eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
لَقَد أَرسَلنا رُسُلَنا بِالبَيِّناتِ وَأَنزَلنا مَعَهُمُ الكِتابَ وَالميزانَ لِيَقومَ النّاسُ بِالقِسطِ ۖ رفیق! یادت باشه نه فقط وظیفه شرعی ما ، بلکه رای دادن و تعیین سرنوشت کشور، حق مسلم ماست...
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_86 🧡 🎻 زن‌عمو: بده منم بغلش کنم. با اینکه از بغل کردنش سیر نمی‌شدم به سمت زن‌عمو گرفتمش که زن عمو گفت: _اسمس رو چی گذاشتین؟ هدیه نگاهی به من کرد که گفتم: _مائده! زن‌عمو: اسم قشنگیه، ان‌شاءالله که قدم این کوچولو مبارک باشه! ‹هدیه⁦👇🏻⁩› لباس های مائده رو عوض کردم و روی تخت گذاشتمش. _قند عسل مامانی چطوره؟ مائده با چشمان عسلی رنگش نگاهم می‌کرد و دهانش را باز و بسته می‌کرد. پاهایش را گرفتم و برایش دلقک بازی در آوردم که محمد وارد اتاق شد. محمد: چیکار داری با دخترم؟ نگاهی به محمد کردم و گفتم: _اولا که دخترم نه و دخترمون، دوما به خودمون مربوطه... نگاهم رو به سمت مائده برگردوندم و گفتم: _مگه نه مامانی؟ محمد سریع مائده رو از روی تخت برداشت و از اتاق فرار کرد. _عه محمد؟ محمد از بیرون اتاق گفت: -نوبتیَم که باشه نوبت منه که باهاش بازی کنم. لبخندی زدم و از روی زمین بلند شدم. لباس های مائده رو داخل کمد گذاشتم و به عکسش که روی میز بود‌ نگاه کردم. از اتاق بیرون رفتم و به محمد که روی مبل داشت برای مائده ادا در میاورد نگاه کردم و گفتم: _ولش کن محمد، لوس میشه! محمد: عه، شما که باهاش بازی می‌کنی لوس نمیشه ما که بازی می‌کنیم اَخه؟ کنار محمد نشستم و گفتم: _پیراهنتو اتو زدم، تو اتاقه، برو تنت کن تا مهمونا نیومدند. محمد: حالا وقت هست. _اصلا هم وقت نیست، بلند شو برو لباست رو عوض کن. محمد: نمی‌خوام، می‌خوام با دخترم بازی کنم، تو خودت چرا لباستو عوض نمی‌کنی؟ _از دست تو! از روی مبل بلند شدم که با احساس درد توی قلبم کنترلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم. یک دستم رو روی قلبم گرفتم و دست دیگه‌مو روی مبل انداختم. محمد: چی‌شد؟ مکثی کردم و گفتم: _یه لحظه کنترلم رو از دست دادم. محمد: حالت خوبه؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: _آره! از روی زمین بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم. وارد اتاق شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_87 🧡 🎻 وارد اتاق شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم و به قاب عکس های روی تخت خیره شدم. آهسته به سمت تخت رفتم و کنار عکس ها نشستم. چندی عکس از روی تخت برداشتم و نگاهشان کردم. من و محمد داخل باغ! من و محمد داخل خونه! من و محمد بالای کوه، نگاهم به عکس آخری گره خورد. من و محمد و مائده شب به دنیا اومدن مائده، داخل خونه! باقی عکس هارو زمین گذاشتم و این عکس رو در دستم گرفتم. این عکس با دلم بازی بازی می‌کرد. سرم گیج رفت که دستم رو به تخت تکیه دادم. روی زمین نشستم و از لبه تخت گرفتم. قلبم دوباره درد گرفت، آرام محمد را صدا زدم: _محمد! صدام رو بلند کردم و به حالت فریاد مانندی گفتم: _محمد جان داخل دستانم نبود، اینبار آهسته تر از بار اول محمد را صدا زدم که همه جا تاریک شد. چشمانم رو باز کردم، نوری که بالای سرم روشن بود اذیتم می‌کرد. چشمانم که باز تر شد مرد و زنی سفید پوش رو دیدم. لب هاشون رو تکون می‌دادند، انگار داشتند حرف می‌زدند اما من چیزی نمی‌شنیدم. ناگهان حجم سنگینی از صداها پرده گوشم را لرزاند. دکتر: خانم صدامو می‌شنوی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و نگاهم رو به در اتاق دوختم. دکتر و پرستار که از اتاق بیرون رفتند محمد وارد اتاق شد. سعی کردم روی تخت بنشینم که محمد مانع شد و گفت: -نمیخواد بشینی! _مائده کجاست؟ محمد: پیش مامانته، حالت خوبه؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: _محمد! محمد نگاهی بهم کرد و گفت: -جانم؟ در حالی‌که اشک داخل چشمانم حلقه زده بود گفتم: _من چم شده؟ محمد سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت. این سکوت محمد من رو نگران تر می‌کرد. نگاهم رو لحظه‌ای روی صورتش نگه داشتم که گفت: -قلبت ضعیفه هدیه، هر لحظه ممکنه که... با بالا آوردن دستم حرفش رو قطع کردم. _مائده رو بیار، می‌خوام ببینمش! محمد نگاهی بهم کرد و از اتاق بیرون رفت. لحظه‌ای بعد با مائده وارد اتاق شد، مائده رو کنارم گذاشت و خودش عقل تر ایستاد. دستم رو به سمت مائده گرفتم که با دست کوچکش انگشتم رو گرفت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_88 🧡 🎻 لبخندی زدم و گفتم: _مائده جان چطوره؟ مائده خندید، انگار می‌فهمید چی میگم. _میخندی مامانی؟ مامان بزرگ رو که اذیت نکردی؟ مائده دستانش رو بالا می‌برد و لحظه‌ای بعد پایین می‌آورد. چشمانش رو ریز می‌کرد و زبونش رو تکون می‌داد. دستش رو روی گونه‌ام گذاشتم و خیره چشمان بازش شدم. دستش از روی گونه‌ام لیز خورد و روی دستم آمد. بوسه‌ای روی دستش گذاشتم که محمد گفت: -خوب میشی، مطمئنم! به محمد نگاهی کردم و گفتم: _کی مرخص میشم؟ محمد از جایش بلند شد و به سمتم اومد. محمد: یا امشب، یا فردا صبح، دکتر گفته باید حواسم بهت باشه کارای سنگین نکنی، یه چند روز استراحت هم برات خوبه! _دلت خوشه، اگه من استراحت کنم کارای خونه رو کی انجام میده؟ محمد کنار تختم نشست، دست های مائده رو توی دستش گرفت و گفت: -مگه آقای خونه فلجه؟ خودم هستم. نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: _این روزا خیلی اذیتت کردم، به خاطرم حتی نتونستی یه چند ساعت خوب بخوابی! قطره اشکی از چشمم روانه شد که محمد اشکم رو پاک کرد و گفت: -فراموشش کن، بالاخره منم ممکنه خدایی نکرده یه روزی مریض بشم، اون موقع تو میتونی کارای الانمو جبران کنی! دستم رو روی شونه محمد گذاشتم و آهسته گفتم: _خسته‌ای؟ محمد: آره، ولی نه اونقدری که نتونم اذیتت کنم. هنوز حرفش تموم نشده بود که شروع کرد به قلقلک دادنم. از شدت خنده داشتم به خودم می‌پیچیدم و به محمد التماس می‌کردم که ولم کنه! محمد دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: -حالا تو چی؟ خسته‌ شدی؟ چشمانم رو بستم و لبخندی زدم که دست کوچک مائده رو روی صورتم حس کردم. دستش را گرفتم و چشمانم رو باز کردم. محمد: یعنی کی بهم میگه بابا؟ منم بخندم و یه ماچ محکم از لپش بگیرم؟ _اول باید مامان رو یاد بگیره! محمد: مابا چطوره؟ از حرف محمد خنده‌ای کردم و گفتم: _دلم می‌خواد وقتی داره روی دو تا پاش راه می‌ره بهش بخندم و محکم بغلش کنم، مائده دوست داشتنیم. با صدای مهدیار به در اتاق نگاه کردم. مهدیار: میبینم خانم و آقا باهم دارن حرفای عاشقانه میزنن! لبخندی زدم که مهدیار روی صندلی داخل اتاق نشست. مهدیار: خواهر دیوونه ما چطوره؟ _از مرحمت برادر دیوونه‌ ترش بد نیست. مهدیار کمپوتی برداشت و گفت: -این مائده کوچولو گرفتی پیش خودت، گرمش شد خب! _گرمشم بشه نمیدمش تو بغلش کنی، میدمش دست باباش. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - پس درست حدس زدم منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :»از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.« دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :»حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :»دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!« اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :»حیدر کِی میای؟« آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :»اگه به من باشه، همین االن! از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.« و من میترسیدم تا آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت. در انتظار آغاز عملیات ۳0 روز گذشت و خبری جز خمپارههای داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح می- شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم. تا اولین افطار ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حاال به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟ زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو قرآن می- خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده ایم نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای 00 درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم. یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتماالً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :»نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!« کالم عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود. زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ می- کشید و تا خواستم به کمکشان بروم غر ش انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :»حالتون خوبه؟« به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند. پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :»من خوبم، ببین حلیه چطوره!« ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را درهم کوبید نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه بخاطر حجاب مسخره‌ات کردن صبر کنی بهتره اما اگه صبرت تموم شد اینجوری جواب بده بدون ناراحتی😂😂 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🖐🏻‌♥️ حـٰال‌بحرانۍِمن‌‌بــاحـرم‌آرام‌شـود؛ بطلب‌تا‌دل‌مَن‌آرآم‌شـود…!:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مولاعلیﷻ: روزگاری می‌رسد مردم با زبان ، تظاهر به دوستی دارند اما در دل دشمن هستند ، به گناه افتخار می‌کنند، و از پاکدامنی به شگفت می‌آیند، و اسلام را چون پوستینی واژگونه می‌پوشند. _ نهج‌البلاغه‌. خطبه۱۰۸
🖤. مُزد جھاد می‌شود شهادت !
شهادت⇽لیاقت "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
🖤. مُزد جھاد می‌شود شهادت !
. میگفت : بعضیام هستن بجا اینکھ بگن من دلم میخواد، من دوست دارم ! میگن : خدا دلش میخواد .. خدا دلش نمیخواد .. خدا دوست داره اینجوری .. اینجوری خدا دوست نداره‌ها .. - اینا دقیقا همون کساییَن که خدا میشه همه زندگیشون : )🌱`
گناهی‌که‌توروپشیمونت‌کنه بهتر از ثوابی‌ِ‌ که‌ باهاش فازِ‌ مومن ‌بودن‌، برداری :)💔 👩🏻‍🦽🕳
🔰در جوانی تمرین کنید ✍🏻 : اگر امروز تمرین کردید، همیشه به دردتان خواهد خورد؛ اگر در جوانی تمرین نکرده باشید، وقتی به سنّ امثال بنده رسیدید، کار سخت خواهد شد. با نماز، با قرآن، با توسّلات، با دعاهای ماه شعبان، با مناجات شعبانیّه [اُنس بگیرید]. ۹۵/۳/۳ "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
هیچکس نگوید رای من یک نفر چه اثری دارد؛ میلیون ها از همین یک نفرها تشکیل می شود . . . ! _حضرت‌آقا "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
عرب ها به عباس بن علی میگویند: کفیل. کفیل، یعنی کسی که کفالت میکند کسی که کنارت هست و کارهایت‌را راست و ریست میکند..(:
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
خدایا.. جزو کسانی قرارمان بده که عادتشان آرام گرفتن به تو و شوق به توست❤️‍🩹 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
یه طوری زندگی میکنیم که انگار اصلا امام‌ زمان مهم نیست💔🚶🏻‍♂! چیکار کردی براش؟!