eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
856 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 مہدخت: وای خدا حوصلم سر رفت😣 نشسته بودم یه گوشه و الکی درو دیوارو نگاه میکردم که اگه بخوام دقیق تر بگم همین درو دیوارم نگاه نمیکردم فقط چشمم روشون میچرخید کاش لا اقل پریسا بود🙁 چه وقت سفر بود اخه🤦🏻‍♀ با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم. 😶وای از بیمارستانه نکنه بخاطره غیبته امروزم زنگ زدن؟😥 یکی نیست بگه آخه مرضت چی بود ترم‌تابستونه برداشتی اونم واحد عملی🤦🏻‍♀ با ترس گوشیو جواب دادم: _الو +سلام خانم جهانی.خوب هستین؟ _سلام.شما کجایین الان؟ +خونه یکی از اقوام هستم.چطور؟ چیزی شده؟ _یه بیمار اورژانسی داریم دوتا از پرستارهای شیفت امشبه بخش مرخصین. میتونین سریع خودتونو برسونین؟ +آره آره الان میام _سریعتر لطفا +چشم.خدانگهدار گوشیو قطع کردمو سریع رفتم سمت وسایلم _مامان:کجاااا +هِدنِرسِمون تماس گرفته بیمار اورژانسی داریم باید سریع خودمو برسونم _این وقته شبببب +مادره من مریض مگه شبو روز داره؟ _ینی بیمارستانه به اون بزرگی چهارتا پرستار نداره که توعه دانشجو باید بری؟ +بچه ها چندروزه درگیر تصادفیای واژگونی اتوبوسن.امشبم دونفر رفتن مرخصی نیرو کمه بابا مریض از دست ررررفت میزاری برم یا نه _باشه برو دوباره تولده پارسا رو تبریک گفتمو خواستم زنگ بزنم آژانس که گفت خودش میرسونتم +ببخشید داداش میشه یکم تند تر بری؟ _چشم +ممنون.ببخشید مزاحم توعم شدم _نه بابا چه این حرفیه حالا چیشده که باید انقدر فوری بری؟ +خودمم دقیق نمیدونم وقتی رسیدیم یه خداحافطیه سرسری کردمو با سرعت رفتم سمت بخش خودمو به اتاق پرستارا رسوندمو چادر روسریمو درآوردمو روپوش مقنعه ام رو پوشیدم. تو راهرو خانم جهانیو دیدم +سلام ببخشید تا رسیدم یکم دیر شد _سلام نه به موقع اومدی +موردش چیه؟ _درگیری خیابونی. ضربه چاقو به پهلوش خورده جراحت نزدیک کلیه بود شانس اورده کلیش آسیبی ندیده +کدوم اتاقه؟ _اتاق ۲۰۵ تخت چهارم بخیه اش تازه است هوشیاریشم سر جاشه فقط چون فشارش افتاده بود بخاطر خون زیادی که از دست داده بود بهش سرم زدیم.خیلی لجبازه وقتی سرمش تموم شد نزار بره همه علائمشو چک کن بهش بگو اگر بعد از معاینه ی مجدد دکتر اجازه داد میتونه بره +باشه چشم خواستم برم که دوباره صدام کرد _خانم درخشان برگشتم سمتش +بله؟ _خواستم یادآوری کنم پرستارو دکتر محرمه بیمار هستن مثل سری قبلی نشه لطفا با اکراه چشمی زیر لب گفتمو هنونطور که سمت اتاق میرفتم غرغر کردم: اه.کاش اصلا پرستاری رو انتخاب نمیکردم.پرستار محرمه😒ولی نه واسه یه مرتیکه معتاد که خودش تنش میخاره جلوی در اتاق دوتا مامور آگاهی ایستاده بودن و داشتن با یه خانم صحبت میکردن و چیزایی رو یادداشت میکردن داخل اتاق که شدم دیدم پیش تخت شماره ۴هم کلی آدم ایستاده منم که امشب کلا بی اعصاب😑 یه دادی سرشون زدم هرکدوم سه متر پریدن هوا. +اینجا چه خبره چرا دور بیمارو انقدر شلوغ کردین اصلا کی بهتون اجازه داد بیاید داخل الان که وقته ملاقات نیست بفرمایید بیرون لطفا یکیشون کارت شناسایی اش رو جلوم گرفتو گفت: سروان رنجبر هستم کلافه گفتم: خب؟ متعجب نگاهم کرد بعد ادامه داد ایشونم که چاقو خوردن سروان هستن کلافه تر گفتم خب😑 نگاهه کوتاهی به دوستاش انداختو گفت هیچی خب اومدیم ملاقات دوستمون +عرض کردم الان وقت ملاقات نیست همکار هاتونم که دارن جلوی در از اون خانم سوال میپرسن پس به بودن شما اینجا احتیاجی نیست لطفا تشریف ببرید یکی یکی پاشدنو رفتن بیرون 🌕پایان پارت چهل و هفتم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟