💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_پنجم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تنها در بستر زار میزدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس
میکردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را می-
شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن
من و حیدر نداشت که پیام داده بود :»گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین
بار ببینیش!« و بالفاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تکهای یخ شده و
جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام
خواهد کرد. دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم
این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خالصی و شهادتش به
سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. انگشتم
دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری
دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم
برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته،
پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لبهایش را به
هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک
میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه
رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود
و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده
شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد. این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا
التماس میکردم تا معجزهای کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها
با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و
پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای داعش شهر
را به هم ریخت. از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال
آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود. خمپاره آخر،
حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و
همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. هول انفجاری که دوباره خانه را
زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این
خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی
افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که
حاال مرگ تنها رؤیایم شده بود. زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد
و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند
دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم
هستم. زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره
میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان
نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم
داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می توانستم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_سی_و_پنجم
#داستان_قصه_دلبری
جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم ، اما نشد
چون خونه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد ..
می گفت :«دوبرابر خونه تیرو تخته داریم !»
فردای روز پاتختی ، چند تا از رفیقاش را دعوت کرد خانه ، بیشتر از پنج شش نفر نبودند . مراسم گرفت . یکی شأن طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند
این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم .
چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم ، رفت و از بیرون پیتزا خرید، برای شام
البته زیاد هیئت دونفری داشتیم . برای هم سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم
بعد چای ، نسکافه یا بستنی می خوردیم ، می گفت :
« این خورد دنیا الان مال هیئته!»
هر وقت چای می ریختم می آوردم ، می گفت : «بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!»
زیارت جامعه کبیره میخواندیم اما اصرار نداشتیم آن را تا ته بخوانیم
یکی دو صفحه را با معنی می خواندیم .
چون به زبان عربی مسلط بود ، برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد
کلا آدم بخوری بود
موقع رفتن به هیئت ، یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه ، بستنی یا غذا ..
گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد
در مسیر رفت و برگشت ، دهانمان می جنبید . همیشه دنبال این بود برویم رستوران ، غذای بیرون بهش می چسبید
من اصلا اهل خوردن نبودم ، ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد
عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد . جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت
چون قیمه ، امام حسین (ع) و هیئت را به یادش می انداخت کیف می کرد
هیئت که می رفتیم ، اگه پذیرایی یا نذری می دادند ، به عنوان تبرک برایم می آورد
خودم قسمت خانم ها می گرفتم ، ولی باز دوست داشت برایم بگیرد
بعد از هیئت رأیة العباس با لیوان چای ، روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد .
وقتی چای وقند را به من تعارف می کرد ، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می کردند
چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هاشون به شوهرهایشان می گفتند :«حاج آقا یاد بگیر ، از تو کوچک تره ها !>>
📝به روایت همسر شهید محمدحسین محمدخانی
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨