وای🙆🏻‍♂ جدی جدی دارن میررررن من چیکار کنم خدایا چه خاکی بریزم تو سرم _پارسا:خوبی؟😕 +ها؟!آره ممنون تو خوبی؟ _چرا یهو رفتی تو هپروت؟😶 تا اومدم جوابشو بدم دیدم مهدخت اومد. قلبم یهو ریخت. حس کردم یه چیزی راه گلومو بند آورده. من چجوری دوریتو دووم بیارم لعنتی😫 با صدایی که به زور سعی کردم لرزششو کنترل کنم زیر لب گفتم سلام انتظار داشتم یا طبق معمول جواب نده،یا با سر جواب بده خلاصه انتظار هرچیزیو داشتم جز اینکه هوار بکشه وسط خیابون. چنان دادی زد مثل کانگورو از جام پریدم😶 ×مگه دکتر نگفت از پاتون خیلی کار نکشید😠 نباید وزنتونو رو پاهاتون خیلی نگه دارید.باید پاتون بی تحرک باشه. اونوقت الان نیم ساعته سرپا دارید حرف میزنید😑 یا قمر بنی هاشم😐🙄 اون از اون پسره کع دیشب مست کرده بود.شبه تاسوعا😕 اینم از این که معلوم نیست وسط روز چی زده😐 بعد از من نوبته پارسا شد😶 کلی ام به اون غر زد که دختر داییش اومد به زور بردش😬 پارسا یه نگاهی بمن انداختو گفت: خدا بخیر بگذرونه.دختر عمم از دست رفت دوباره بغضم گرفت😓 آروم کفشامو دراوردمو بی میل وارد مسجد شدم. ناخودآگاه رفتم تهه مسجد نشستم یه گوشه‌ی دیوار. دسته نیم ساعت دیگه راه میوفتاد و ما مثلا زودتر اومده بودیم کمک کنیم😔 باند دقیقا بالای سر من بود مداحی ازش پخش میشد ولی باصدای خیلی ضعیف. پاشدم صداشو زیاد کردمو سرمو تکیه دادم به دیوار چشمامو که بستم اشکام جاری شد. سریع با دست پاکشون کردم که کسی نبینه. ولی یادم افتاد تاسوعاست امروز میتونم هرچقدر میخوام گریه کنم بدون اینکه نگران نگاهه دیگران باشم💔 🌕پایان پارت چهل و چهارم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
ࢪمان 🌙 زمان حال⏳(۵سال بعد پارت قبل😁) مہدخت: با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم +این دیگه کیه کله سحر 😑 دستمو بلند کردم که از روی میز گوشیمو بردارم که درد شدیدی رو توی دستم حس کردم😣 آیی.انگار دستم خواب رفته سِر بود🙁 با هر بدبختی که بود گوشیو برداشتم شیدا بود😐 +الو _وای خداروشکر.بچه ها جواب داد هان؟🙄 +الو شیدا.با کی؟!کی جواب داد بی توجه به حرفام داد زد: _هیچ معلوم هست کدوم گوری هستیییی تو +هوی چ خبرته وحشی😑گوشم کر شد _هیچ میدونی چند بار زنگ زدممممم +خواب بودم ببخشید _اصلا میدونی ساعت چنده؟! خواهره من خوابه زمستونیه خرسم انقدر طولانی نیست چشام چرخید سمت ساعت دیواری اه.اینم که خرابه ساعته گوشیمو نگا کردم نه انگار درسته😐😶 خاک بر سرم🙆🏻‍♀نزدیک ۱۳ ساعته خوابم🤦🏻‍♀ بگو چرا انقدر بدن درد گرفتم _الو مهدخت +جانم.میشنوم _خیلی نگرانت شدم.خوبی الان؟ +نه بدنم خیلی درد میکنه😩 _من جای تو بودم سلولا بدنم با تخت پیوندبافتی خورده بود تاحالا.خوبه درد میکنه هـیـــــــــــــــــــع😨کلــــــــــــــــــــاسم +شیــــــــــــــــــــدا😨😱 _هــــــــــــــــــــا +دکتر ابتکارررررر.کلاسسسسسس وایــــــــــــــــــــی این ترم حتما میوفتممم _نه نه نگران نباش.بهش گفتم حالت خوب نیست واست غیبت موجه رد کرده. تو ترم یه غیبتو مجاز میکنه دیگه فقط حواست باشه دیگه غیبت نکنی +آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیش _من باید برم.کاری نداری؟ +نه.خداحافظ _خواهشا دیگه اینجوری آدمو زهره ترک نکن +ببخشید واقعا.چشم _آفرین دختر خوب.خداحافظ وای وای گردنم😬چ دردی میکنه از اتاق رفتم بیرون طبق معمول خودم تنها بودم با اینکه این همه ساعت خواب بودم دیشبم شام نخورده بودم ولی بازم گرسنم نبود با فکر دیشب دوباره ذهنم رفت سمت مهیار😓 هوف روزی که فکره این از سرم بره بیرون کله شهرو شیرینی میدم ینی خودش بود؟😕 نه بابا.اون اینجا چیکار میکنه آخه پس چرا انقدر شبیهش بود🙁 وای چمیدونم😑 اصلا به جهنم.میخواد باشه میخواد نباشه صدای در از فکر بیرونم آورد. مامان با دیدنم چنان دادی زد سه متر پریدم هوا😶 _عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه تو که هنووووز آماده نیستــــــــــــــــــــی +علیکه سلام مامان جان😐 _سلامو زهررررماررررر برو بپوووووش همه پایین منتظرنننن +کجا میخوایم بریم مگه😐 _تو بیستو چهارساعت سرت تو گوشیه اونوقت پیامه منو ندیدی؟تازه میپرسی کجا داریم میرررریم صبحم که هرچی زنگ زدم جواب ندادی +به جان پریسا تا همین الان خواب بودم🤦🏻‍♀ _برو لباساتو عوض کن نمیخواد داستان ببافیییی +باشههه چشممم میشه لا اقل بگی کجا داریم میریم😕 __خونه ی پارسا +وایــــــــــی مامان صدبار گفتم من اونجا نمیاممم _مهدخت امروز تولدشههه مگه میشه نیای +ای بابــــــــــا پارسا الان تو خونه قبلیه ما زندگی میکنه و چون من اونجا خیلی خاطره دارم هرسری که میرم حالم بد میشه😖 حالا نمیشد یه جا دیگه تولد بگیره😫 🌕پایان پارت چهل و پنجم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
ࢪمان 🌙 مہیاࢪ: کتمو از چوب لباسی برداشتمو پوشیدم که صدای در اومد +بفرمایید خسروی وارد شدو ادای احترام نظامی کرد _بامن امری داشتین؟ +راجب خودکشیه دیروز بیشتر تحقیق کن.بعید نیست با خودکشی های زنجیره ایه نهنگ آبی مرتبط باشه _ن قربان فکر نمیکنم +بازم مطمئن شو _چشم +میتونی بری پرونده های رو میزمو مرتب کردمو رفتم سمت ماشین. خواستم سوار شم که انعکاس ماهو توی آیینه بغل دیدم.ناخوداگاه برگشتم و خیره شدم به ماه امشب ماه کامل بودو پرشکوه تر از شبای قبلی بین سیاهیه آسمون خودنمایی میکرد. بالاخره دل کندمو سوار ماشینم شدم بی هدف تو خیابونا میچرخیدم رغبتی به خونه رفتن نداشتم ولی جاییم واسه رفتن به ذهنم نمیرسید. تو افکاره خودم غرق بودم که ی لحظه احساس کردم صدای جیغ شنیدم محکم زدم رو ترمز. چند لحظه صبر کردم ولی صدایی نیومد انگار خیالاتی شدم🤦🏻‍♂ خواستم به حرکتم ادامه بدم که دوباره همون صدارو نشیدم صدا از توی کوچه بود از ماشین پیاده شدمو دویدم تو کوچه خیلی تاریک بود به سختی میشد جایی رو دید. ثابت ایستادمو روی صدای مبهمی که میومد تمرکز کردم یه قدم دیگه رفتم جلو بیشتر که دقت کردم سایه ی دوتا مردو دیدم.انگار پشت درخت بودن اروم اروم بهشون نزدیک شدم و از لای درختا نگاه کردم یکیشون جلوی دهنه ی خانمو گرفته بودو چاقو رو گرفته بود نزدیک صورتش _صدات دربیاد من میدونمو تو از پشت درخت رد شدمو با ی ضربه ی پا چاقورو از دستش انداختم خانمه فرار کردو با جیغو داد کمک میخواست کیفشو از دسته مرده قد بلندی که داشت میرفت سمت موتور گرفتمو پرت کردم چند متر اونطرف تر همونطور که سعی میکردم با کمترین آسیب از پا درشون بیارم رو به خانمه گفتم: زنگ بزنید پلیس کاش حداقل اسلحم پیشم بود درسته حق تیر ندارم ولی میشد ترسوندشون بامشت ی ضربه به شکم یکیشون زدم که افتاد سایه ی اون یکیرو روی زمین دیدم که داشت بهم نزدیک میشد تا برگشتم سمتش سوزشه شدیدی رو توی پهلوم حس کردم دستمو که گذاشتم روش خیسه خون شد به خودم که اومدم دیدم اون دونفر سوار موتور شدنو فرار کردن با عصبانیت سره خانمه داد زدم +پس این پلیــــــــــس چیششششد با گریه و هق هق جواب داد: گوشیم شکسته کار نمیکنه ای به خشکی شانس😑 همینطور که دستم رو جراحته پهلوم بود رفتم سمت ماشین خانمه انگار تازه متوجهه چاقو خردنم شده بود گفت: شما حالتون خوبه؟ بی توجه بهش گفتم گوشیم تو ماشینه پشت سرم اومد به ماشین که رسیدم افتادم رو صندلی گوشیمو دادم دستشو بعد از صدای اژیر دیگه هیچی نفهمیدم... 🌕پایان پارت چهل و ششم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
ࢪمان 🌙 مہدخت: وای خدا حوصلم سر رفت😣 نشسته بودم یه گوشه و الکی درو دیوارو نگاه میکردم که اگه بخوام دقیق تر بگم همین درو دیوارم نگاه نمیکردم فقط چشمم روشون میچرخید کاش لا اقل پریسا بود🙁 چه وقت سفر بود اخه🤦🏻‍♀ با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم. 😶وای از بیمارستانه نکنه بخاطره غیبته امروزم زنگ زدن؟😥 یکی نیست بگه آخه مرضت چی بود ترم‌تابستونه برداشتی اونم واحد عملی🤦🏻‍♀ با ترس گوشیو جواب دادم: _الو +سلام خانم جهانی.خوب هستین؟ _سلام.شما کجایین الان؟ +خونه یکی از اقوام هستم.چطور؟ چیزی شده؟ _یه بیمار اورژانسی داریم دوتا از پرستارهای شیفت امشبه بخش مرخصین. میتونین سریع خودتونو برسونین؟ +آره آره الان میام _سریعتر لطفا +چشم.خدانگهدار گوشیو قطع کردمو سریع رفتم سمت وسایلم _مامان:کجاااا +هِدنِرسِمون تماس گرفته بیمار اورژانسی داریم باید سریع خودمو برسونم _این وقته شبببب +مادره من مریض مگه شبو روز داره؟ _ینی بیمارستانه به اون بزرگی چهارتا پرستار نداره که توعه دانشجو باید بری؟ +بچه ها چندروزه درگیر تصادفیای واژگونی اتوبوسن.امشبم دونفر رفتن مرخصی نیرو کمه بابا مریض از دست ررررفت میزاری برم یا نه _باشه برو دوباره تولده پارسا رو تبریک گفتمو خواستم زنگ بزنم آژانس که گفت خودش میرسونتم +ببخشید داداش میشه یکم تند تر بری؟ _چشم +ممنون.ببخشید مزاحم توعم شدم _نه بابا چه این حرفیه حالا چیشده که باید انقدر فوری بری؟ +خودمم دقیق نمیدونم وقتی رسیدیم یه خداحافطیه سرسری کردمو با سرعت رفتم سمت بخش خودمو به اتاق پرستارا رسوندمو چادر روسریمو درآوردمو روپوش مقنعه ام رو پوشیدم. تو راهرو خانم جهانیو دیدم +سلام ببخشید تا رسیدم یکم دیر شد _سلام نه به موقع اومدی +موردش چیه؟ _درگیری خیابونی. ضربه چاقو به پهلوش خورده جراحت نزدیک کلیه بود شانس اورده کلیش آسیبی ندیده +کدوم اتاقه؟ _اتاق ۲۰۵ تخت چهارم بخیه اش تازه است هوشیاریشم سر جاشه فقط چون فشارش افتاده بود بخاطر خون زیادی که از دست داده بود بهش سرم زدیم.خیلی لجبازه وقتی سرمش تموم شد نزار بره همه علائمشو چک کن بهش بگو اگر بعد از معاینه ی مجدد دکتر اجازه داد میتونه بره +باشه چشم خواستم برم که دوباره صدام کرد _خانم درخشان برگشتم سمتش +بله؟ _خواستم یادآوری کنم پرستارو دکتر محرمه بیمار هستن مثل سری قبلی نشه لطفا با اکراه چشمی زیر لب گفتمو هنونطور که سمت اتاق میرفتم غرغر کردم: اه.کاش اصلا پرستاری رو انتخاب نمیکردم.پرستار محرمه😒ولی نه واسه یه مرتیکه معتاد که خودش تنش میخاره جلوی در اتاق دوتا مامور آگاهی ایستاده بودن و داشتن با یه خانم صحبت میکردن و چیزایی رو یادداشت میکردن داخل اتاق که شدم دیدم پیش تخت شماره ۴هم کلی آدم ایستاده منم که امشب کلا بی اعصاب😑 یه دادی سرشون زدم هرکدوم سه متر پریدن هوا. +اینجا چه خبره چرا دور بیمارو انقدر شلوغ کردین اصلا کی بهتون اجازه داد بیاید داخل الان که وقته ملاقات نیست بفرمایید بیرون لطفا یکیشون کارت شناسایی اش رو جلوم گرفتو گفت: سروان رنجبر هستم کلافه گفتم: خب؟ متعجب نگاهم کرد بعد ادامه داد ایشونم که چاقو خوردن سروان هستن کلافه تر گفتم خب😑 نگاهه کوتاهی به دوستاش انداختو گفت هیچی خب اومدیم ملاقات دوستمون +عرض کردم الان وقت ملاقات نیست همکار هاتونم که دارن جلوی در از اون خانم سوال میپرسن پس به بودن شما اینجا احتیاجی نیست لطفا تشریف ببرید یکی یکی پاشدنو رفتن بیرون 🌕پایان پارت چهل و هفتم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
ࢪمان 🌙 یکی یکی پاشدنو رفتن بیرون رفتم سمت سِرُم که دیدم پیچش رو تا آخر باز کردن که مثلا سرم زودتر تموم شه بدون اینکه به بیمار نگاه کنم گفتم: جناب سروان اینکار خطرناکه چرا سرمو دستکاری کردین؟ و خودم دوباره تنظیمش کردم صدای خستش تو گوشم پیچید: _کی میتونم برم؟ +سرمتون که تموم شه پانسمان زخمتونو عوض میکنم.دکتر میان چک میکنن اگر مشکلی نبود مرخص میشید _سرمم کی تموم میشه +چه عجله ای دارید تموم بشه میام بهتون میگم چند قدم سمت در اتاق برداشتم که اینبار با صدای رسا تر صدام کرد _خانم پرستار یهو دلم ریخت چقدر صداش آشنا بود با مکث برگشتم سمتش ساعدشو که تا الان روی چشماش گذاشته بود برداشتو ادامه داد: میشه لطفا بهم یه لیوان آب بدین؟ با دیدن چهرش ماتم برد😶 یه لحظه حس کردم قلبم دیگه ضربان نداره همون سروانه بود همونی که شبیه مهیار بود ماتو مبهوت داشتم نگاش میکردم چشمام رو پرده ای از اشک پوشوند پلک زدنم باعث شد قطره های اشک روی گونم جاری بشن الان که از این فاصله میدیدمش دیگه مطمئن شدم خودشه انقدر شباهت بین دونفر محال بود اروم رفتم سمت تختش دوباره سوالشو تکرار کرد: _میشه لطف کنید یه لیوان آب بهم بدید؟ واقعا تشنمه یا اگر براتون زحمته اجازه بدید به یکی از دوستام بگم اشکامو پاک کردمو سعی کردم به خودم بیام _شما حالتون خوبه؟ ینی نشناخت منو؟ نگاهمو ازش دزدیدمو جواب دادم: چون خونریزی داشتید مایعات نمیتونید مصرف کنید.خونتونو رقیق میکنه احتمال خونریزیه مجدد هست اینو گفتمو سریع از اتاق رفتم بیرون دستام میلرزید یخ زده بودم. یه لیوان آبو یه نفس سر کشیدم اصلا نمیدونستم چیکار کنم بعد از این همه سال چرا باید دوباره ببینمش؟! اونم تو این وضع😣 دلم تاب نیاوردو دوباره برگشتم تو اتاقش انگار خوابش برده بود. چند دقیقه همینجوری بالای سرش ایستادمو نگاش کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود تمام این مدت با فکرش گذشت و الان دوباره بودش درست میدیدم؟ اینی که جلوم خوابیده بود مهیار بود؟ یه صدایی تو سرم میگفت از کجا معلوم خودش باشه؟ اینهمه ادم تو دنیا هستن که شبیه همن انگار سنگینیه نگاهمو حس کرد که چشماشو باز کرد. سریع رومو برگردوندمو دستکش های لاتکسو از روی میز برداشتم پنبه رو گذاشتم روی رگش و با یه حرکت سوزنه سرمو از دستش بیرون کشیدم. بلا فاصله چسب روش زدمو ازش فاصله گرفتم میخواست بشینه که از درد صورتش جمع شد هول شده گفتم: مگه دکتر بهتون نگفته فعلا حرکت نکنید بخیه تون تازه است ممکنه زخمتون باز بشه بی توجه به حرفم دستشو روی پهلوش گذاشت و از تخت اومد پایین 🌕پایان پارت چهل و هشتم✨ این داستان دامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
ࢪمان 🌙 مہیاࢪ: پرستار که سرمو از توی دستم بیرون کشید سعی کردم بشینم روی تخت. جای زخمم خیلی درد میکرد و همینم باعث شد صورتم از درد جمع بشه😣 _مگه دکتر بهتون نگفته فعلا حرکت نکنید بخیه تون تازه است ممکنه زخمتون باز بشه بی توجه به حرفش آروم از تخت پایین اومدم. سرم به شدت گیج میرفت دیوارو تکیه گاهه د‌ستم کردمو به سمت دره اتاق رفتم _حالتون خوب نیست.هنوز که دکتر معاینتون نکرده برای چی ازجاتون بلند شدین حوصله بحث با اینو نداشتم دیگه😑 دوباره صدای پرستار تو گوشم پیچید: اینجوری نمیشه از اتاق بیرون رفتو چند لحظه بعد با دکتر برگشت. دکتر: شما که باز دارید اذیت میکنید من اینجوری هیچ تضمینی نمیدم که بخیتون باز نشه و دوباره خونریزیتون شدت نگیره کلافه جواب دادم: باید سریع برم خونه _اینجوری نمیشه بدون معاینه هم میشه گفت که حالتون اصلا خوب نیست +خوبم دکتر لطفا بزارید... جملم هنوز کامل نشده بود که پهلوم تیر کشید و آخه آرومی گفتم _بله مشخصه چقدر حالتون خوبه زیر بازومو گرفتو دوباره خوابوندم روی تخت بعد از معاینه دکتر از اتاق بیرون رفتو باز من موندمو این پرستاره. گوشیمو از روی میزه کنار تخت برداشتمو ساعتو نگاه کردم: 03:06 هوووف😑 بچه هاعم که همه رفتن حالا من چیکار کنم تا صبح اینجا دیوونه میشم که. برگشتم سمت پرستاره که دیدم داره نگاهم میکنه سوالی نگاش کردم ولی انگار اصلا تو باغ نبود! دستمو جلوی صورتش تکون دادم که به خودش اومد +خانم پرستار چیزی شدی؟ _نه.مگه قرار بود چیزی بشع؟ بابا روشو برم این دیگه کیه. الان دقیقا نشسته ور دل من که چی؟😒 +ببخشید میشه تنهام بزارید؟ متعجب گفت: چرا😳 +چون میخوام تنها باشم _نه نمیشه باید پانسمانتونو عوض کنم ای خدا عجب گیری افتادما🤦🏻‍♂ بلند شد گاز استریلو ی سری چیز میزه دیگه رو برداشتو گذاشت کنار تخت دستش که خورد به بخیم حس کردم سیخه داغ توش فرو کردن خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم درد گرفت با اخم گفتم: دارید چیکار میکنید _معلوم نیست؟ +نخیر معلوم نیست! من قبلنم چاقو خوردم انقدر که الان دارم درد میکشم درد نداشت _اونموقع هم تیغ از دوسانتیه کلیه تون گذشته بود؟ +چــــــــــی😳 دستشو که روی پهلوم فشار داد تا پانسمان جدید به پوستم بچسبه آخم رفت توهوا! پرستاره با نگرانی پرسید: وای چیشد آقا مهیار خوبین؟ +خوبم.خوبم😓 معلومه پرستاره تازه کاره که انقدر میترسه کار بده دستم. صبر کن ببینم😐 این الان منو به اسم صدا کرد؟😳 با تعجب برگشتم سمتش که دیدم داره عجیب غریب نگام میکنه +شما اسم منو از کجا میدونین🤨 ی لحظه جا خورد دستپاچگیشو راحت میشد از حرکاتش فهمید _آم.چیزه توی پروندتون نوشته بود ببخشید یهو نمیدونم چیشد گفتمش ولی منکه تو پرونده اسمو فامیل واقعیمو نگفته بودم🙄 +فکر نمیکنم که از توی پرونده فهمیده باشین... _چرا دیگه.مگه شما آقای مهیار بخشنده نیستین؟ این حتما منو میشناسه😐 +ببخشید خانم من شمارو میشناسم؟! چندبار ی چیزیو لب زد که بگه ولی متوجه نمیشدم چی میخواد بگه درهرصورت هرچی بود اینی که بزبون آورد رو لب نمیزد: _نمیدونم.شاید بشناسید. ولی من شمارو نمیشناسم اره معلومه چقدر منو نمیشناسی🙄 _من کارم تموم شد.میرم که استراحت کنید و سریع از اتاق خارج شد خدایا این کیه که منو میشناسه🤔 پس چرا من نمیشناسمش؟ 🌕پایان پارت چهل و نهم✨ این داستان دامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙 #پارت49 مہیاࢪ: پرستار که سرمو از توی دستم بیرون کشید سعی کردم بشینم روی تخت
ࢪمان 🌙 مہدخت: من کارم تموم شد.میرم که استراحت کنید سریع از اتاق خارج شدم. اشکام بی اجازه روی صورتم سر میخوردن خدایا اصلا باورم نمیشه😭 بعد ۵سال بالاخره دیدمش ولی اون حتی منو نمیشناسه😭 چقدر دلتنگش بودم. دختره ی احمق... اینهمه وقت با فکر مهیار روزو شبو گذروندی ولی اون اصلا تورو یادش نیست. رفتم تو اتاق پرستارا و لباسامو عوض کردم سعی کردم گریه ام رو کنترل کنم ولی هیچ کاری ازم ساختع نبود انگار این چشما منتظر یه تلنگر بودن که ببارن. چادرمو پوشیدمو رفتم سمت در خروجی _مهدخت برگشتم سمت صدا +بله خانم جهانی _کجا داری میری؟! چرا داری گریه میکنی؟ +با اجازتون برم خونه _مگه قرار نشد این شیفتو وایسی؟ +شرمندتونم اصلا حال مساعدی ندارم کارای بیمارم انجام دادم داره استراحت میکنه _چیزی شده؟ +ن چیز مهمی نیست _اصلا میدونی ساعت چنده؟ این ساعت تنها میخوای برگردی خونه؟ لا اقل زنگ بزن بیان دنبالت وای اصلا حواسم به ساعت نبود زنگ بزنم مامان اینا حتما نگران میشن پارساهم قطعا الان خوابه چون صبح زود باید بره سرکار درمونده نگاش کردم: +چیکار کنم؟! _بمون صبح برو انگار چاره ای نبود. سرمو به نشونه ی تایید تکون دادمو برگشتم به اتاق پرستارا. تاخود صبح نتونستم بخوابم خیلی مقاومت کردم نرم اتاقه مهیار ولی دلم طاقت نیاورد با قدم های لرزون رفتم تو اتاقش. خوابیده بود نشستم رو صندلیه کنار تخت. اصلا عوض نشده بود حتی حالت موهاش هم همون بود. نگاهم رفت سمت دستش یه انگشتر عقیق سبز دستش بود که روش نوشته بود: امیࢪۍحسین‌ونعم‌الامیࢪ با خوندن این جمله یاد ظهر عاشورای ۵سال پیش افتادم... 🌕پایان پارت پنجاهم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313🌟
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙 #پارت50 مہدخت: من کارم تموم شد.میرم که استراحت کنید سریع از اتاق خارج شدم.
ࢪمان 🌙 مہدخت: نگاهم رفت سمت دستش یه انگشتر عقیق سبز دستش بود که روش نوشته بود: امیࢪۍحسین‌ونعم‌الامیࢪ با خوندن این جمله یاد ظهر عاشورا ۵سال پیش افتادم... تو افکار خودم غرق شده بودم که صدای پایی رشته افکارمو بهم ریخت. _خانم درخشان! +بله جناب دکتر _میتونید تشریف ببرید.من وضعیتشونو چک میکنم اگر مشکلی نبود مرخص میشن نیازی به حضور شما نیست +چشم.خسته نباشید خداحافظتون نفس عمیقی ‌کشیدمو از اتاق خارج ‌شدم ۴روز از زخمی شدن مهیار میگذشتو من تقریبا مطمئن شده بودم که اون مرد مهیار نبوده و من خیالاتی شدم.حرفای پشت تلفن شیدا هم مهر تاییدش بود: +مطمئنی فامیلش بخشنده نیست؟ _آره؛ازچند نفرم پرسیدم گفتن تو این چند وقت فقط همین یه مورد چاقو خورده بوده. +ببین اینی که من میگم سروانه ها! _میدونم صدبار گفتی +یبار دیگه اسمو فامیلشو بخون _وای وای وای برای بار پنجم میگمممم سیاوش رنجبر سیاوشششششِ رنجبررررررر +خب حالا چرا عصبانی میشی _از صبح ۴۰ بار زنگ زدی چیزای تکراری گفتی چیزای تکراری شنیدی خودت خسته نشدی؟؟ +باشه ممنون ببخشید افتادی تو زحمت خداحافظ بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش باشم گوشیو قطع کردم مثل اینکه واقعا خیالاتی شدم🤦🏻‍♀ +پری... _بله +میای بریم بیرون یکم؟ مامانم از تهه آشپز خونه داد زد: خودت که هیچ کمکی نمیکنی لا اقل بزار پریسا کمکم کنه +آخه مادره من همه جا که مث دسته گل تمیزه ظرفاهم شسته ان غذاهم که آمادس کمکه چی میخوای؟؟ ×امشب قراره این وکیله بیاد +کدوم وکیله؟ ×همین آقای بخشنده دیگه.وکیل پدرت 😑از شانس گند من الان نصف شهر فامیلشون شده بخشنده زیر لب گفتم لابد اسمشم مهیاره😒 ×چی میگی صدات نمیاد +هیچی مامان هیچی😫 🌕پایان پارت پنجاهو یکم✨ ✍🏻به قلم:سین.فتاحی {کپی رمان بدون اسم نویسنده و لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙 #پارت51 مہدخت: نگاهم رفت سمت دستش یه انگشتر عقیق سبز دستش بود که روش نوشته ب
ࢪمان 🌙 مہدخت: اومد یه ظرف میوه با دستمال گذاشت جلوم ×اینارو پاک کن حوصلت سر نره نگام به پریسا افتاد ک لبشو گاز گرفته بود مثلا خندشو کنترل کنه کلافه گفتم: چیه چته؟؟ با حرف من صدای خندش تو خونه پیچید _هیچی🤣 یه پرتغال سمتش پرت کردمو جواب دادم: +کوفت ببند نیشتو😑🍊 _میوه ات رو پاک کن😂😂 حدود نیم ساعت بعد صدای آیفون اومد. مامان:من باز میکنم از طرز حرف زدن مامان پشت آیفون فهمیدم همون وکیله است منو پریسا خواستیم بریم تو اتاق که دیگه دیر شده بود.. _مهدخت زشته دیدمون وایسا ی سلام کنیم لااقل +حوصله ندارم بیا بریم با صدای سلام وکیله سرمون برگشت سمت در 😐یا عباس بن علی خدایا قربونت برم کمر همت بستی من دیوونه شم؟؟ ناخودآگاه دست پریو گرفتم با صدای سلامه پریسا منم بخودم اومدمو زیر لب سلام کردم. از قیافه وکیله مشخص بود اونم مثل من جاخورده. ×چرا سر پا ایستادید بفرمایید بشینید☺️ پسره ماتو مبهوت برگشت سمت مامان بعد دوباره منو پریسارو نگاه کرد وا😐مردم خلنا دست پریسارو کشیدم ببرمش سمت اتاق که با حرف وکیله پام میخکوب شد! _در‌ست می بینم؟؟ خانم درخشان خودتونید؟ دوباره برگشتم سمتش مامان یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختو گفت ×بله دیگه... امشب با همسرم قرار داشتین خودشم الان میرسه _نشناختین منو؟؟؟ هیــــــــــع😱نکنه حدسم درستهههه پریساهم مثل منو مامان کنجکاو نگاش میکرد وقتی دید هیچکدوممون چیزی نمیگیم گفت: سامیارم! پسر شهناز خانم چندسال پیش مادرم اینا مستاجرتون بودن یادتون اومد؟؟؟ قشنگ حس کردم یکی پاهامو از زانو قطع کرد پس حدسم درست بود... دستمو به دیوار تکیه دادم که نیوفتم پریساهم عین من جا خورده بود مامان چندثانیه چیزی نگفت انگار داشت فکرمیکرد یهو با صدای بلند گفت: سامیار پسرم خودتــــــــــــــــــــی؟؟ 😐🙄😑پس سه ساعت چی داره میگه مادره مــــــــــــــــــــن 🌕پایان پارت پنجاهو دوم✨ ✍🏻به قلم:سین.فتاحی {کپی رمان بدون اسم نویسنده و لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
عذرمیخوام بابت تاخیر زیاد... دوپارت از رمان تقدیم نگاهتون؛امیدوارم خوشتون بیاد💫
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙 #پارت52 مہدخت: اومد یه ظرف میوه با دستمال گذاشت جلوم ×اینارو پاک کن حوصلت س
ࢪمان 🌙 مہدخت: انگار هنوز ویندوزم بالا نیومده بود. پریسا آروم در گوشم گفت: _ این دیگه از کجا پیداش شد؟🤭 آروم جواب دادم: +نمیدونم مامان ازم خواست چایی ببرم... اصلا تمرکز نداشتم با سوزشی که تو دستم حس کردم از فکرو خیال بیرون اومدم. لیوان لبریز شده بودو آب جوش ریخته بود رو دستم ولی اصلا برام مهم نبود. با دستای لرزون سنیو بردمو اول جلوی سامیار گرفتم! سرم پایین بود ولی کاملا سنگینیه نگاهشو روم حس کردم مامان: خب سامیار جان نمیخوای تعریف کنی چیشد یهو غیبتون زد؟ با حرف مامان نگاهمو به سامیار دوختم واقعا خیلی مشتاق بودم بشنوم چیشد که یهو بیخبر رفتنو دیگه هم بر نگشتن سکوت سامیار که طولانی شد مامان گفت: ×مامان و داداشت کجان؟خوبن؟حتما باید فرداشب باهم بیاید نه نه! اصلا همین الان بهشون زنگ بزن بیان😍 سامیار با زبون لبشو تر کرد و با صدایی که غم توش موج میزد جواب داد: _همون سال مادر فوت کردن حس کردم یه پارچ آب یخ روم خالی کردن نگاهه مهربون و لبخندای دلنشینش که تو ذهنم تدایی شد اشک تو چشمام جمع شد مامان با دست راست به پشت دست چپش کوبیدو هیــــــــــــــــــــن بلندی کشید با اینکه مطمئن بودم درست شنیدم ولی بازم انگار نمیخواستم باور کنم بریده بریده گفتم: +چی؟؟ خانم پروین فوت کردن؟ چیزی نگفت بجاش سرشو به نشونه ی اره تکون داد! انقدر شوکه شدیم هممون که حتی نتونستیم بهش تسلیت بگیم. سامیار ادامه داد: وقتی مامان و مهیار خواستن برای سر زدن بمن بیان تو راه ماشینشون چپ میکنه و... (نفس عمیقی کشیدو ادامه داد: ) متاسفانه مامان همون لحظه تموم میکنه ومهیارم چون ضربه به سرش خورده بود رفت تو کما دوماه تحت مراقبت بود بعد از اون وقتی بهوش اومد دچار فراموشی شده بود هیچی از تصادف یادش نبود کلا دوسال آخر واسش پاک شده بود و فقط خاطرات قبل از دوسال پیش رو یادش میومد... این داستان ادامه دارد... 🌕پایان پارت پنجاهو سوم✨ ✍🏻به قلم:سین.فتاحی {کپی رمان بدون اسم نویسنده و لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟