✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#داستان_قصه_دلبری
وقتی لاغرمی شد ، مادرم ناراحت می شد ..
ولی می دیدیم خودش از اینکه لاغر شده بیشترخوشحال است
می گفت:((بهترمی تونم تحرک داشته باشم وکارام رو انجام بدم!))
مادرم حرص می خورد ..
به زور دوسه برابر به خوردش می داد
غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت: آبگوشت ، ماهیچه و آش گندم ..
اگرمی گفت:((نمی تونم بخورم)) ، مادرم از کوره در می رفت که:
((یعنی چی؟)) باید غذا بخوری تا جون داشته باشی!))
همه عالم و آدم از عشق وعلاقه اش به کله پاچه خبر داشتند
مادرم که جای خود ..
تادوباره نوبت ماموریتش برسد ، چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذاشت
پدرم می خندید که((کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تاما هم به نوایی می رسیدیم!))
پدرم بهش می گفت:((شما که هستی مرجان می گه ، می خنده و غذا می خوره ، ولی وای به روزایی که نیستی!
خیلی بداخلاق می شه ، به زمین وزمون گیر می ده..
اگه من یا مادرش چیزی بگیم ، سریع به گوشه قباش برمی خوره ..
مارو کلافه می کنه
ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی ، جواب می ده و می خنده!))
به پدرم حق می دادم..
زور می زدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت ، سرگرم شوم..
اما این ها فقط تسکینم می داد ، دلتنگی ام را از بین نمی برد ..
گاهی هم با گوشی ، خودم راسرگرم می کردم.
وقتی سوریه بود ، هرچیزی را که می دیدم به یادش می افتادم .
حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سرسفره ، اگرغذایی بود که دوست نداشت یا برعکس ، غذایی که خیلی دوست داشت به یادش می افتادم
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#داستان_قصه_دلبری
درمجالسی که می رفتیم واو نبود ، باز دلتنگی خودش را داشت..
به هرحال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده وحلاوت ان را حس کرده باشد ، درنبودش خیلی بهش سخت می گذرد..
در زمان مرخصی اش ، می خواست جور نبودش را بکشد
سفره می انداخت ، غذامی اورد ، جمع می کرد ، ظرف می شست ، نمی گذاشت دست به سیاهو سفید بزنم
می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد.
مهارت خاصی دراین کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت
همان دوران عقد یکی دو بار که دید چندبار گوشه دستم را سوزاندم ، گفت:
((اگه تو اتو نکنی بهتره!))
مدتی که تهران بود ، جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش
از بین دوستاش فقط با یکی رفیق گرمابه وگلستان بودند و رفت امد داشتیم..
می شد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دونبودند ، بازماخانم ها باهم بودیم
راضی نمی شدم دوباره مادر شوم ..
می گفتم:((فکرشم نکن! عمرا اگه زیربار بچه وبارداری برم!))
خیلی روضه خواند . میگفت : ((الان تکلیفه آقا گفتن بچه بیارید))
ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند!
بهش گفتم:((اگه خیلی دلت بچه می خواد ، می تونی دوباره ازدواج کنی!))
کارد بهش می زدی ، خونش درنمیآمد .
می گفت:((چندسال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟!))
به هرچیزی دست زد که نظرم راجلب کند ، امافایده نداشت!
نه اوضاع و احوال جسمی ام مناسب بود ، نه از نظر روحی امادگی اش را داشتم.
سر امیر محمد پیر شدم
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#داستان_قصه_دلبری
آدم می تواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کندرچون خوب می شود ، اما زخم زبان ها را نه ..
زخم زبان به این زودی ها تسکین پیدا نمی کنه
برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی ..
فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود
وضعیت مالی اش اجازه نمی داد ، ولی می رفت کیف و کفش مارک دار و لباس های یکدست برام می خرید ، اما فایده ای نداشت..
خیلی بله قربان گو شده بود
می دانست که من باهیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم..
دیدم دست بردارنیست ، فکری کردم وگفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند
خیلی بالا پایین کردم ، فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد ، گفتم:((به شرطی که من رو ببری کربلا!))
شاید خودش هم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند ، اما آن قدر رفت وامد که بلاخره ویزا گرفت
مدتی باهم خوش بودیم.
باهم نشستیم از مفاتیح ، آداب زیارت کربلا را دراوردیم
دفعه اولم بود می رفتم کربلا
خودش قبلا رفته بود.
آنجا خوردن گوشت را مراعات می کرد ونمی خورد.
بیشتر با ماست سالادوبرنج واین ها خودش را سیر می کرد
تبرکی های سنگ حرم را خریدیم
برخلاف مکه ، نه رفتیم بازار و نه خرید ..
وقت نداشتیم و حیف مان می امد برای بازار وقت بگذاریم .
می گفت:((حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید.اگه خواستین برین نجف!))
از طرفی هم می گفت:
((اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شه ، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟))
حتی مشهد هم که می رفتیم ، تنها چیزی که دوست داشت بخریم ، انگشتر و عطر بود
زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
✨✨✨✨✨✨✨
232_58452471016175.mp3
3.99M
🔺تحدیر (تندخوانی) جزء بیستو ششم قرآن کریم
👤 استاد معتز آقایی
_التماس دعا♥️
☘️🍀🍃☘️🍀🍃
🌸پیامبر اکرم (ص) فرمودند: اگر كسى در اين ماه يك آيه از قرآن تلاوت كند، ثوابش مثل كسى است كه در غير ماه رمضان يك ختم قرآن كرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زبانزد است شهیدت، به خود ببال
عمرت نرفته است هدر مادرِ شهید....
یه آدم دیگه چی میخواد از این دنیا طوری که آخرش مادرش بهش بگه حلالت باشه اون شیری که خوردی :)))
.
ما را که العفو هایِ رمضان درست نکرد؛
چشممان به شب اولِ محرم ِ توست یا حسین..
#شاید_حرف_دل
میگفت:
ڪسۍکہدوستنداشتہباشہ
بیادڪربلامؤمننیست . .
علامتِمؤمن اینِکہهرچندوقتیڪبار
دلشتنگمیشہبراۍ #بینالحرمین
دلشتنگمیشہمیگہ:نمیدونمبراۍچۍ!
ولۍدلممیخوادبرمکربلا🥲
#کربلا
شماره آخرتلفنتچنده؟
برایاونشهید۵تاصلواتبفرست
1 شهید حاج قاسم سلیمانی
2 شهیدمحسنحججی
3 شهیداحمدیوسفی
4 شهیدعباسدانشگر
5 شهیدابراهیمهادی
6 شهیدمحمودکاوه
7 شهیدانگمنام
8شهیدمصطفی صدر زاده
9شهیدمحمدابراهیم همت
0 شهیدفیروزحمیدیزاده
کپی کن از ثوابش جا نمونی...
#ثواب_یهویی
توصیه های
شهید
احمد مشلب
به دختران
اینکه مواظب حجاب خود
باشید که این مهم ترین
چیز است.
در اجتماع ما کسی
به فکر رعایت حجاب و
اخلاق نیست، ولی شما به
وفکر باشید و زینبی
برخورد کنید .
سه چهارم دختران در
حال حاظر حجابشان
حجاب نیست و
چیزهایی که می پوشند،
واقعاً حجاب نیست.
ممکن است عبا
{چادر }بپوشند، ولی
عبایشان دارای مد
و برق است که من برای
اوّلین بار است که
می بینم و حجابشان
حجاب نیست .
داریم به سراغ
بدعت ها می رویم.
یا حجاب می پوشیم
، ولی بدن نما .
یا حجاب دارد ولی
به مردان نگاه می کند
. باید چشم خود را به
زمین
بدوزد و احترام
عبایی
{چادر} را که بر سر دارد
نگه دارد.
ما باید از فاطمه زهرا
سلام الله علیها الگو
بگیریم.
حضرت زینب سلام
الله علیها به گونه ای
بود که غیر از حضرت
علی (علیه السلام) کسی
او را نمی دید.
الان حجاب بر سر دارد
، ولی همراه با مدل های
جدید ، یا صورت آرایش
کرده است.
#شهیدانہ
#احمدمشلب
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
توصیه های شهید احمد مشلب به دختران اینکه مواظب حجاب خود باشید که این مهم ترین چیز است. در اجتما
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
-🕊
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
اَحــمد مُحمّد مَشلَب معروف به شهید BMWسوار لبنانی متولد ۳۱ آگوست سال ۱۹۹۵ و در محله السرای شهر نبط
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
شهید مشلب بخاطر ارادت و علاقه خاصی که به امام رضا (ع) داشت لقب جهادی غـریب طــوس را برای خود انتخاب
احمد ارادت خاصی
به ائمه اطهار داشت
و دفاع از حریم اهل
بیت رو وظیفه میدونست
همزمان با اعزام مدافعان
حرم از لشکر
حزب الله برای
دفاع از حریم آل الله به
سوریه رفت
در آنجا با عشق و علاقه
ای که به عمه ی سادات
داشت جانانه میجنگید
تا اینکه در یکی از
درگیری ها درسوریه از ناحیه
دست مجروح شد
که منجر
به از کار افتادن انگشت
کوچک دست راست شد
و برای مدوا به بیمارستان
نبطیه لبنان انتقال داده
شد اما عطش احمد برای
شهادت بسیار بود
و دوباره
همراه سایر رزمنده های
حزب الله به سوریه رفت
، سرانجام در ۲۹ فوریه ۲۰۱۶
در منطقه الصوامع ادلب
(سوریه) در درگیری با
تکفیری ها و عملیات
براثر برخورد
بمب هاون 60 و
اصابت
ترکش های زیاد الخصوص
به سر , و پا
(قطع تاندون🌚 و اعصاب پا)
و دیگر اعضای بدن فالفور
به درجه رفیع شهادت
نائل گشت
#شهیدانہ
#احمدمشلب
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
احمد ارادت خاصی به ائمه اطهار داشت و دفاع از حریم اهل بیت رو وظیفه میدونست همزمان با اعزام مدافعان
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
کتاب ملاقات در ملکوت✨💔 درباره ی شهید احمد مشلب است و نویسنده این کتاب آقای مهدی گودرزی است. #شهیدان
#پایانمعرفیشھید
براےشادےروحشھیدبزرگوارصلواتےختمڪنید💔🙂
استوری سعید آقاخانی در واکنش به حادثه تروریستی چابهار
درست دوماه پیش در کنار همین عزیزان مرزبان و دریابانی در چابهار مشغول کار بودیم، اغلب بومی و بلوچ، مردانی مهربان و از جان گذشته، یک روز داخل قرارگاه دریابانی ورود ما را ممنوع کردند، گفتیم هنوز کارمان تمام نشده، گفتند ما آماده باشیم و ما را به زور بیرون کردند و خودشان ماندند، نزدیک قرارگاه کارمان را شروع کردیم که آسمان از شلیک گلوله توپ سیاه شد، دستپاچه همهچیز را جمع کردیم و از آنجا رفتیم و آنها آنجا ماندند. روحشان شاد
#حسین_دارابی
#امام_حسینم 💔
جسم من زودتر از زود رها کرد تو را ..
روح من از حرمت بازنگشتهست هنوز ..
مےگفتیہرَفیقگیربیـٰارید
ڪهباهـٰاشخۅدسـٰاز؎ڪنید
تَركگنـٰاھڪنید
دَرسبخۅنیدومبـٰاحثہڪنید(:
اگہپیداڪردید
ولشنڪنیدتـٰاشھـٰادت!🕊
#شهیدانه
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ