💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_سی_و_ششم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
جرأت نمیکردم برگردم
و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر
پوشاندم و وحشت زده دویدم. پاهایم به هم میپیچید و هر
چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر
درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو
به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش
خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای
گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این
بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که
دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی ام آتش گرفت.
کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و
او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :»برا چی
فرار میکنی؟« صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که
سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به
سختی بازخواستم کرد :»از آدمای ابوجعده ای؟« گوشه
چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره ام به درستی پیدا
نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به
روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی
هم نمیزدم. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده و خیال
میکرد وهابی ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و
زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که
رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید
و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش
گرفت :»شما اینجا چیکار میکنید؟« شش ماه پیش پیکر
غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍