فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چ سالیه اون سالی که بتونم اربعین حرم باشم
بی خیاله سبزه و سیر و سمنو
سین مثلِ سفره کرم
سین مثلِ سایه علم
سین مثلِ ساعت حرم به وقت زهرا♥️))
سین مثل سرور که تویی
سین مثلِ سینه زدنم به عشق طاها😍
سین مثلِ سلام آقا سلام شاه کربلا
سین مثلِ سلام حسین(ع)🥲🖐🏻❤️🔥
#فقط_فور
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
چ سالیه اون سالی که بتونم اربعین حرم باشم بی خیاله سبزه و سیر و سمنو سین مثلِ سفره کرم سین مثلِ سا
خیلی قشنگ و حقِ حتما ببینیددد🥲👌🏻
169_58224250549857.mp3
4.11M
🔺تحدیر (تندخوانی) جزء نهم قرآن کریم
👤 استاد معتز آقایی
_التماس دعا♥️
☘️🍀🍃☘️🍀🍃
🌸پیامبر اکرم (ص) فرمودند: اگر كسى در اين ماه يك آيه از قرآن تلاوت كند، ثوابش مثل كسى است كه در غير ماه رمضان يك ختم قرآن كرده است.
👤 توییت استاد رائفیپور
✍🏻 الهی حول حالنا الی احسن الحال بظهور الحجة…
امیدوارم سال نو برای همه مردم جهان، بویژه مردم شریف ایران خصوصا منتظران حضرت ولی عصر عج توأم با خیر و برکت، سلامتی و آرامش باشد.
#نوروز
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
_طبق بیانیه رهبر انقلاب ؛
سال ۱۴۰۳ سال "جهش تولید با مشارکت مردم"
نام گذاری شد
اگر شما میخواهید روز اوّل فروردین
را برای خودتان روز نو و نوروز قرار دهید
شرطش این است که حـرکـتی انجام
دهید؛ حادثهای بـیافرینـید! آن حادثه
در کجاست؟ در درون خود شما
«حوّل حالنا الى احسن الحال...»
سعی کنید روز اوّل فروردین را
برای خودتان "نوروز" کنید!
_حضرت آقا، ۷۷/۱/۱
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_طبق بیانیه رهبر انقلاب ؛ سال ۱۴۰۳ سال "جهش تولید با مشارکت مردم" نام گذاری شد
سال جهش تولید با مشارکت مردم
مبارک باشه ❤️🥳
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
سال جهش تولید با مشارکت مردم مبارک باشه ❤️🥳
اگر ما بخواهیم جهش تولید داشته باشیم، بایستی اقتصاد را مردمی کنیم، باید پای مردم را به عرصهی تولید به نحو محسوسی باز کنیم، موانع حضور مردم را برطرف کنیم. ظرفیتهای مردمی بایستی فعال بشود.
لذا من شعار امسال را این قرار دادم: «#جهش_تولید_بامشارکت_مردم»
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
تولدت مبارك سردار دلھا♥️
یِکُم فروردین، سالروز تولد
شھید حاج قاسم سلیمانی
گرامی باد 🕊
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
سال جهش تولید با مشارکت مردم مبارک باشه ❤️🥳
📸 چرا جهش تولید و مشارکت مردم؟
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
«بِسْمِاللہِالرَّحمٰنِالرَّحیمِ»✨
اِلهۍعَظُمَالْبَلاء
وَبَرِحَالْخَفآءُ
وَانْڪَشَفَالْغِطآء
وَانْقَطَعَالرَّجآء
ُوَضاقَتِالاَْرْضُ
ُوَمُنِعَتِالسَّمآء
وَاَنْتَالْمُسْتَعانُ
وَاِلَیْڪَالْمُشْتَڪۍ وَعَلَیْڪَالْمُعَوَّلُفِۍالشِّدَّةِوَالرَّخآء
ِاَللّهُمَّصَلِّعَلۍمُحَمَّدوَالِمُحَمَّد
اُولِۍالاَْمْر
الَّذینَفَرَضْتَعَلَیْناطاعَتَهُمْ
وَعَرَّفْتَنابِذلِڪَمَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْعَنّابِحَقِّهِمْفَرَجاًعاجِلاقَریباً
ڪَلَمْحِالْبَصَرِاَوهُوَاَقْرَب
ُیامُحَمَّدُیاعَلِۍیاعَلِۍُیامُحَمَّدُ
اِکْفِیانۍفَاِنَّکُماڪافِیانِ
وَانْصُرانۍفَاِنَّکُماناصِرانِ
یامَوْلانایاصاحِبَالزَّمان
ِالْغَوْثَالْغَوْثَالْغَوْثَ
اَدْرِکْنۍاَدْرِکْنۍاَدْرِکْنۍ
السّاعَةَالسّاعَةَالسّاعَة
الْعَجَلَالْعَجَلَالْعَجَل
َیااَرْحَمَالرّاحِمینَ
بِحَقِّمُحَمَّدوَالِہالطّاهِرین
#دعایفرج🌱
#اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجَ🌸
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت28
–اگه وقت کردم می خونمش.
نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم.
بی مقدمه گفتم:
ــ میگه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بذاریم.
مادر با تعجب گفت:
– می خوای بگی بیاد خواستگاری؟
ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟
ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟
با خجالت گفتم:
–ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مادر به کمکم آمد و گفت:
–عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورهاش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم.
سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم:
–ممکنه یکی عوض بشه؟
ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه.
بعد آهی کشیدو ادامه داد:
–ببین دخترم، بذار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه، اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست.
یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟
یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم.
مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کرد و گفت:
–راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه.
مگه همیشه نمیگفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که خادم امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟
می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم.
می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد:
–خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری.
یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است و من چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم.
فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به قطرهی اشکی کرد.
اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم.
مادر چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت:
– بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد.
غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت:
–یعنی اینقدر در گیر شدی؟
از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشد زندانیش کرد. کاش میشد برای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلا کاش دارویی اختراع میشد که باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت.
مادر برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت:
ــ راحیل.
نگاهش کردم.
ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته. تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم.
نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم:
–خیلی برام دعا کن مامان.
یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام برد و بوسه ای رویشان نشاند وگفت:
–حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه.
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت29
روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام را خواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشی، نیم خیز شدم و نگاهش کردم.
دختر خاله ام بود.نوشته بود:
– فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده.
من هم نوشتم:
–زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم.
ــ مگه چه خبره؟
ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام.
_باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟
ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو.
ــ بیا و خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده.
ــ باشه پس رسیدی دم خونهی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین...
–باشه، شب بخیر.
بعد از آخرین کلاس دانشگاه، من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم.
سارا سرش را به اطراف چرخاندو گفت:
–کاش آرش بود و مارو تا ایستگاه می رسوندا.
با تعجب نگاهش کردم.
– مگه همیشه میرسونتت؟
ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه.
حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند.
با صدای سارا از فکربیرون آمدم.
–کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه.
برگشتم، آرش را دیدم. پشت فرمان نشسته بود و با بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم.
به سارا گفتم:
–تو برو سوار شو، من خودم میرم.
ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که...
باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
–یعنی چی؟
کمی مِن ومِن، کرد و گفت:
–منظورم اینه باهاش راحتی دیگه.
عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت.
صدای حرکت ماشین نیامد. کنجکاو شدم. برای همین به بهانهی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخاندم.
آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، و این موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نور به گلویم چسباند.
پا تند کردم طرف ایستگاه.
نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم.
–خانم رحمانی.
برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده. سارا هم دلخور نگاهم می کرد. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم.
به دقیقه نکشید که صدای گوشیم بلند شد، آرش بود.جواب دادم.
ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود...
دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر دو راهی گذاشت که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یا نه. با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
–آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم.
تمام مسیر خانهی آقای معصومی فکر و خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم.
با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم.
دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم.
شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙💍
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت30
نزدیک شد و سلام کرد.
سرد جواب دادم و پرسیدم:
– شما اینجا چیکار...
نگذاشت حرفم راتمام کنم.
–چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟
ــ گفتم که کار دارم.
ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی...
ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم.
سرش را پایین انداخت و لحظه ای سکوت کرد.
یک لحظه نگاهش کردم. یک بلوز بافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود.
سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد.
دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی و ویران گر بود.
ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم.
–دختر خالم قراره بیاد دنبالم،
–خب پس کی...
می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم:
–خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست.
کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت:
– با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟
از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟
بااخم گفتم:
–من که قبلا دلیل اینجا بودنم رو براتون توضیح دادم...
صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم. اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد.
تا همین جا هم زیادی خودمانی شده بود.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم.
–منتظر پیامتون هستم.
از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم.
تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد.
فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش. واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم.
آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ای به من وریحانه لبخند می زد.
موهای خرماییش را آب وجارو کرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد.
–یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟
ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گر و قوی، چهارشانه باسینهی ستبر که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم...
آقای معصومی سوالی نگاهم کرد.
بغضم راخوردم وگفتم:
–الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم. صبرکنید یه نگاهی به آشپزخونه بندازم. کابینت مخصوص مواد غذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم.
بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خورد و خوابید.
من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم.
در فریزر مقداری گوشت چرخ کرده بود. فکر کردم کباب تابه ای خوب است. البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذا نبود.
در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در و با کلی خرید وارد شد.
با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت.
یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود.
اشاره ای به جعبه شیرینی کرد و بی مقدمه گفت:
–بفرمایید
نگاهی به جعبه انداختم و گفتم شیرینی چیه ؟
حالت صورتش غمگین شد و دستی در موهاش کشید. روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشست
گفتم
_ الان یه دم نوش دم میکنم
سرش را بالا آوردو گفت:
–خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی کشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه...
با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد."
اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم:
ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید.
سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
راستش شیرینی ماشینه.
ـ مبارکه، ولی چطوری می خواهید رانندگی کنید؟
ـ دنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی.
گفتم:
خدارو شکر.پس راحتید ...
آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید.
"حالا امشب همه مهربان شدهاند و می خواهند مرا برسانند"
امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم.ان شاالله فردا شب.
همان دختر خاله سر به هواتون؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم. حق داشت که چشم دیدن سعیده را نداشته باشد...
((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝))
با اندکی ویرایش ✅
💙
💍💙
💙💍💙💍
💍💙💍💙💍💙
💙💍💙💍💙💍💙
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_سی_و_پنجم
#داستان_قصه_دلبری
جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم ، اما نشد
چون خونه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد ..
می گفت :«دوبرابر خونه تیرو تخته داریم !»
فردای روز پاتختی ، چند تا از رفیقاش را دعوت کرد خانه ، بیشتر از پنج شش نفر نبودند . مراسم گرفت . یکی شأن طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند
این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم .
چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم ، رفت و از بیرون پیتزا خرید، برای شام
البته زیاد هیئت دونفری داشتیم . برای هم سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم
بعد چای ، نسکافه یا بستنی می خوردیم ، می گفت :
« این خورد دنیا الان مال هیئته!»
هر وقت چای می ریختم می آوردم ، می گفت : «بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!»
زیارت جامعه کبیره میخواندیم اما اصرار نداشتیم آن را تا ته بخوانیم
یکی دو صفحه را با معنی می خواندیم .
چون به زبان عربی مسلط بود ، برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد
کلا آدم بخوری بود
موقع رفتن به هیئت ، یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه ، بستنی یا غذا ..
گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد
در مسیر رفت و برگشت ، دهانمان می جنبید . همیشه دنبال این بود برویم رستوران ، غذای بیرون بهش می چسبید
من اصلا اهل خوردن نبودم ، ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد
عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد . جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت
چون قیمه ، امام حسین (ع) و هیئت را به یادش می انداخت کیف می کرد
هیئت که می رفتیم ، اگه پذیرایی یا نذری می دادند ، به عنوان تبرک برایم می آورد
خودم قسمت خانم ها می گرفتم ، ولی باز دوست داشت برایم بگیرد
بعد از هیئت رأیة العباس با لیوان چای ، روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد .
وقتی چای وقند را به من تعارف می کرد ، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می کردند
چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هاشون به شوهرهایشان می گفتند :«حاج آقا یاد بگیر ، از تو کوچک تره ها !>>
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_سی_و_ششم
#داستان_قصه_دلبری
خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم
از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.
همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او ازدواج کنم
در اردوها،کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان می ایستادند ما هم پشت سرشان ، صوت و لحن خوبی داشت
بعداز ازدواج فرقی نمی کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر مادر هایمان، گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند
مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد، بلندبلند می گفتم:
(وَاللهٌ یٌحِبٌ الصـابِرِین.)
مقید بود به نماز اول وقت
درمسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
و زمان هایی که در اختیار ماشین دست خودش نبود ودباکسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت:((نگه دارین!))
اغلب در قنوتش این آیه از قران را می خواند:
((ربنا هب لنامن ازواجنا وذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما.))
قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد، میخواند.
گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می خواند.
باموبایل بازی می کرد.
انگری بردز!
و یکی دیگر هم هندوانه ای بود که با انگشت آن را قاچ قاچ می کرد، که اسمش را نمی دانم .
و یک بازی قورباغه که بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم
اگر هم من در مرحله ای می ماندم، برایم رد می کرد
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_سی_و_هفتم
#داستان_قصه_دلبری
می گفتم:((نمی شه وقتی بازی می کنی،صدای مداحی هم پخش بشه؟))
بازی را جوری تنظیم کرده بود که وقتی بازی می کردم به جای آهنگش، مداحی گوش می دادیم
اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی هارا باهم رفتیم دیدیم.
بعداز فیلم نشستیم به نقد و تحلیل.
کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!
طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و سلیقه اش را می شناخت.
ازهمان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک درمی رود
هفته ای یک بار راحتما گل می خرید ، همه جوره می خرید
گاهی یک شاخه ساده،گاهی دسته تزیین شده.
بعضی وقت ها یک بسته لواشک، پاستیل یا قره قورت هم می گذاشت کنارش
اوایل چند دفعه بو بردم از سرچهار راه می خرد.
بهش گفتم:((واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟))
از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی
دل رحمی هایش را دیده بودم ، مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند، به خصوص خانواده هارا ..
یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم ، ازش پرسیدم:
((این مال کیه؟))
گفت:((راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول کم آورده بودن و داشتن بر می گشتن شهرستون!))
به مقدارنیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود
بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان.
می گفت:((ازبس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره!))
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان.
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
_گویند زیاࢪت تو حج فقࢪاست . . ؛
"بࢪگنبدوبآࢪگاهتوازدوࢪسلام...:)!💔"
#یااباعَبداللّه..🌹
#امام_حسینم🕊
#اللهمعجللولیکالفر
05_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
17.87M
◘تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتـے
مستند صوتی شنود🎙
◘در بیمارستان بقیة الله تهران🙂🖤
⎙کتابش هم چاپ شده رفقا🙂🍁
توصیه میکنم حتما گوش کنید خیلی به تقویت ایمانتون کمک میکنه 🙂🍂
⛗اما قراره در این کانال هر قسمت از فایل صوتـےرو که با صدای خود فردی که تجربه کرده هست روزانه اینجا گذاشته بشه♲
⌂حتــــما حتــــما گوش کنیــــد
خیلـے تاثیر گذاره🙃🍂
قسمت⁵
◌برای گوش دادن قسمت های بعدی میتونین در کانال کمیل باشید 🍂🙂
🚫فلا دوستان ۱۳+ یا ۱۴+ به بعد گوش بدن
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
➔"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ