💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_سی_و_هفتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه
ضجه زدم :»من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...«
و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و
او نمیدانست با این دختر نامحرم میان این خیابان خلوت
چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی
تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان
رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب تر ایستاد
و چشمش را به زمین انداخت تا بی واهمه از نگاه نامحرمی
از جا بلند شوم. احساس میکردم تمام استخوان هایم در
هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به
زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم. بیش از شش
ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم
و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم. مرد
جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان های تاریک
داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به
تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست
:»برای زیارت اومده بودید حرم؟« صدایش به اقتدار آن
شب نبود، انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و
لحنش برایم میلرزید :»میخواید بریم بیمارستان؟« ماه-
ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت
کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم
شد :»نه...« به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ
صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و
او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍