💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_پنجاه_و_یکم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت
تکفیری ها در حق ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب
کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :»اگه دستشون بهتون
برسه...« و باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به
صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش
گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :»دکتر گفت فعلا
تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده تون
جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر
سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!« و
خودم نمیدانستم در دلم چه خبر شده که بی اختیار پرسیدم
:»بعدش چی؟« هنوز در هوای نگرانی ام نفس میکشید و
داغ بیکسی ام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی
پاسخ داد :»هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون!« و نمیدید حالم چطور
به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی
جمالتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید :»ایران که
باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ
خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی
به هم ریخت، اونم به بهانه آزادی! حالا به بهانه همون
آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت می-
کنن!« از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم
شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از
درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد
پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم :»من ایران جایی
رو ندارم!« نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره
نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :»خونواده تون چی؟«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍