eitaa logo
"کانال کمیل"🇵🇸
3.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونی‌با‌یِه‌گُناهِه‌کوچیک چی‌میشِه...؟؟ باعِث‌میشِه‌اونی‌کِه‌مُنتَظِرِشی‌ دیر‌تَر‌ظُهور‌کنه...💔
ازش‌‌پرسیدم‌‌زندگیت‌‌چطورمیگذرھ؟ گفت:خط‌‌خطی -پیگیرشدم‌ڪه‌یعنی‌چی؟ گفت:هی‌نوشتن‌شھادت‌ من‌هی‌خط‌زدم💔.
-امام‌حسن‹علیه‌السلام› :
❤️‍🩹
هر روز قرآن بخون ،حتی شده یه صفحه یا یه آیه . خیلی تو روحت اثر می‌ذاره .👌🏻 اما وقتی با معنی میخونی تو فکرت هم اثر میذاره :)🤍 . شهید حججی 🌱
میگفت : هروقت‌ احساس‌ کردید از امام‌زمان دور‌ شدید و‌ دلتون‌ واسه‌ آقا‌ تنگ‌ نیست این‌ دعای‌ کوچیك‌ رو‌ بخونید به‌خصو‌ص‌ توی‌ قنوت‌هاتون..! «لَیِّن‌ قَلبی‌ لِوَلِیِّ‌ اَمرِك» یعنی : خدا‌جون‌ دلمو واسه‌ امام زمانم نرم‌ کن:)💚 .
ابلیس‌ وقتی‌ نتواند به کسـی‌ بگوید بیا خراب‌ شـو مدام‌ می‌گوید : «تو الان‌ خوب‌ هسـتی»‌ او را در همین‌ حد متوقـف‌ می‌کند . در حالی‌ که این ، مرگ‌ ایمان‌ و هلاکت‌ انسـان‌ است !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بازسازی لحظات شهادت زینب کمایی  دانش‌آموزی که با چادرش توسط منافقین به شهادت رسید. 🔻خاطره‌ای از علاقه زینب به حجاب: یک روز کنارم نشست و گفت:«مامان، من دلم می‌خواهد با حجاب شوم.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیم دیگر من بود. پس حتما به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد. کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش می‌کرد و به مدرسه می‌رفت.همکلاسی هایش او را مسخره می‌کردند و اُمل صدایش می‌زدند. بعضی روزها ناراحت به خانه می‌آمد معلوم بود گریه کرده است. می‌گفت:« مامان به من می‌گویند اُمل.» یک روز به او گفتم:« تو برای خدا حجاب را انتخاب کردی یا برای مردم؟» جواب داد:« خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه می‌خواهند بگویند. » ⏪ زینب کمایی دختری عاقل،کوشا، اگاه، مومن و فعال فرهنگی بود که در 14 سالگی فقط به جرم عشق به امام خمینی و انقلاب با چادرش خفه می‌کنند و این چنین مظلومانه او را به شهادت می‌رسانند. و اینچنین نشان می‌دهند آنها حتی از اثرگذاری چادری‌های ۱۴ ساله هم هراس دارند! منبع: فارس ✍🏻عالیه سادات ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکسته ام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :»من زنم رو با خودم میبرم!« برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :»پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینتونه!« برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :»این شبا شهر قُرق وهابی هایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی هدف میزنن!« دیگر نمی- خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقلا میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :»فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!« طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد :»هرچی تو بخوای!« انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبه ای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :»هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!« میفهمیدم دلواپسی های اهل این خانه به خصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم :»ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!« صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :»بخدا فردا برمیگردیم ایران!« اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :»فقط بخاطر تو می مونم عزیزم!)) نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - سمیه از درماندگی ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پرده ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :»امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.« حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :»دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر خونه زندگیمون!« باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :»خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!« از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. از حجم مسکّن- هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد و شانه ام از شدت درد غش می- رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :»سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!« همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :»چرا امشب تموم نمیشه؟« تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :»آروم بخواب نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
دعای فرج به نیابت از شهید ابراهیم هادی ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
چه خوشگل میگه ❤️آسید مرتضی آوینی : اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد هر کجا که باشی و در هر زمان تو را با برمیگزیند...
. عالم منتظر ِ و امام زمان عجل‌الله منتظرِ آدمایی کھ بلند شن و خودشون رو بسازن ! .
-و‌رجائي‌كربلا-.mp3
10.72M
خذ عمری و ارزقنی كربلاء...💔
دِل‌مُردِه‌‌ایم‌ویـٰادِتو‌جـٰان‌می‌دَهَدبِه‌مـٰا قَلبیم‌وبودَنَت‌ضَرَبـٰان‌می‌دَهَدبِه‌مـٰا اَنتَ‌فی‌قَلبی‌‌یا‌امام‌رضـٰا:)❤️‍🩹🥲
دلٺ‌ ڪه‌ گرفٺ، با رفیـقی‌ درد و دل‌ ڪن ڪه‌ آسمـانی‌ باشــد..🦋 این‌ زمینی‌هـآ؛ در ڪارٍ خـود مانده‌اند!! .. ./ _ابراهیم_ هادی. ‌‌‌‌‌‌‌➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
•❤️‍🩹✨•
دل ِ وا‌مونده‌ام‌‌‌ ؛ بی‌قراره‌ از‌همون‌ سالی‌ که‌ جا‌مونده‌💔.. ‹
زندگی‌آموخت‌به‌غیرازحسین‌وخاندان‌حسین نیست‌کسی‌موندگارتواین‌روزگار♥️:))