eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
856 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
••||🖤🌗||•• دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز .. یادے میکنێم از ( شهید محمد حسین یوسف الهی ): 🔰پیشینه : •°| وی در خانواده‌ای فرهنگی بزرگ شد و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا می‌شدند و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمد حسین یوسف الهی با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است. شهید محمد حسین یوسف الهی در زمان جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعد‌ها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد . همرزمان این شهید بزرگوار می‌گویند؛ حسین از عرفای جبهه بود و زیبا‌ترین نماز شب را می‌خواند، ولی کسی او را نمی‌دید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهام‌هایی که به او می‌شد، حل می‌کرد به مرحله یقین رسیده بود و پرده‌های حجاب را کنار زده بود. شهید محمد حسین یوسف الهی را عارفی می‌دانند که مراتب کمال الی الله را طی کرده است و کمتر رزمنده‌ای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطره‌ای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد. وی مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده امام خمینی (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرت‌زده قطره‌ای از دریای بی‌انت‌های خود کردند. سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی اینچنین گفته است که؛ هنگامی که آن‌ها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر هشت دست به حمله شیمیایی می‌زند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید. او در ادامه و در توصیف این شهید گفت که دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید. 🔰ایشوݩ دࢪ تاࢪێخ سال ۱۳۴۰ در شهر کرمان متولد شدند . این شهید بزرگوار در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر هشت در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمب‌های شیمیایی در بیمارستان لبافی نژاد شهر تهران به شهادت رسیدند. 📓⃟🖤¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹🕯🔗› ✨|•°@galeri_rahbari313°•|✨
پایا‌ن‌پست‌گذارۍ...💕 فعالیت‌‌امروزمونم‌تمــوم‌شد😫😕 دیــگہ‌وقـ⏰ـت‌خــامــوش ڪـردن‌چراغـ💡ـاۍڪانالہ😁 وضویادتوݩ‌نره☺️ نمازشب‌فـــرامــوش‌نشــہ🌸✨ صلوات‌یادتون‌نره📿 بــــمونید‌برامـــون❤️ 🤲 تـــافرداصبـــح‌یـــاعلۍ🖐 نماز شب یادتون نره رفقا😇🌹
^•|ܝـܚܝـܩ‌ رب النــــور|•^ ^•|ســـꨄـــلامــ و درود ✋😌
«دعاے‌عھد» (بسم الله الرحمٰنِ‌ الرحیم🌱) اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْفُرْقَانِ‏ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ بِاسْمِكَ‏ الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ، اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّي وَ عَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ كِتَابُهُ‏ وَ أَحَاطَ بِهِ كِتَابُهُ عِلْمُهُ‏ اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ‏ وَ الْمُحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَى عِبَادِكَ حَتْما مَقْضِيّا، فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِرا كَفَنِي شَاهِرا سَيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ، حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ، 🌱آنگاه سه بار‌ ... بر‌ران‌خود‌دست‌میزنے؛‌و‌در‌هرمرتبہ‌می‏گویـے' ( الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ )
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️ خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣 نزدیک اذانه🍃🕌 بلند شو مؤمݩ😇📿 اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊 اللّٰہ🌙💌 نٺ گوشے←"OFF"❎ نٺ الهے←"ON"✅ وقٺ عاشقیہ😍 ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐 وضـــو گرفٺید؟🤔😎 اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯 اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿 اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿 پآشـــو دیگہ 😑🏃‍♂🔪😅
رفیق نمازت تلخ نشه🙂🍋✨
بریم برای پارت جدید😍🚶🏼‍♀
ࢪمان 🌙 مہیاࢪ: با صدای آرش برگشتم سمتش:مهیار میشه بیای؟ از خدا خواسته بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم +چیشده؟ _😂😂😂نجاتت دادم نه؟ +وای آره خدایی😅 _رفتی ببینی میتونی کمک کنی یا ن ولت میکردم تا صبح وایمیسادی همونجا. +دختره از تابلوم خوشش اومد.بهش قول دادم یکی بکشم واسش😔 _چــــــــــی؟؟ خاک بر سرت😑منکه رفیقتم بهت گفتم بدش گفتی بمیرمم نمیزارم این تابلو جزء ارثم باشه😠 البته حق داریا دختره خدایی تیکه بود😉 خاک بر سره احمقش کنن که خودشو پیچونده لا قنداق😏 نمیدونم چرا از حرفش حرصم گرفت ولی چیزی نگفتم... _هوی با تواما چرا لال شدی؟؟؟ +حوصله ندارم _دکی😐میخواستم بعد اینجا ببرمت خونع نازی.گفتم ک تولد آجیشه ماهم دعوتیم +بس کن آرش.هزار بار بهت گفتم از این کثافت کاریا خوشم نمیاد نگفتم؟😡بیخود برنامه چیدی کی تاحالا باهات اومدم ک رو اینبار حساب کردی؟؟؟ _باشه بابا چرا جوش میاری بیخود😒 بعد نمایشگاه آرش با موتور منو رسوند خونه و خودش رفت... حوصله غذا خوردنو نداشتم هرچند گرسنمم نبود. یه راست رفتم تو اتاقو خودمو ولو کردم رو تخت.چرا قلبم انقدر تند میزد؟؟ کل اتفاقات نمایشگاهو تو ذهنم مرور کردم.حرکاتش...حرفاش..نگاهش🙈 چی باعث شده بود ک انقدر ذهنمو درگیر کنه؟؟ نفهمیدم کی خوابم برد.صبح پر انرژی از خواب پاشدم.با اینکه کم خوابیدم ولی اصلا احساس کسالت نداشتم اتفاقا برعکس خیلیم خوب بودم😃 طرفای ساعت ۹ بود که آماده شدم برم کتابخونه.باید صبر میکردم تا آرش بیاد دنبالم.(آرش رفیق چند سالمه که پارسال دیپلم گرافیکشو گرفت رشته من ادبیاته ولی بخاطر استعدادی ک تو نقاشی دارم گاهی اوقات کمک آرش میکنم.این نمایشگاهم به اصرار اون اومدم) با صدای آیفون به خودم اومدم. وقتی رسیدیم به کتابخونه ناخودآگاه دلم لرزید😥وای خدا من چم شده؟؟؟ وایسادم.آرش که متوجه شد گفت: چی شدی تو؟ +چیزی نیس بریم... داشتیم از پله ها میرفتیم بالا که یهو ی دختر چادری جلومون سبز شد😕انقدر غرق کتاب تو دستش بود که اصلا متوجه پله ها نبود.یه قدم دیگه میومد با مغز میخورد زمین😬 واکنش غیر ارادی نشون دادم و دستمو گرفتم جلو صورتش.بنده خدا کپ کرد😂 سرشو آورد بالا... اینکه...اینکه همین دختر دیشبیه بود😶 قلبم گوپ گوپ داشت میخورد تو قفسه سینمو و بیتابی میکرد💓فوری دستمو پس کشیدم... گفتم الان میگه این دیوونه چرا اینجوری کرد واسه همینم گفتم:انگار خیلی غرق کتاب بودین اگه دستمو نمیگرفتم جلوتون از پله ها افتاده بودین😐 این چرا مث منگا نگا میکرد؟🤨😂 با صدای خنده آرش حواسم اومد سر جاش:😂این کلا تعطیله ولش کن😂 بعدشم رفت و منم به تابعیت از اون دنبالش. اصلا تو این دنیا نبودم انگار هرچی پارسا و آرش و داریوش میگفتن منم تایید میکردم.آخرشم سهم هرکس واسه اجاره سالن و خرج های جانبی مشخص شد و بلند شدن که بریم... نمیدونم چرا اصلا دلم نمیخواست برم😩 به آرش گفتم تو برو من کار دارم... _چه کاری؟😶 +میخوام ببینم کتاب کمک درسی داره یا ن نا سلامتی کنکور دارم امسال... _پس وایمیسم کارت تموم شه باهم بریم +الاف میشیا _بیکارم بابا... چ گیریه😩 یکم الکی بین قفسه ها گشتم بدون اینکه بدونم دنبال چی میگردم. _بابا نیست دیگه بیا بریم اصلا وایساده بودم ک چی بشه؟😩 چاره دیگه ای نداشتم.با کمال بی میلی رفتم... 🌕پایان پارت هفتم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟