eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
-میگفـت: شـهـــادت، یہ مقام روحیہ؛ دنبال گلولہ‌خوردن نباشید...!🥀 🕊 "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌النّۅرِو‌الذی‌خَلق‌اڶمَہـد؎.... .قبل.از.خواب 😴 ‼ ✅حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:" ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏ :)!』
..‌👀✋🏻•• «لٰا‌اِلہَ‌الا‌اللہُ‌المَلِڪ‌الحَق‌المُبِـین🔗📓» ‹خُـدایۍ‌جُز‌آن‌خُداۍ‌یِکتـٰا‌کِہ‌سُلطـٰان‌حَق‌ و‌آشڪار‌است‌نَخـواھَد‌بود..🖤🗞› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
بسم الله الرحمن الرحیم اللّٰهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَّةِ بْنِ الحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلَىٰ آبائِهِ فِي هٰذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلِيلاً وَعَيْناً حَتَّىٰ تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فِيها طَوِيلاً.   ✨️🩵
چه فیض‌ها که نبردیم ز آشنایی تو...
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
روزی شعار کل جهان می شود علی؛ طبق حدیث امام زمان می شود علی؛ وقتی که اشهدش بشود مرز شیعگی باور کنید کل اذان می شود علی!
کاردار پاکستان به وزارت خارجه فرا خوانده شد 🔹در پی حمله بامداد امروز از سمت پاکستان به روستایی مرزی در استان سیستان و بلوچستان ساعتی پیش کاردار پاکستان در تهران برای ادای توضیح در باره این حادثه به وزارت خارجه فراخوانده شد. "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ایران حمله پاکستان به منطقه مرزی را محکوم کرد 🔹سخنگوی وزارت خارجه: به‌منظور ابلاغ رسمی اعتراض و درخواست توضیح دولت پاکستان در این رابطه، کاردار سفارت این کشور در تهران به وزارت خارجه احضار شده است. "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی در این فکر نباش که وقت نماز خواندن نیافتی ، بلکه . . فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی ! _شهیدنویدصفری
‌-از شهید نواب پرسیدن : چرا آرام نمی‌نشینی؟! 🔻ببین آیت‌الله بروجردی ساکت است .. نواب گفت : آقای بروجردی سرهنگ است ؛ من سربازم ، سرباز اگر کوتاهی کند سرهنگ مجبور می شود بیایید وسط! هر بار که رهبر انقلاب دارن میان وسط میدان ، یعنی ما سربازا کم گذاشتیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثانیه به ثانیه اش باحال بود😂😂 یه بخشی از پشت صحنه‌ی حسینیه‌ی معلی‌ست مداحای پایه ای داریم خدایی 😎🤌🏼 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند. ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید. از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد. ــ چرا با شما نیومد؟! ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد. مکثی کرد و ادامه داد: ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه... آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد.... مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد. از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد. .ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده! نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود. از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند. با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد. ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم! مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فرشد. ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟! ــ خوابم برد. مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد. ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است! مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت. با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود. بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد. ــ کلاس داری؟! مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد. ــ نه! ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم... مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد. ــ من نمیام! مهلا خانم با عصبانیت گفت: ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟! ــ من کار دارم! ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه... ــ منیشه! ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو! مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود... مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید ــ بله؟! ــ منم مریم جان! ــ بفرمایید خاله مهلا! مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت. خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته! ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟! مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد: ــ شرمنده نتونستم! شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت. ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید! همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند. ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی... و مهیا فقط توانست آرام بگوید. ــ شرمنده! با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند. ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم! مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست. با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد. آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند. مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد. ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟! 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت: ــ شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست. مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بود. ــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه... دلتنگیم رفع میشه! شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد. ــ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟! مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ نمیدونی نبودنت چطور داغونش کرده! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود. مهیا آرام زمزمه کرد. ــ زنگ زدم جواب نمیده! مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن... کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند. ــ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده... ــ یعنی چی؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ دیروز دوستش رو تو دانشگاه خودمون دیدم، گفت که برای کاری اومده ایران... بعدش گفت که شهاب شب عملیات داره! نفس عمیقی کشید. ــ اما هرچی از دیروز بهش زنگ میزنم، یا در دسترس نیست یا جواب نمیده! قطره اشکی روی گونه های سردش رسازیر شد و با صدای لرزانی گفت: ــ خیلی نگرانم! خیلی! صدای هق هقش در خانه پیچید. شهین خانم اورا در آغوش گرفت و او را همراهی کرد. مهیا دلتنگ بود و الان ترس هم اضافه شده بود. از دست دادن شهاب، کابووسی ترسناک بود. احساس می کرد، قلبش درد میکند و فقط با دیدن شهاب آرام میگیرد. مریم اشک هایش را پاک کرد و با خنده به سمتشان رفت. ــ اِ بس کنید. عزا راه انداختید. مامان جون اگه شهاب بدونه اشک عروسشو دراوردی؛ واویلا میکنه! ِ مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. سوسن خانم که از وضعیت پیش اومده عصبی بود؛ با حرص گفت: ــ عزیزم شهین جون! نمیخوای نهار بدی به ما... شهین خانم سریع بلند شد. ــ شرمنده مهیارو دیدم، فراموش کردم اصلا! با این حرف شهین خانوم؛ دستان سوسن خانم از عصبانیت مشت شد. دخترها از جایشان بلند شدند و با کمک هم سفره را آماده کردند. ــ سلام خدمت دخترای گلم... مهیا با شنیدن صدای محمد آقا، برگشت. ــ سلام! خوبید؟! ــ سلام دخترم! خوبی؟؟ستاره ی سهیل شدی! مهیا لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت. محمد آقا دوست نداشت که مهیا را، بیشتر از این معذب کند. برای همین خندید و گفت: ــ بروید نهارو آماده کنید. که دیگه نمیتونم صبر کنم! دخترها لبخندی زدند و به کارشان ادامه دادند. مهیا همچنان که سالاد را آماده می کرد. نگاهش به پله ها کشیده می شد. دوست داشت به اتاق شهاب برود؛ تا شاید با دیدن اتاقش کمی آرام بگیرد. اما با وجود اعضای خانواده، نمی توانست همچین کاری بکند مهلا خانم با اصرار شهین خانوم برای نهار ماند. و محمد آقا با احمد آقا هماهنگ کرد تا برای نهار به خانه ی آن ها بیاید. مریم گوشی به دست، در حال کار بود. از لبخند ها و خنده های گاه و بی گاهش میشد حدس زد که در حال صحبت با محسن بود. سالاد را در ظرف گذاشت و ظرف ها را آماده کرد. مریم میخواست به سمت قابلمه برود تا غذا را بکشد که مهیا با اشاره به او فهماند؛ که به صحبتش ادامه بدهد. خودش غذا را می کشد. مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت و به صحبتش ادامه داد. صدای آیفون در خانه پیچید و مهیا حدس می زد که مریم محسن را دعوت کرده باشد. اما با دیدن مریم که با محسن صحبت می کرد؛ سرکی کشید تا ببیند چه کسی آمده، اما کسی وارد نشد. شانه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد بعد از چند دقیقه در ورودی باز شد، که صدای ذوق زده و لرزان شهین خانوم در خانه پیچید. ــ شهابم! اومدی... مهیا با شنیدن صدای شهین خانم، احساس کرد که دیگر نایی برای ایستادن ندارد. میز غذاخوری را محکم گرفت، تا بر روی زمین نیافتد. مریم بادیدن حال بد مهیا، سریع خداحافظی کرد و به سمتش دوید. با اینکه برادرش آمده بود؛ اما صورت رنگ پریده ی مهیا، نگرانش کرده بود. به مهیا کمک کرد که روی صندلی بشیند. ــ مهیا جان! عزیز دلم بشین! سریع لیوانی پر از آب کرد و به سمت مهیا گرفت. ــ یکم بخور حالت جا بیاد! مهیا لیوان را به لبانش نزدیک کرد. نمیتوانست باور کند؛ که شهاب آمده است. اما صدای احوالپرسی و خنده هایی که از پذیرایی به گوشش می رسید، به او ثابت می کرد؛ که آمدن شهاب واقعیت دارد. به سختی از جایش بلند شد. استرس عجیبی برای دیدن شهاب داشت. همراه مریم، به سمت پذیرایی قدم برداشتند. شهاب پشت به مهیا در حال خوش و بش با احمد آقا بود. مهیا چادرش را با دستش فشرد. شهاب با دیدن مریم او را در آغوش کشید. ـ خواهر ما چطوره؟! 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_4 🧡 🎻 _ممنون! جلوی در خونه همراه فاطمه از ماشین پیاده شدیم. کنار شیشه ایستادم و کمی خم شدم. _به خونواده سلام برسونید. محمدرضا: شما هم همین‌طور، خدانگهدار! دستم رو به نشانه خداحافظ بالا و آوردم نظاره گر رفتن محمد رضا شدم. کلید انداختم و در رو باز کردم. _مامان بیا مهمون داریم. مامان اومد جلوی در هال و گفت: -سلام فاطمه از این طرفا؟ فاطمه: سلام عمه جون، هیچی امروز کسی‌ خونه‌مون نبود، دیدم تنهام گفتم بیام اینجا! مامان: خوب کردی عزیزم، بیا تو! پشت سر من فاطمه وارد پذیرایی شد. روی مبل نشستم و خمیازه‌ای کشیدم. فاطمه: نگاه کن، انگار کوه کنده! با شنیدن صدای فاطمه چشم هام رو باز کردم. فاطمه پشت میز نشسته بود و داشت روی کاغذ چیزی می‌نوشت و مدام غر می‌زد. فاطمه: بیدار شو دیگه هدیه، حوصله‌ام سر رفت. دستام رو به سمت بالا کشیدم و روی تخت نشستم. _چیکار می‌کنی؟ فاطمه: هوم؟ نقاشی می‌کشم. _نقاشی چی؟ فاطمه برگه شو به سمتم گرفت، یه درخت و یه خونه کشیده بود. غلطی خوردم و روی پهلوی سمت چپم خوابیدم. یکی از دستامو زیر سرم گرفتم و با اون‌ یکی روی دیوار مشغول بازی شدم. یا شنیدن جمله فاطمه برگشتم و بهش نگاه کردم. فاطمه: این مهدیاره؟ _کدوم؟ فاطمه به قاب عکس روی میز اشاره کرد و گفت: -این! _اوهوم، عکس هفت سالگیشه! فاطمه: آره، خیلی کوچیکه، راستی درساش چطورن؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم: _نمی‌دونم، این ترم تموم بشه بازم اونجا گیره! فاطمه: عمه دلش راضی بود که بره اونور؟ _نه، بابا هم راضی نبود، ولی کلی اصرار کرد و گفت که من می‌خوام اونجا فقط درس بخونم و اصلا به فکر تفریح نیستم، بابا بهش اجازه داد، دلم براش یه‌ ذره شده! فاطمه: یاد بگیر، داداشت نوزده سالشه الان توی آلمانه، اونوقت تو با بیست و یک سال سن... حرفش رو قطع کردم و گفتم: _بیست و یک سال و نیمی! فاطمه: همون، اونوقت تو با بیست‌ویک سال و نیمی سن اینجایی، تازه درسات افتضاحه! _من وطنم رو دوست دارم. لباسام رو از هم جدا کردم و دونه‌دونه داخل کمد گذاشتم. با صدای تقّ اتاق گفتم: _بیا تو! حامد با جزوه های من وارد اتاق شد. حامد: اینا مگه جزوه‌های تو نیستن؟ _چرا، کجا بودن؟ حامد: تو اتاق من، اینقدر درک و فهم نداری که نباید بری توی اتاق کسی؟ بلند شدم و جزوه هارو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم. _برو بیرون می‌خوام درس بخونم. پشت میز نشستم و صفحه اول جزوه رو باز کردم. با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم حامد رفته! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_5 🧡 🎻 نگاهم رو از مراقب گرفتم و به برگه روی میز دوختم. استاد مراقب: فقط چهل‌و‌پنج فرصت دارید. هرچی بلد بودم نوشتم و بعد از بیست دقیقه برگه رو تحویل دادم. راهرو دانشگاه رو طی کردم و وارد محوطه شدم. صدای آزار دهنده شریفی باز توی گوشم پیچید. شریفی: خانم مقدم، خانم مقدم؟ برگشتم و با عصبانیت گفتم: _بله آقای محترم؟ شریفی: میشه بریم یه جایی باهم حرف بزنیم؟ _چه حرفی؟ شریفی: حرفای عادی، حتما که نباید موضوع خاصی باشه! _بفرمایید تا حراست رو خبر نکردم. شریفی: خانم مقدم؟ بدون توجه به حرفش از دانشگاه بیرون رفتم و سوار تاکسی شدم. شماره فاطمه رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد: -جانم؟ _معلوم هست کجایی؟ فاطمه: من این امتحان رو رد میشم، به خاطر همین نیومدم. _مامانت میدونه؟ فاطمه: هوی، تو نمی‌خواد چیزی به کسی بگی! _احمق این ترم میفتی! فاطمه: بذار بیفتم، فوقش یه سال دیگه هم درس میخونم. _معلوم هست تو چت شده؟ فکر کنم قرصاتو نشسته خوردی! سر کوچه از تاکسی پیاده شدم. _وای به حالت اگه بخوای امتحان فردارو هم بپیچونی! فاطمه: نه اون رو خوندم، میام. _کاری نداری؟ فاطمه: نه، فقط دهن لقی نکن. _باشه فعلا! تماس رو قطع کردم و در خونه رو باز کردم. از پله های حیاط بالا رفتم و وارد پذیرایی شدم. به چمدون روی مبل خیره شدم و گفتم: _مامان؟ این چمدون مال کیه؟ با شنیدن صدای مهدیار به نگاهم رو به سمت اتاقش چرخوندم. مهدیار: مال منه، سلام! برقی توی چشمام روشن شد. _سلام، تو کی اومدی؟ مهدیار: امروز، تو کجا بودی؟ _دانشگاه، بابا میای یه خبر بده گاوی گوسفندی چیزی جلوی پات زمین بزنیم. مهدیار: گفتم سورپرایزتون کنم. وارد اتاقم شدم و کنار میزم ایستادم. به گوشی مهدیار که روی میز مطالعه ام‌ بود نگاه کردم. صفحه پیام هاش باز بود. خواستم نگاهی بندازم که صدای در اتاق اومد. از میز فاصله گرفتم و گفتم: _بیا تو! مهدیار وارد اتاق شد و گفت: -شرمنده گوشیمو اینجا جا گذاشتم. مهدیار گوشی‌شو برداشت و از اتاق بیرون رفت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
🗓 به مناسبت اولین شب جمعه ماه رجب “لیله الرغائب“ ❇️ فضیلت و اعمال لیله الرغائب +کیفیت نماز لیله الرغائب 🔹 اولین شب جمعه ماه رجب را لیله الرغائب نامند. در این شب ملائک بر زمین نزول می کنند. برای این شب عملی از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ذکر شده است که فضیلت بسیاری دارد و بدین قرار است: 🔹 کسی که این نماز را بخواند، شب اول قبرش خدای متعال ثواب این نماز را با زیباترین صورت و با روی گشاده و درخشان و با زبان فصیح به سویش می فرستد. پس او به آن فرد می‌گوید: ای حبیب من، بشارت بر تو باد که از هر شدت و سختی نجات یافتی. ❓ میّت می‌پرسد تو کیستی؟ به خدا سوگند که من صورتی زیباتر از تو ندیده‌ام و کلامی شیرین تر از کلام تو نشنیده‌ام و بویی، بهتر از بوی تو نبوئیده‌ام. ♻️ آن زیباروی پاسخ می‌دهد: من ثواب آن نمازی هستم که در فلان شب از فلان ماه از فلان سال به جا آوردی. امشب به نزد تو آمده‌ام تا حق تو را ادا کنم و مونس تنهایی تو باشم و وحشت را از تو بردارم و چون در صور دمیده شود و قیامت بر پا شود، من سایه بر سر تو خواهم افکند. _ 🔰 طریقه خواندن نماز لیله الرغایب ✅ 🔹 چون شب جمعه شد مابین نماز مغرب و عشاء دوازده رکعت نماز اقامه شود (البته در کتاب شریف وسائل الشیعه جلد ۸ صفحه ۹۹ بعد از نماز عشا آمده است) که می شود ۶ نماز ۲ رکعتی، و در هر رکعت یک مرتبه سوره حمد، سه مرتبه سوره قدر، دوازده مرتبه سوره توحید خوانده شود. و چون دوازده رکعت به اتمام رسید، 🍃 هفتاد بار ذکر” اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله“ گفته شود. 🍃 پس از آن، سر به سجده می گذارد و در سجده هفتاد بار ذکر “سبوحٌ قدوسٌ رب الملائکه والروح” گفته شود. 🍃 پس از سر برداشتن از سجده، هفتاد بار ذکر “رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انک انت العلی الاعظم“ گفته شود. 🍃 دوباره به سجده رفته و هفتاد مرتبه ذکر “سبوح قدوس رب الملائکه والروح” گفته شود. 🔹 در اینجا می توان حاجت خود را از خدای متعال درخواست نمود. ان شاء الله به استجابت می رسد. 🙏 در این شب عزیز ما را از دعای خیر خود بی نصیب نگذارید. 📚 منبع: مفاتیح الجنان، اعمال ماه