💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_134
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با رفتن امیرحسین از انباری، چند تا قاب عکس رو برداشتم و بقیه رو داخل کارتن گذاشتم.
با صدای تق تق در اتاقم گفتم:
_بیا تو!
با باز شدن در مامانفاطمه وارد اتاق شد که روی تختم نشستم.
مامان: چرا هنوز نخوابیدی؟
به مامان نگاهی کردم و گفتم:
_خودت چرا تا الان بیداری؟
مامان: خوابم نمیبره، کی برمیگردی تهران؟
_نمیدونم، اونجا که کاری ندارم.
مامان متعجب نگاهم کرد و گفت:
-یعنی چی کاری ندارم؟ اون دانشگاه پس چیه؟
_به قبولی این ترم امیدی ندارم، اصلا تو درسا خوب نیستم.
مامان فاطمه کنارم نشست و گفت:
-مائده، تو که درسات خوب بود.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_نمیدونم چم شده.
مامان: به اتفاقاتی که افتاده مربوط میشه؟
مکثی کردم و گفتم:
_شاید، این قضیه ها خیلی ذهنم رو درگیر کرده!
مامان: باشه، الان بخواب صبح باهم حرف میزنیم.
مامان فاطمه خواست بره که گفتم:
_مامان؟
برگشت و گفت:
-جانم؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
مامان سرش رو به نشانه تأیید تکون داد که گفتم:
_اگه... اگه یه پسری تو دانشگاه از من خواستگاری کنه و بگه که میخواد با خونوادهاش بیاد خواستگاری، شما مخالفت میکنید؟
مامان جلوتر اومد و گفت:
-اون پسر خیلی اشتباه میکنه که تو دانشگاه از تو خواستگاری میکنه، دانشگاه که جای اینکارا نیست، جای درس خوندنه!
_مامان؟ گناه که نکرده، فقط گفته میخواد بیاد خواستگاری!
مامان: اگه حرفش فقط همین بوده میاومده به خودمون میگفته، نه اینکه...
حرف مامان رو قطع کردم و گفتم:
_اون اصلا خونهاش تهرانه، شمارو هم اصلا نمیشناسه که بخواد بیاد پیشتون!
مامان مکثی کرد و گفت:
-مائده؟ من و پدرت تورو فرستادیم تهران درس بخونی، نه اینکه بری اونجا... استغفرالله!
_یعنی بهشون بگم پدر مادرم مخالفت کردند؟
مامان: الان بخواب، صبح باهم حرف میزنیم.
مامان فاطمه چند قدمی به سمت در اتاق برداشت که گفتم:
_مامان؟
-بله؟ دیگه چیه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_دوسِت دارم!
مامان در جوابم لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_135
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مامان در جوابم لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
کیفم رو روی دوشم انداختم و از پله ها پایین رفتم.
_بابا کجا رفت؟
امیرحسین نگاهی بهم کرد و گفت:
-رفته ماشینشو روشن کنه، گفت بیا جلوی در!
لبخندی زدم و گفتم:
_خداحافظ.
امیرحسین دستش رو به نشانه خداحافظی تکون داد که کفشهام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
در جلوی ماشین رو باز کردم و کنار بابا روی صندلی نشستم.
بابا: چیزی که جا نذاشتی؟
_نه بابا، بریم.
بابا: ایندفعه که رفتی، حالا حالا ها برنمیگردی.
کلافه باشهای گفتم که راه افتادیم.
از خوابگاه رد شدیم که رو به بابا گفتم:
_خوابگاه رو رد کردی!
بابا: خوابگاه نمیریم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_پس کجا میریم بابا؟
بابا نگاهی بهم کرد و گفت:
-دانشگاه.
سؤالی نگاهش کردم که ادامه داد:
-میخوام ببینم این دانشگاه صاحب نداره که تو روز روشن مزاحم دختر من میشن!
دستم رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم:
_مگه کی مزاحم من شده؟
بابا: مادرت چی میگفت؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_تروخدا بیخیال شو بابا، این پسره فقط از من یه سؤال کرد که من جوابی بهش ندادم، با خواهرش حرف زدم.
بابا: وقتی رسیدیم دانشگاه همه چی معلوم میشه، اسمش چیه؟
مکثی کردم و گفتم:
_بابا؟ این پسره با ادبیه، خونواده داره، کلا آدم خوبیه!
بابا: باریکلا، خوب بلدی ازش طرفداری کنی.
_من ازش طرفداری نمیکنم، دارم حقیقت رو میگم.
بابا جوابی بهم نداد که گفتم:
_مگه خواستگاری جرمه؟
بابا: خواستگاری از دختر من، اونم توی دانشگاه بله، جرمه!
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
_منکه اسمشو بهتون نمیگم، ببینم میتونید پیداش کنید یا نه؟
بابا نگاهی بهم کرد و گفت:
-داری لجبازی میکنی؟
حرفی نزدم که ماشین رو متوقف کرد و گفت:
-فقط میخوام بهش بگم دیگه دور و برت نیاد، همین.
_خودم بهش میگم، هم حرفای شمارو هم حرفای مامانفاطمه رو.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_136
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بابا به سمت خوابگاه دور زد که گفتم:
_اسمش عماده، عماد رضایی!
روبروی خوابگاه از ماشین بابا پیاده شدم و به سمت ورودی خوابگاه قدم برداشتم.
وارد ورودی خوابگاه شدم که نگاهم به رضایی که روبروی نگهبانی نشسته بود دوخته شد.
قدمی به سمتش برداشتم که متوجه حضورم شد و از جاش بلند شد.
رضایی: سلام خانم مقدم.
خواست به سمتم بیاد که به ماشین بابا نگاهی کردم و تا یک قدمی رضایی جلو رفتم که توی دید بابا نباشم.
رضایی: چیزی شده؟
آهسته گفتم:
_بابام.
نگاهی به بیرون انداختم که متوجه جای خالی ماشین بابا شدم.
نفس عمیقی کشیدم و رو به رضایی گفتم:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
رضایی: منتظر شما بودم.
_از کجا میدونستین که من قراره بیام؟
رضایی مکثی کرد و گفت:
-شقایق خانم گفتند توی راهین، دارین میاین اینجا!
_خب کارِتون؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
-راستش، شماره پدر یا مادرتونو میخواستم تا...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_به هیچ وجه، انتظار داشتم خواهرتون رو ببینم نه خودتون رو.
رضایی: شرمنده، کار داشت نتونست بیاد.
_دشمنتون شرمنده، حالا هم برید تا کسی مارو اینجا ندیده!
رضایی: ولی هنوز شماره پدر مادرتونو نگرفتم.
_ترجیح میدم با خواهرتون حرف بزنم...
با شنیدن صدای آشنایی از پشت سرم به عقب نگاه کردم:
-مائده؟
دایی حامد بود، با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
-سلام.
آهسته سلام کردم که صدای سلام رضایی رو شنیدم.
دایی به رضایی هم سلام کرد و گفت:
-نمیخوای ایشون رو معرفی کنی؟
مکثی کردم و گفتم:
_آقای رضایی، هم دانشگاهیم هستند.
رضایی جلو اومد و گفت:
-البته فعلا!
دایی متعجب نگاهش کرد که گفتم:
_منظورشون اینه که قراره هم گروه هم بشیم.
نگاهی به رضایی کردم و گفتم:
_شما داخل ماشینتون تشریف داشته باشین، تا جزوه هاتون رو بیارم.
رضایی چشمی گفت و به سمت ماشینش قدم برداشت.
دایی: خوبی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
-اومدم ببرمت خونه، قبلا هم گفتم که خیلیا میخوان ببیننت!
_راستش دایی، من هنوز نمیتونم با بقیه روبرو بشم.
نگاهی بهم کرد و گفت:
-دایی! چقدر منتظر بودم این کلمه رو بشنوم.
لبخندی زدم و گفتم:
_بهتره یه چند روزی بگذره بعد.
دایی: چند روز که گذشت، مگه باید چقدر بگذره؟
نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم:
_نمیدونم!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_137
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دایی: چند روز دیگه باید صبر کنیم؟
_با بابام حرف میزنم.
مکثی کردم و ادامه دادم:
باهاش میام.
دایی سرش رو تکون داد و گفت:
-جزوه های هم دانشگاهی تو ببر، نذار زیاد منتظر بمونه؟
به ماشینش نگاه کردم، چرا هنوز نرفته؟
رو به دایی باشهای گفتم و جزوه شقایق رو از توی کیفم در آوردم.
به سمت ماشینش قدم برداشتم و کنارش ایستادم.
تقّی به شیشه ماشین زدم که شیشه رو پایین کشید.
جزوه رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_جزوه رو بگیرین؟
رضایی: بله؟
با ابروهام به دایی اشاره کردم و گفتم:
_جزوه رو بگیرین.
آهانی گفت و جزوه رو از دستم گرفت.
خواستم برگردم که گفت:
-فقط شماره پدر مادرتون؟
_آقای رضایی؟ من باید یه حرف رو دوبار بزنم؟
رضایی: خواهش میکنم خانم مقدم!
به دایی نگاهی کردم و آدرس محل کار بابا داخل تهران رو داخل یه برگه نوشتم و به رضایی دادم.
_پدرمو دیدین یا عکسشو نشونتون بدم؟
رضایی به آدرس نگاهی کرد و گفت:
-یه بار از دور دیدمشون.
_کت و شلوار تنشه، پیراهنش هم نارنجیه کمرنگ، احتمالا یه کیف هم توی دستشه، ساعت چهار برین به همین آدرسی که بهتون دادم، ماشینش هم سفیده!
رضایی سرش رو به نشانه تکون داد و گفت:
-خیلی ممنون.
_در ضمن، پدرم شمارو به چشم یه مزاحم میبینه، پس زیاد خوش بین نباشین.
مکثی کردم و گفتم:
_راستی، به خواهرتون سلام برسونید.
از ماشین رضایی دور شدم و به سمت دایی قدم برداشتم.
‹عمادرضایی👇🏻›
به مردی که داشت سوار ماشین سفید میشد نگاه کردم.
مشخصاتش همون بود، از ماشین پیاده شدم و به سمتش قدم برداشتم.
داشت با گوشیش صحبت میکرد که گفتم:
_سلام، آقای مقدم؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
-سلام، بله؟
_یه چند لحظه باهاتون کار داشتم.
تماسش رو قطع کرد و گوشیش رو روی داشبورد ماشینش گذاشت.
مقدم: بفرمایید؟
_میشه بریم به جای بهتر صحبت کنیم؟
مقدم: بنده شمارو میشناسم؟
جمله مائده خانم توی ذهنم اومد:
(پدرم شمارو به چشم یه مزاحم میبینه)
مکثی کردم و گفتم:
_من مزاحمم!
خندهای کرد و گفت:
-حالت خوبه پسر جون؟
_بله خوبم!
مقدم: پس این حرفا چیه؟
_دخترتون گفتند منو به این اسم میشناسین، به خاطر همین خودمو اینطوری معرفی کردم.
متعجب نگاهم کرد و بعد از مکث طولانی گفت:
-عماد رضایی؟
_بله!
پوزخندی زد و گفت:
-خیلی دل و جرئت داری که اومدی پیش من، منو از کجا پیدا کردی؟
_زیاد سخت نبود، آدرستون رو از دخترتون گرفتم.
مقدم: از دخترم؟ دوباره کی رفتی پیشش؟
_امروز صبح.
خشمگین نگاهم کرد و گفت:
-حالا چی میخوای؟
_میخواستم اگه اجازه بدین، یه روزی رو برای خواستگاری مشخص کنیم.
مقدم: اجازه نمیدم، دیگه؟
فکر اینجاشو نکرده بودم، مکثی کردم و گفتم:
_من دخترتون رو دوست دا...
نذاشت حرفم کامل بشه که کف دستش روی صورتم نشست.
مقدم: یکم خجالت بکشی بد نیست!
دستم رو روی جای سیلی گذاشتم و گفتم:
_مگه چی گفتم؟
مقدم: بهتره بری درساتو بخونی جای این حرفا، اگه نمیخوای درس بخونی و اومدی دانشگاه برای همچین کاری، بدون دختر بد کسی رو انتخاب کردی، حالا هم برو خونهتون!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_138
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مقدم: بهتره بری درساتو بخونی جای این حرفا، اگه نمیخوای درس بخونی و اومدی دانشگاه برای همچین کاری، بدون دختر بد کسی رو انتخاب کردی، حالا هم برو خونهتون!
خواست پشت فرمون بشینه که گفتم:
_میشه بگین اشکال کار من کجاست؟
لحظهای نگاهم کرد و گفت:
-همه جاش اشکاله، اینکه توی دانشگاه از دختر من خواستگاری کردی، اصلا برای چی باهاش حرف زدی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_اصلا چرا داری تو دانشگاه دختر من درس میخونی، اصلا چرا داری نفس میکشی، درسته؟
مقدم: چند سالته پسر جون؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_۲۱سالمه
مقدم: به نظرت هنوز برای ازدواجت زود نیست؟
_به نظرم دیر هم هست.
مقدم: ولی دختر من فقط نوزده سالشه، هنوز برای من همون دختریه که داره عروسک بازی میکنه و اصلا به این حرفایی که تو میزنی فکر نمیکنه.
_از کجا میدونین که فکر نمیکنه؟
مقدم: چون من پدرشم.
_ازش پرسیدین؟
با تعجب نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت:
-از چی داری حرف میزنی؟
_از کجا میدونین که به من علاقه ندارند؟
از ماشینش پیاده شد و به سمتم قدم برداشت.
از ترس قدمی به عقب برداشتم که انگشت تهدیدش رو بالا آورد و گفت:
-داری خیلی حرف میزنی، حواست باشه داری چی میگی و جلوی کی میگی.
_چرا نمیذارید خود دخترتون تصمیم بگیره؟
مقدم: مثل اینکه اون سیلیای که بهت زدم ادبِت نکرده!
مکثی کرد و ادامه داد:
-حالا هم برو، اگه یه بار دیگه دور و بر دختر من پیدات بشه میدمت به همین تیر برق ببندنت!
سوار ماشینش شد و به سمت انتهای خیابون راه افتاد.
از ماشین پیاده شدم و رو به ریحانه گفتم:
_ریحانه؟
به سمتم نگاه کرد.
از جمع دوستانش جدا شد و به سمتم آمد.
ریحانه: اینجا چیکار میکنی؟
_تا خونه میرسونمت.
ریحانه سوار شد که پشت فرمون نشستم.
ریحانه: رفتی سراغ معشوقهات؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_آره، به زور آدرس پدرشو ازش گرفتم.
ریحانه: خب؟
_پدرش یه سیلی بهم زد و گفت دیگه دور و بر دختر من پیدات نشه.
ریحانه متعجب نگاهم کرد و گفت:
-بهت سیلی زد؟
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم.
ریحانه: با تو ام، میگم بهت سیلی زد؟
_ولش کن، حق داشت.
ریحانه: اون بهت سیلی زد تو هم وایستادی نگاهش کردی؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_گیج شدم ریحانه، همهاش یه حسی بهم میگه دارم اشتباه میکنم.
ریحانه: چه اشتباهی؟ اگه خواستگاری اشتباهه همه اشتباه کردند.
_پس چرا اینهمه سنگ میندازند جلوی پام؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_139
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
جلوی خونه ماشین ماشین رو نگه داشتم و رو به ریحانه گفتم:
_ممنون که کمکم میکنی!
لبخندی زد و گفت:
-لازم نیست تشکر کنی، حالا هم پیاده شو که مامان یه شام خوشمزه درست کرده!
_من نمیام، تو برو داخل بگو من درس داشتم نتونستم بیام.
ریحانه: یعنی دروغ بگم؟
نگاهش کردم و گفتم:
_پس هیچی نگو، زنگ زدند خودم بهشون میگم.
ریحانه: میخوای کجا بری؟
_میخوام با خودم خلوت کنم، حالم اصلا خوب نیست.
ریحانه از ماشین پیاده شد و بعد از خداحافظی وارد خونه شد.
‹مائده👇🏻›
بابا ماشین رو روبروی یه آپارتمان متوقف کرد و گفت:
-رسیدیم!
از ماشین پیاده شدم و پشت سر بابا ایستادم.
با باز شدن در پشت سر بابا وارد محوطه آپارتمان شدم.
سوار آسانسور شدیم و طبقه سوم از آسانسور پیاده شدیم.
با فشردن زنگ واحد دایی حامد در رو باز کرد.
دایی: خوش اومدین.
بعد از بابا روی فرش خونه دایی پا گذاشتم و به خانمی که داشت به سمتم میاومد نگاه کردم.
محکم منو بغل کرد و گفت:
-کجا بودی تو؟
با تعجب به بابا نگاه کردم که گفت:
-نازنین خانم، زنِ دایی حامدته!
از بغلش جدا شدم که به صورتم خیره شد و گفت:
-چقدر شبیه هدیهای!
لبخندی زدم و کنار بابا روی مبل نشستم.
به دختری که سینی چای رو روبروم گرفت نگاهی کردم و گفتم:
_خیلی ممنون!
دختر: نوش جان.
استکان چای رو روی میز گذاشتم که نازنین خانم گفت:
-دخترم نیلوفر!
بابا: حسین کجاست؟
نازنین خانم: خونه دوستاشه، اونم میبینید.
بهم نگاهی کرد و ادامه داد:
-خیلی بزرگ شدی، انگار همین دیروز بود که پیشمون بودی.
دایی: خب چه خبر دایی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_خبر خاصی که نیست، سلامتی.
دایی لبخندی زد و گفت:
-به قیافت نمیخوره که خواستگار داشته باشی، خواستگار داری یا نه؟
لبخندی از سر خجالت زدم و به بابا نگاه کردم.
بابا: یه نفری هست، که هنوز تکلیفش معلوم نیست.
دایی: یعنی چی هنوز تکلیفش معلوم نیست.
بابا: یعنی هنوز نمیشه بهش گفت خواستگار، بگذریم، مهدیار کجاست؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_140
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دایی: از محل کارش رفته مأموریت، فردا پسفردا برمیگرده!
بعد از خداحافظی با زندایی نازنین به سمت ماشین بابا قدم برداشتم و سوارش شدم.
لحظهای بعد بابا پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد.
به سمت خوابگاه راه افتادیم.
بابا: تو هنوز با این پسره در ارتباطی؟
با تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:
_کدوم پسره؟
بابا: خودتو به گیجی نزن، من میتونم در مورد کدوم پسر صحبت کنم؟
_رضایی؟
بابا سرش رو به نشانه تأیید تکون داد که گفتم:
_نه، باهم در ارتباط نیستیم.
بابا: دروغ گفتن رو از کی یاد گرفتی؟ بهش نگفته بودی دهنش قرص باشه همه چیزو بهم گفت!
_چی رو؟
بابا: اینکه همون صبحی که از رشت اومدیم دیدیش، بعد آدرس من رو بهش دادی.
توی دلم فحشی نثار رضایی کردم و گفتم:
_مجبور شدم بابا، دایی حامد اونجا بود نمیتونستم جلوی دایی باهاش جأر و بحث کنم.
بابا: ولی میتونستی بهش توجهی نکنی و راهت رو بگیری بری داخل خوابگاه، ولی وایستادی، باهاش حرف زدی و آدرس من رو بهش دادی.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_آره، نباید اصلا باهاش حرف میزدم.
بابا: ولی اشکال نداره، جاش یه سیلی خوابوندم توی گوشش تا بفهمه دیگه نباید باهات حرف بزنه؟
متعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:
_بابا؟ راست که نمیگی؟
بابا: راسته.
_بابا؟ من با اون همدانشگاهیم، مدام باهم چشم تو چشم میشیم.
بابا: بالاخره باید حساب کار دستش میاومد.
نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون انداختم.
نزدیک خوابگاه بودیم که بابا گفت:
-یه سؤال ازت میپرسم راستشو بهم بگو.
با رسیدن به جلوی خوابگاه بابا ماشین رو متوقف کرد.
_چه سؤالی؟
بابا به چشمانم خیره شد و گفت:
-دوسِش داری؟
لحظهای گوشم سنگین شد، نفس کشیدن برایم سخت بود.
نگاهم رو از بابا گرفتم و به روبروم انداختم.
بابا دوباره سؤالش رو تکرار کرد که سرم رو پایین انداختم.
بابا: الان وقت خجالت کشیدن و اینا نیست، جوابمو بده.
مکثی کردم و گفتم:
_شاید!
بابا: شاید یعنی چی؟ مطمئنم توی این مدت خیلی به این موضوع فکر کردی، پس حالا بهم بگو دوسش داری یا نه؟
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم که گفت:
-سرتو تکون نده، میخوام واضح بهم بگی مائده!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_آره...
مکث تقریبا طولانیای کردم و گفتم:
_دوسِش دارم♥️
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_141
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مکث تقریبا طولانیای کردم و گفتم:
_دوسِش دارم♥️
با روشن شدن ماشین به سمت خوابگاه راه افتادیم.
نگاهی به بابا که سکوت کرده بود کردم و سرم رو دوباره پایین انداختم.
جلوی خوابگاه ماشین متوقف شد که گفتم:
_ممنون بابا، خداحافظ
خواستم از ماشین پیاده بشم که بابا گفت:
-بشین!
روی صندلی نشستم و با تعجب به بابا نگاه کردم.
بابا: شماره مو بده به عماد رضایی، بگو منتظر تماس پدر مادرش میمونم.
لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم.
وارد خوابگاه شدم که شقایق به استقبالم اومد.
شقایق: دیدار اول با خونواده داییت چطور بود؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_عالی!
شقایق نگاهی بهم کرد و گفت:
-مثل اینکه بهت خیلی خوش گذشته، بدو بیا باید همه چیزو برام تعریف کنی.
دستم رو گرفت و تا جلوی اتاق من رو کشید.
دستم رو از دستش رها کردم و گفتم:
_دستمو کَندی، خودم میام.
روی تخت نشستم و صورتم رو بین دستانم گرفتم.
شقایق: خوابیدی؟ گفتم باید برام تعریف کنی.
لحظهای چهره رضایی در ذهنم مجسم شد که سرم رو بالا گرفتم.
شقایق مرموز بهم خیره شده بود که گوشیمو برداشتم.
صفحه پیام های ریحانه رو باز کردم و شماره بابا رو براش فرستادم.
زیرش نوشتم:
_شماره پدرم، گفت منتظر تماسِ پدر مادرتون میمونه!
گوشیمو خاموش کردم و کنارم گذاشتم.
شقایق: حالت خوبه؟
نگاهی بهش کردم و بعد از کمی مکث گفتم:
_اوهوم
شقایق: تو فکر چیای؟
خواستم حرفی بزنم که صدای پیامک مانعم شد.
ریحانه نوشته بود:
-ممنون عزیزم😊
لبخندی زدم و گوشی رو همونجا گذاشتم.
با صدای مامان فاطمه سینی رو داخل دستم گرفتم:
-مائده چایی رو بیار!
نفس عمیقی کشیدم و کنار در آشپزخونه ایستادم.
شقایق دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
-استرس داری؟
_یکم!
شقایق: برو خونواده دوماد منتظرند.
چشمانم رو بستم و لحظه ای بعد باز کردم.
از آشپزخونه خونه دایی حامد بیرون اومدم و سینی رو به سمت خانم رضایی گرفتم.
_بفرمایید.
تشکری کرد که سینی رو چرخوندم و روبروی ریحانه گرفتم.
ریحانه استکان چای رو برداشت و گفت:
-ممنون!
قدمی به سمت چپ برداشتم سینی رو جلوی عماد گرفتم.
بعد از برداشتن استکان لبخندی زد و گفت:
-خیلی ممنونم.
در جوابش لبخندی زدم و سینی رو روی میز گذاشتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_142
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
کنار بابا روی مبل نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم.
حرف هایی که داشت زده میشد کم و بیش بهش توجه میکردم.
اما فکرم مدام درگیر عماد بود.
بابا: مائده؟
_جانم بابا؟
بابا: آقا عماد رو راهنمایی کن، برید داخل تراس باهم صحبت کنید.
به عماد نگاهی کردم و گفتم:
_چشم.
از روی مبل بلند شدم و کمی عقب تر از عماد وارد تراس شدم.
نگاهم رو به شهری که زیر پام بود انداختم که عماد گفت:
-اگه ریحانه نبود، من الان اینجا نبودم، نشسته بودم یه گوشه و داشتم حسرت یه همچین لحظهای رو میخوردم.
_خواهر خوبی دارین، قدرشو بدونید.
عماد مکثی کرد و گفت:
-روز اولی که تو دانشگاه دیدمتون، یه حس عجیبی ازتون میگرفتم.
تا اینکه در مورد اون مقاله باهم همگروه شدیم.
با کلی خجالت رفتم سراغ ریحانه و در مورد شما باهاش گفتم.
اولش شروع کرد به تیکه انداختن ولی بعدش گفت که باید قرار خواستگاری بذارم.
_شنیدم از پدرم یه سیلی خوردین.
خندهای کرد و گفت:
-چیزی نبود، اگه از پدر زنم سیلی نمیخوردم جای تعجب داشت.
از شنیدن کلمه پدر زن تعجب کردم که انگار مغزم رو خوند و گفت:
-البته، امیدوارم پدر زنم باشن.
سرم رو پایین انداختم و جوری که نبینه لبخند زدم.
لحظهای بعد وارد پذیرایی شدیم و سر جاهای خودمون نشستیم.
بابا فردا رو برای عقد موقت انتخاب کرد که خونواده عماد هم موافقت کردند.
چادرم رو سرم کردم و به نیلوفر که هنوز خواب بود نگاه کردم.
به سمتش رفتم و بازوشو تکون دادم.
_نیلوفر؟ بیدار شو به کلاسات نمیرسی ها.
خمیازهای کشید و چشمانش رو باز کرد.
نیلوفر: صبح بخیر.
_صبح شمام بخیر، بلند شو من دارم میرم.
خواستم از اتاق بیرون برم که نیلوفر گفت:
-مائده جون؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_جانم؟
نیلوفر: منم میرسونی با خودت؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-مگه خودت سرویس نداری؟
به ساعت اشاره کرد و گفت:
-جا میمونم، اگه با آقا عماد میرین منم برسونین.
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
_باشه، فقط سریع باش که الان میاد دنبالم.
بوسهای روی گونهام گذاشت که از اتاق بیرون رفتم.
به نازنین خانم که پشت میز صبحونه نشسته بود نگاهی کردم که گفت:
-داری میری؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که گفت:
-صبحونه نمیخوری؟
_ممنون زندایی، صبح زود یه چیزی خوردم.
نیلوفر آماده شد و از پله ها پایین اومد.
خواست از کنارم رد بشه که دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
-گفتم سریع باش، نه دیگه اینهمه!
لبخندی زد و چند تا لقمه از روی میز برداشت و توی دهنش گذاشت.
نازنین خانم: نیلوفر؟ تو که به سرویست نمیرسی.
نیلوفر: میدونم، مائده جون منو میرسونه.
-لازم نکرده مزاحم دختر عمهات بشی، صبر کن خودم میرسونمت.
_نه زندایی، مزاحم نیست، تو راه نیلوفر رو هم میرسونیم.
زندایی مرموز به نیلوفر نگاه کرد و گفت:
-وای به حالت اگه مائده بهم بگه که اذیتش کردی، تا یه هفته گوشی و کامپیوتر تعطیل!
نیلوفر: چشم.
با صدای زنگ آیفون به تصویر عماد که توی آیفون افتاده بود نگاه کردم.
آیفون رو برداشتم و گفتم:
_الان میام.
پشت سر مائده سوار آسانسور شدم و از آپارتمان بیرون اومدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_143
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
به عماد نگاهی کردم و گفتم:
_سلام، نیلوفر امروز از سرویسش جا مونده، گفتم با ما بیاد.
عماد: اشکالی نداره، سوار شید.
سوار ماشین شدم که راه افتادیم.
گوشیم رو روشن کردم و رو به عماد گفتم:
_ریحانه چش شده؟
عماد: چطور؟
مکثی کردم و گفتم:
_دیشب بهش زنگ زده بودم صداش گرفته بود.
عماد: نمیدونم، به من که چیزی نگفته، شاید سرما خورده!
از آینه به نیلوفر که سرش توی گوشی بود و مدام داشت زیر لب میخندید نگاه کردم.
عماد: نیلوفر خانم شما کلاس چندمی؟
نیلوفر هیچ واکنشی نشون نداد، انگار صدای عماد رو نشنیده بود.
_نیلوفر؟
نیلوفر: بله؟
_عماد پرسید کلاس چندمی؟
نیلوفر نگاهی به عماد کرد و گفت:
-هشتم، البته آخرای مدرسهست، دیگه تقریبا میتونم بگم نهمم.
عماد لبخندی زد و گفت:
-نمره هات چطوره؟
نیلوفر: بدک نیست.
نیلوفر مکثی کرد و گفت:
-ممنون همینجاست.
به مدرسه دخترانه اونطرف خیابون نگاهی کردم که عماد ماشین رو متوقف کرد.
نیلوفر: خیلی ممنون خدانگهدار.
باهاش خداحافظی کردم، بعد از ورودش به مدرسه به سمت دانشگاه حرکت کردیم.
روبروی ورودی دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و وارد راهرو دانشگاه شدیم.
از عماد جدا شدم و به سمت کلاس خودم قدم برداشتم.
چند روزی باید توی خونه دایی حامد زندگی کنم؛
تا بابا خونه رشت رو بفروشه و یه خونه نزدیک خونه دایی حامد بگیره!
به شقایق که روی صندلی های راهرو دانشگاه نشسته بود نگاه کردم.
به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام.
با دیدن من چشمانش برقی زد و گفت:
-معلوم هست کجایی تو؟
_فعلا که اینجام.
لبخندی زد و محکم من رو توی آغوشش گرفت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_144
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
لبخندی زد و محکم من رو توی آغوشش گرفت.
شقایق: چرا از رشت رفتین؟
_دیگه نشد اونجا بمونیم، همین چند روزه یه خونه داخل تهران میگیریم.
شقایق: بدون تو من اونجا تنها میمونم.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
_ازدواج کن تا تنها نمونی!
لبخندی زد و همراه هم وارد کلاس شدیم.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
بابا بود، جواب دادم:
_جانم بابا؟
بابا: سلام مائده، کجایی؟
_تو راه خونه دایی، چطور مگه؟
بابا: بیا به این آدرسی که برات پیامک میکنم، همونطرفاس.
_خب این آدرس کجا هست؟
بابا: خونه مون، بدو بیا کمک دست مامان فاطمهات!
_چشم الان میام.
به پیامی که داخلش آدرس بود نگاه کردم.
_عماد؟ یکم جلوتر نگه دار.
عماد: چرا؟ مگه نمیری خونه داییت؟
_نه، باید برم کمکم مامانم، همینجا نگه دار.
از ماشین پیاده شدم و از عماد خداحافظی کردم.
به در و دیوار خونه جدیدمون نگاهی کردم و زنگ آیفون رو فشار دادم.
مامان: بیا تو مائده.
با باز شدن در وارد خونه شدم و در هال رو باز کردم.
بازار شام بود، همه اثاثیه هارو ریخته بودند تو خونه تا من و مامان بذاریمشون سر جاشون.
_بابا کجاست مامانی؟
مامانفاطمه: گفت کار داره، رفتش، امیرحسین هم باهاش رفت.
به وسایلا اشاره کردم و گفتم:
_الان ما تنهایی اینارو چجوری جابهجا کنیم؟
مامانفاطمه جلو اومد و گفت:
-اونایی که میتونیم رو خودمون جابهجا میکنیم، اونایی هم که نمیتونیم صبر میکنیم تا بیان!
همراه مامان فاطمه شروع کردم به جا به جا کردن وسایل خونه.!
بعد از گذشت حدود دو ساعت خونه جمع و جور تر شد.
خسته روی مبل افتادم که مامان یه لیوان شربت برام درست کرد و کنارم گذاشت.
مامان بهم خیره شده بود که گفتم:
_چیزی شده مامان؟
مامان فاطمه سرش رو به نشانه نه تکون داد که ادامه دادم:
_پس چرا یه ساعته بهم خیره شدی؟
مامان: آخه آخر هفته قراره توی لباس عروس ببینمت، دل تو دلم نیست.
لبخندی زدم و خودم رو توی آغوشش رها کردم.
مامان: اون روزی که محمدرضا ازم خواستگاری کرد، گیج بودم.
تا حالا کسی ازم خواستگاری نکرده بود، حالا هم که یکی ازم خواستگاری کرد...نمیتونستم محمدرضا رو قبول کنم، ولی کمی ته دلم دوسِش داشتم.
روی زانوهام نشستم و گوشم رو شنوای حرفای مامان فاطمه قرار دادم.
مامان: با مادرم صحبت کردم اما چیزی جز یک کلمه نصیبم نشد، نه!
_مادرت مخالف ازدواج بود؟
مامان فاطمه سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:
-خیلی سخت مخالف بود، جوری واکنش نشون داد که همون موقع فکر ازدواج با محمدرضا رو به گور بردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_145
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_پس چجوری ازدواج کردین؟
مامان فاطمه لحظهای مکث کرد و گفت:
-شب پدرم اومد خونه و گفت که پدر محمدرضا بهش زنگ زده و قرار خواستگاری گذاشته، از من پرسید، دوسش دارم یا نه؟
با فکر اینکه قصه به جاهای جذابش رسیده ساکت موندم.
ادامه داد:
-منم بعد از کلی خجالت کشیدن، حرفمو گفتم و سرم رو پایین انداختم.
مامان فاطمه هم مثل من توی اینجور مواقع خجالتی بود.
مامان: حالا تو بگو، عماد رو دوست داری یا نه؟
خندهای کردم و گفتم:
-مامان؟ آخر هفته عقدمونه، چه سؤالایی میپرسی!
مامان فاطمه کوتاه نیومد و گفت:
-میخوام بشنوم، دوسش داری یا نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_بله، دوسِش دارم.
از ماشین پیاده شدم که شقایق دستم رو گرفت و گفت:
-بذار کمکت کنم عروس خانم.
وارد خونه شدیم که صدای دست زدن به گوشم رسید.
کنار عماد روی صندلی عقد نشستم که عاقد وارد مجلس شد.
روی صندلی خودش نشست و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم جمعیت غرق در سکوت شد.
عاقد: انشاءالله که این زوج جوان تا آخر عمر خوشبخت باشن و به پای هم پیر بشن یه صلوات بفرستین.
همه جمع باهم صلواتی فرستادند که عاقد ادامه داد:
-انشاءالله که این عشق هم یک عشق پاک به دور از هرگونه بدی و شر باشه صلوات دیگری بفرستین.
دوباره جمع حاضر صلواتی فرستادند که عاقد خطبه را شروع کرد.
قرآن را باز کردم و همراه عماد مشغول خوندن شدم.
هنوز چیزی نگذشته بود که شقایق گفت:
-عروس رفته گل بچینه!
چشمانم رو میبندم و لحظهای بعد باز میکنم.
شقایق: عروس رفته گلاب بیاره!
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم، آیا بنده وکیلم؟
سرم رو بالا آوردم و به جمعیت نگاه کردم.
به دایی حامد و دایی مهدیار که با ذوق به من خیره شده بودند لحظهای خیره شدم.
_با اجازه پدرم و...
لحظهای مکث کردم و به مامان فاطمه که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
_و مادری که خیلی برام زحمت کشید، بله!
#پـایـان
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱